41 - Part B

539 53 32
                                    

هری به سمت من خم شد چشمام بخاطر این فاصله که یهویی کمش کرده بود، با بهت گشاد شدن.
دستاش رو به صندلی تکیه داد و فقد یه اینچ با من فاصله داشت. آب دهنم رو قورت دادم و وانمود کردم که اصلا جا نخوردم.

اخم کرد جوری به نظر میرسید انگار با اون چشما داره به ذهنم نگاه میکنه و حالا که یه کاری کرده بودم و باید ازش پنهان میکردم این منو خیلی بیشتر معذب میکرد.

احساس میکردم اون میتونه ببیندش، ولی وقتی لبهاش رو حس کردم که به آرومی منو میبوسن سورپرایز شدم. چشمام رو بستم و منم اونو بوسیدم.

بعد خودمو عقب کشیدم و پرسیدم " هی، آممم ، اینجا تبلت یا یه همچین چیزی داریم که بتونم از توش چیزی بخونم؟"

"اره فک کنم، میرم میارم برات، راجع به یه چیزایی باید با این پسرا صحبت کنم" بهم توضیح داد و یه ماچ روی گونه ام گذاشت. من یه لبخند زورکی زدم و سعی کردم اون حسای تهوع اوری که تو دلم حس میکردم رو دور بریزم.

یک دقیقه بعد تبلت رو برام اورد و رفت و درهارو پشت سرش بست و من رو به حال خودم گذاشت.
من از یه چیزی مطمئن بودم، اون نمیخواست جلوی پسرا با من با مهرو محبت رفتار کنه و این قابل درکه.

مسلما من نمی‌خواستم چیزی بخونم. داشتم تلاش میکردم چیزی که مرتبط با تتوی کبری روی گردن هری هست رو پیدا کنم. من تمام مدت توی گوگل بین میلیون ها نتیجه سرچی که بدست اومده بود میگشتم.

مقاله هایی درباره ی مصر باستان، حقایقی راجع به مار کبری و چند تا نمونه تتو، ولی چیزی مرتبط با هری وجود نداشت. من نمی‌دونستم باید ادامه بدم یا نه.
عملا چیزی که یه نشونه ای راجع به هری و تتوش بده وجود نداشت. هرچی که بود علنی نشده بود و بین آدمای مافیا معروف بود. ولی ظاهرا به نظر میرسید هیچ کدوم از آدمای اطرافم هیچی نمیدونن.

من به صفحه روشن تبلت اخم کردم و دستمو روی صورتم کشیدم. اون از وقتی که جوونتر بوده این تتو رو داشته. شاید هری فقط بخاطر این تتو معروف باشه و این منم که خیلی بزرگش میکنم. ولی اون راجبش بهم دروغ گفت پس حتما داره یه چیزی رو ازم پنهان میکنه‌.

من سرچ هیستوریم رو پاک کردم و تبلت رو کنارم گذاشتم شاید باید خودم ازش بپرسم. هیچ وقت هیچ چیز خوبی از توش در نمیاد وقتی تلاشم میکنی تو روش بایستی و من اینو فهمیدم که نباید بترسم از اینکه چیزی ازش بپرسم.

+

مسیرمون به سمت خونه‌ی قدیمی پدرم کوتاه تر از چیزی بود که توی خاطرم مونده بود. ایتالیا دوباره چیزی برای رو کردن نداشت، با توجه به اینکه قبلا هم اینجا بودم و سری آخر اتفاقها ختم بخیر نشدن.
من ترسیده بودم، شاید مضطرب بودم که موضوع رو با هری مطرح کنم.

ما قدم زنان به سمت [ساختمون] رفتیم انگار که چیز مهمی وجود نداره. هری در رو شکوند و وارد شد، انتظار نداشتیم کسی رو اونجا ببینیم. هیچ کس اونجا نبود.
هری تمام این مدت اروم و بیحالت بود. من اونجا رو اسکن کردم و سلیقه ی اشنا پدرم تو دکوراسیون برام یادآوری شد.

"زین تو و لیام برید و متر به متر دفتر آقای گیت رو بگردید و هر چیزی که مربوط به کاتالیناست رو پیدا کنید، حتماً یه نشونه ای باید اونجا باشه" هری دستور داد.

"اگه نباشه؟" لیام پرسیدو برای اولین بار واسه امروز شنیدم که حرف بزنه. "باید چیکار کنیم اگه واسه هیچی تا اینجا اومده باشیم؟"

زین با یه نگاه عصبانی جوابشو داد. " بعدش نباید راجع بهش غر غر کنیم و فقد باید ادامه بدیم. یه چیز لعنتی حتما باید اینجا وجود داشته باشه" بعد به من نگاه کرد. "تو...تو باید فکر کنی ببینی لویی چی بهت گفت، میدونم که داشت فریبمون میداد، ولی حق باید با اون روانی باشه، حتی اگه این یه نور امیدی باشه"

جوابی بهش ندادم و توصیه اش رو نشنیده گرفتم. چیزایی دیگه ای توی سرم بود. هری اونجا، با یه دستش که روی موهاش بود ایستاده بود در حالیکه دو مرد دیگه داشتن از پله ها بالا میرفتن تا دفتر قدیمی پدرم رو بگردن.

"فکر میکنی پدرم کجا باشه؟" من یهویی از هری پرسیدم و میدونم که فقط داشتم چیزی رو که چند ساعت پیش میخاستم از هری بپرسم رو به تعویق مینداختم.

اون دست به سینه شد. "اون نمرده اینو مطمئنم"

سر تکون دادم. " تقریبا غیر ممکنه که چیزی گیرمون بیاد. وقتی که همه رازها رو پنهان میکنن، همه در واقع ...دو رو هستن"
میدونم، میدونم که اون تا اینجا در برابر هر چیزی ازم محافظت کرده. اون میلش برای مراقبت کردن از من برای ماه ها رو نشون داده.

ولی چجوری باید از شر این استرس خلاص بشم، وقتی فقد باید بدونم چرا به من هم دروغ گفته؟

هری با دقت بهم خیره شده بود، تو سکوت چهره م رو بررسی میکرد. " نمیخام راجبش خیلی فکر کنی" همه ی چیزی که اون گفت این بود.

"شاید آدم بدا فقط اونایی نیستن که راز هاشون رو پنهان میکنن، هری" من گفتم و بطور عجیبی اون لرزش مضحک تو صدام نبود. صدام بیشتر قاطع با این حال خونسرد بود.

هری دندوناش رو روی هم سابید و ابروهاش رو تو هم کشید، با چشمای باریک شده بهم خیره شد. اون تن صدام رو درست نداشت.

"داری سربسته میگی که من ازت رازی رو پنهوون میکنم؟" هری پرسید و معلوم بود که کفری شده.

شونه ای بالا انداختم. "من اینو نگفتم" و از خودم دفاع کردم. "ولی به نظر میرسه این قضیه رازها تورو داره اذیت میکنه"

کاتالینا، اوه خدایا خودت کمک کن، من الان اصلا تو مودی این لعنتی نیستم." اون بهم تشر زد.

چشمام رو از روش برنداشتم "تو همیشه رازهاتو ازم مخفی میکنی"

"این دیگه از کجا اومد" تن صداش عصبی بود و نزدیک بود که سرم داد بزنه ولی خودش رو آروم و کنترل کرد.

"هری تو بهم راجع به تتوی مار کبری ای که رو گردنته دروغ گفتی. این تتو رو تو سالهاست که داریش، حتی قبل از اینکه برای پدرم شروع کنی کار بکنی." من با پررویی بهش اعتراف کردم. " چه چیز مهمی راجع به اون تتو وجود داره که نمیتونی بهم بگی؟"

اون عصبانی بود و هیچ دلیلی وجود نداشت که اثبات کنه این حرفا اشتباه عه. ولی بازم بهم زل زده بود. " نیازی نیست بدونی دلیل اینکه بهت دروغ گفتم این بود که میخواستم ازت محافظت کنم، به این خاطر که بهت اهمییت میدم. اگه اینجا، آدم بده منم ، پس بهتره بری و اینو کشف کنی"

Dust Bones [Punk Harry Styles]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن