کشیدن بوی بارون توی ریه هام از قشنگ ترین حس هایی بود
که میتونستم توی کل زندگیم تجربه کنم.
بوی نم خاک ، سرما ، و خیس شدن موهام.
تموم اون حسا با هم ترکیب شده بود.
ترکیبی که اشکام رو میساخت ،
قطره های گرم غیر ارادی ای که از روی هیجان بودن.
چیزی میتونست از اینا آرامبخش تر باشه؟
آمم شاید یه نخ سیگار یا یه فنجون شکلات داغ.
صدای کوبیده شدن دونه های درشت بارون به خاک های
توی باغچه کم تر و کمتر میشد .
سر تا پام خیس بود و لباسای تنم حسابی سنگین شده بود.
سرما پوستم و سوز میداد.
اگه نمیرفتم توی خونه یقینا سرما میخوردم.
پوتینای خیسمو دراوردم و یه گوشه انداختم.
قطره های موندهء روی بارونیم سر میخوردن و
رو زمین پهن میشدن.
خودمو به حموم رسوندم.
لباسام رو در آودم و یه گوشهء حموم پرت کردم.
دوش رو باز کردم و اجازه دادم آب دوباره کل بدنم رو خیس کنه.
چیزی طول نکشید که از حموم بیرون اومدم .
با حولهء سفید خرگوشیم روی تخت پهن شدم .
چشمام رو بستم و گذاشتم سر گیجهء مزحکم گورش رو گم کنه.
با صدای تقهء در چشمام رو باز کردم.
قطعا مامان بود:
"بیا تو مامان "
با یه فنجون توی دستش وارد اتاق شد.
بوی شکلات توی کل اتاقم پیچید.
از جام پریدم:
"شکلات"
خندید و فنجون رو دستم داد.
چشمکی بهش زدم و تشکر کردم.
درو بست و از اتاق بیرون رفت.
به فنجونم نگاه کردم. خوشکل بود.
رنگ قهوهای تیره.
خیلی خوشکل بود.
***
کلهء سحر بیدار شدن از عذابای هر روز زندگیم بود.
هیچ دلیل کوفتی ای نبود که بتونه یکم شور و شوق
مدرسه رفتن رو بهم قالب کنه.
حتی وجود فلیکس توی مدرسه هم نمیتونست اینکارو کنه.
من مدرسه متنفر بودم.
موهام هنوز نم داشت .
بیخیالی زیر لب گفتم و با کش خفشون کردم .
کیفم رو یه وری روی کولم انداختم.
قبل از اینکه برم مامان رو بوسیدم و از خونه زدم بیرون.
به خا ک های نم دار باغچه نگاه کردم.
ناخداگاه لبخند زدم:
"شب خوبی بود"
مدرسه زیاد از خونمون فاصله نداشت.
و خب جای شکرش باقیه.
چون مطمئنا فاصلهء زیادشون میتونست به
دلایل عدم علاقم به مدرسه اضافه کنه.
ده ، بیست ، بیست و پنج دقیقه.
رسیدم.
از همون دم در دیدمش.
تنها پسر مو طلایی با کک و مکای خوشکل و پوست روشن مدرسه.
فلیکس سمتم اومد و دستش رو دور گردنم انداخت:
"هی سوجا ، چرا زیر چشمات سیاه شده"
دستش رو از دور گردنم برداشتم:
"حوصله ندارم فلیکس "
دوست پسر نمونه، قطعا لقب برازنده ای براش بود.
کل روز و بیخیالم شد تا پاچش رو نگیرم.
ما باهم از بچگی بزر گ شده بودیم.
فلیکس همه چیز من بود.
روزایی که تازه به سئول اومده بودیم حس
میکردم تنهاترین دختر روی کرهء زمینم.
بین همسایه هامون هیچکس بچه ای همسن من نداشت
و هیچ جا رو نمیشناختم.
حس میکردم همه چیزمو توی دِگو جا گذاشتم و بدون اونا اومدم.
همینطور بود ، خاطره هام ، دوستام ، مدرسم.
خونهء قبلیمون.
هفت سالگی از عذاب آور ترین سال های چالش برانگیز زندگیم بود.
همون سن و سال بودم که بابا فوت کرد و منو مامان
مجبور شدیم دگو رو ترک کنیم تا توی سئول
زندگیه جدیدی رو شروع کنیم.
و البته ، هفت سالم بود که دیدمش.
فلیکس مثل من روی پله های ورودی خونشون
نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود.
از اینکه یه بچه همسن و سال خودم دیده بودم جا خوردم.
این محله مثل خونهء سالمندان بود.
حالا که بین باغ رزهای پیر یه غنچه دیده بودم بی وقفه طرفش دویدم.
خونشون اونطرف خیابون بود ، دقیقا روبه روی خونهء ما.
وقتی نزدیکش شدم دیدم شونه هاش میلرزه.
داشت گریه میکرد.
بدون گفتن چیزی روبه روش نشستم.
هق هق میکرد.
چند دقیقه ای گذشت.
بلاخره سرشو رو بالا آورد.
توی چشمام نگاه کرد، از دیدنم تعجب کرده بود.
موهای مشکیش روی پیشونیش رو پوشونده بود
و پوست سفیدش رو بیشتر نمایش میداد.
نگاهم و سمت گونه هاش کشیدم:
"کک و مک"
منگ بود، انگار نفهمیده بود چی میگم.
آروم زمزمه کرد.
با همون لحجهء شیرینش:
"من منظورت رو نمیفهمم"
ابروهام بالا پرید، اون تمام کلماتش رو انگلیسی گفت.
قطعا به مشکل خورده بودم چون منم چیزی بلد نبودم.
کم نیاوردم ، انگشت اشارم رو روی گونه هام کشیدم.
دقیقا جای کک و مک هاش.
لپ هاش قرمز شد و سرش رو پایین انداخت.
فهمیده بودم که ازشون خجالت کشیده.
صداش کردم با اینکه اسمش رو نمیدونستم:
"هی"
دوباره سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد.
لبخند بزرگی بهش تحویل دادم.
تموم ذهنم رو درگیر پیدا کردن یه سری کلمه انگلیسی کردم:
"اونا خیلی خوشکلن"
آره دقیقا استارت رابطهء ما از اونجا خورد.
اونجا بود که شدیم مرحم درد هم دیگه.
شدیم تنها دوستای هم دیگه.
اوایلش واقعا برقرار کردن ارتباط واسهء هر دوی ما سخت بود.
اما درد مشترکمون بود که مارو بهم نزدیک میکرد.
فلیکس از سیدنی استرالیا اومده بود و مثل من تنها بود.
از اونجایی که به جز خانوادمون و هم دیگه کسی
رو نداشتیم سعی کردیم تا جایی که میتونیم هم
دیگه رو تنها نذاریم.
به مرور من انگلیسی یاد گرفتم و فلیکس کره ای.
به یه مدرسه میرفتیم ، از صبح تا اخر شب کنار هم بودیم.
منو فلیکس انقدر بهم وابسته شده بودیم که اگه
یک ساعت از هم دور میموندیم یقینا گریه میکردیم.
بدون گرفتن دست فلیکس واقعا خوابیدن برام سخت بود.
از طرفی فلیکس همیشه کابوس میدید اما شبایی که من خونهء
اونا میموندم یا اون پیش منو مامانم میخوابید
آروم ترین خوابها رو تجربه میکرد.
با شدیدترین وابستگی ممکن بهم بزر گ شدیم .
ولی این وابستگی رفته رفته از طرف فلیکس به
عشق تبدیل شد و منم بلاخره توی ۱۸ سالگیمون عشقش
رو با آغوش با ز پذیرفتم.
سرم رو روی میز گذاشته بودم و تلاش میکردم از آهنگی
که با هندزفریم پلی کردم نهایت لذت رو ببرم.
چشمام رو بستم.
تک به تک ورس هارو حس کردم و خودم رو توش حل کردم.
دستی روی موهام نشست.
چشمام رو باز کردم.
خم شده بود و به چشمام نگاه میکرد.
بهش لبخند زدم و انگشتم رو روی کک و مکاش کشیدم.
آروم خندید.
هندزفری رو از گوشم دراورد تا صداش رو بشنوم.
وقتی آروم حرف میزد از حالت عادی هم صداش
بم تر میشد و این خفن ترین آیتم از فلیکس برای من بود:
"گرسنه نیستی ؟ "
حال حرف زدن نداشتم. چشمام رو بهم فشار دادم.
دستم و گرفت:
"بریم "
کوفتگی بدنم رو نادیده گرفتم و دنبالش رفتم.
کافه تریای مدرسه این ساعت همیشه خلوت بود.
فکر کنم فقط منو فلیکس و بچه های تیم بسکتبال اونجا میریم.
این ساعت همیشه با آرامش غذامو میخورم.
بدون هیاهو ، بدون سر و صدا.
فلیکس با دوتا آیس آمریکانو اومد و کنارم نشست.
هیچوقت رو به روم نمیشنست. چون از لمس
انگشتام روی میز غافل میموند.
مشغول نوشیدن شدم.
و از سکوت سالن لذت میبرم.
فلیکس هم طبق معمول نت های سر کلاس زبان رو برام مینوشت.
درسته به لطف فلیکس توی انگلیسی حرف زدن و حتی
لحجه استرالیایی ماهر شده بودم ، اما دستخطم اصلا چنگی به دل نمیزد ، اونقدر درهم و
بد شکل بود که حتی خودمم نمیتونستم بخونمش.
طبق عادت دستش رو روی دستم گذاشتم و با انگشتام بازی کرد.
منم بیحال تر از هر روز به نوشتنش خیره شده بودم.
چند ثانیه بعد از اینکه دستاش پوست گرمم
رو لمس کرد نوشتنش رو تموم کرد و بهم نگاه کرد .
دستش رو از روی دستم برداشت و دو طرف صورتم گذاشت:
"سوجا تو تب داری "
دستاش روی گونه هام، دستهام ، گردم و
پیشونیم در حال حرکت بود:
"خدای من تو داری میسوزی"
فلیکس نگران شده بود. همیشه همینطور بود.
هر وقت سرما میخوردم بیشتر از من به لرزه می افتاد.
با من مریض میشد و با من درمان میشد.
و حالا داشت با من توی تب میسوخت.
سریع وسایلمون رو از روی میز جمع کرد و توی کوله اش ریخت:
"باید بریم اتاق پرستاری "
سرم رو تکون دادم و تمام انرژیم رو جمع
کردم تا از جام بلند شم.
قبل از اینکه کامل از جام بلند شم دوباره
ضعف بهم غلبه کرد و سر جام نشستم.
راستش هیچوقت انقدر ضعیف نشده بودم.
دندونام رو بهم فشار میدادم و حرص میخوردم:
"لعنتی "
دستای فلیکس زیر زانوهام و پشت کمرم قرار گرفت.
توی یه چشم بهم زدن روی هوا بودم.
دستام رو دور گردنش حلقه کرد:
"معذرت میخوام"
اخماش رو تو هم کشید و سمت اتاق پرستاری دوید.
***
به سرم دستم خیره شده بودم و به مکالمهء
پرستار چوی و فلیکس گوش میدادم.
فلیکس وقتی فهمید بخاطر دوش گرفتن و خشک نکردن موهام
به این حال افتادم با عصبانیت بهم نگاه میکرد
و حرفا خانم چوی رو با سر تایید میکرد.
چیزی نگذشت که مثل شبح بالای سرم ظاهر شد.
دست به سینه ایستاده بود و یه تای ابروش رو بالا انداخته بود:
"بازم توی بارون ایستادی ؟ "
لبام رو آویزون کردم سرم رو تکون دادم.
چشماش رو به اندازهء سیدنی توی کاسه چرخوند:
"هوففف سوجا"
به پشت سرش نیم نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد کسی
اونجا نیست خم شد و لباش رو روی پیشونیم چسبوند.
آرامشی که فلیکس بهم تزریق میکرد رد خور نداشت.
توی همون فاصله ازم موند و آروم تاکید کرد:
"میخواستن تا سرمت تموم شه کنارت باشم.
ولی کلاس دارم و اگه منم نباشم هیچکدوممون
جزوه های ریاضیمون کامل نمیشه، متاسفم که تنهات میذارم"
میدونستم چقدر دل واپسه:
"من خوبم فلیکس نگران نباش ، فقط یه سرما خوردگیه ابتداییه.
یکم دیگه برمیگردم سر کلاس."
لبخند محوی زدم.
پاره شدن لبم رو بخاطر خشکی بیش از حدش حس کردم.
اما خداروشکر از چشم فلیکس دور موند.
چند دقیقه ای بود که توی اتاق پرستاری تنها بود.
پرستار چوی قبل از فلیکس از اتاق رفته بود و
چیزی نمونده بود که سرمم تموم شه اما هنوز برنگشته بود.
صدای باز شدن در باعث شد از سر کلافکی هوفی بکشم.
فلیکس قبل از رفتن پردهء جلوی تختم رو کشیده بود
تا اگه کسی وارد اتاق شدبخاطر دامن کوتاه یونیفرمم موذب نشم.
چیزی بیشتر از یه سایهء مات از پشت پردهء سفید رنگ نمیدیدم.
مسلما خانم چوی توی این ثانیه انقدر قد بلند نشده بود.
خب پس اون کی بود؟
کلافگی امونم رو بریده بود:
"ببخشید میتونید خانم چوی رو صدا بزنید؟من سرمم تَ-"
صدای نرم پسر پشت پرده حرفم رو قطع کرد:
"نمیدونم خانم چوی کیه "
بلافاصله سایه دور شد و دوباره صدای بسته شدن در اومد.
لبها و چشمام رو روی هم فشار میدادم:
"عوضی "
***
به ساعت کلاس نگاه کردم.
چهل دقیقه بیشتر از این روز کزایی نمونده بود.
سرم رو به پشت شونه های فلیکس تکیه دادم
و چشمام رو بستم.
نیمکت من پشت سر نیمکت فلیکس و کنار پنجره بود.
از اینکه میتونستم وقتی حوصلم سر میره بیرون رو نگاه کنم
و بسکتبال بچه های دیگه رو ببینم یا روی فلیکس
کرم بریزم خوشحالم میکرد.
بخاطر سرماخوردگیه یهویی و ضعف ، اونروز آروم ترین
سوجای تاریخ بودم.
آقای مین درس دادنش رو تموم کرد:
"خسته نباشید بچه ها.
درس رو زودتر تموم کردم تا وقت کافی برای آشنا شدن
با دانش آموزای انتقالی تون داشته باشید. "
صدای در کشویی و کفش ها خبر از وارد شدنشون به کلاس میداد.
فلیکس صدام زد.
مثل بچه های دبستانی ذوق زده بود:
"سوجا ، دوتا همکلاسی جدید داریم"
YOU ARE READING
I Want A Pain Like you 彡°
Fanfictionمرز بین احساس و عقل واقعا چیزی نیست . شاید نازک تر از یه تار مو . همیشه که قرار نیست منطق حاکم باشه . عشق همون چیزیه که مغز رو هم از کار میندازه . عشق یه اتحاده ، بین دو روح که فرقی نمیکنه مال چه جسمی ان. یا اصلا چجوری فکر میکنن و چی درونشون میگذره...