جیبی سعی کرد با تمام سرعت به سمت اتوبوس متوقف شده در ایستگاه بدود، فقط امیدوار بود راننده اتوبوس با دیدنش دلش به رحم بیاد و کمی بیشتر در داخل ایستگاه صبر کند ولی با حرکت اتوبوس جیبی متوجه شد امروز هم قرار است یک درگیری دیگر را با یوگیوم داشته باشد.
با وجود اینکه تنها دو هفته از کارآموزی جیبی میگذشت به خاطر سر وقت برنگشتن جیبی به خانه یک دعوای حسابی را پشت سر گذاشته بودند و جیبی با از دست دادن این اتوبوس میدانست طوفان دیگری هم در پیش بود، طوفانی که مطمئنن به خاطر تکرار یک اشتباه با فاصله کم حتما قویتر و ویرانگرتر میبود.
وقتی حرف از نحوه رفت و آمدن جیبی به شرکت شد جیبی با لحن محتاطی خواستار پس گرفتن سویچ ماشینش برای راحتی در رفت و آمدش شد ولی یوگیوم به هیچ وجه حاضر به انجام اینکار نبود.
میترسید جیبی با در اختیار داشتند ماشین به همراه کمی استقلالی به دلیل رفتن به کارآموزی به دست آورده و راحتتر از دستش بگریزد، بنابراین اصرار داشت تا جایی که میتواند خودش جیبی را برساند که بدلیل جابه جای برنامه کلاسهای جیبی برای کارآموزی تقریبا برای یوگیوم غیر ممکن بود که هم جیبی را برساند و به کارهایش هم برسد بنابراین به انواع راه حل دوم اصرار کرد که با یکی از افراد قابل اعتمادش هماهنگ کند تا به عنوان راننده شخصی جیبی او را برساند.
پیشنهادی که برای چندمین بار جیبی را متوجه عمق ثروت و قدرت کیم یوگیوم کرد ولی جیبی قبول نکرد اما این بار برای به کرسی نشاندن حرفش از سر زور و لجبازی وارد نشد.
جیبی با فکر کردن به لحظه ای که به یوگیوم گفته بود که اگر قرار است ما مثل دو زوج به مدت طولانی در کنار هم زندگی کنیم بهتر نیست حداقل به بعضی نظرات هم احترام بزاریم و لبخند ذوق زده که بعد از حرفش به روی لبهای یوگیوم جاری شده او را مطمئن کرد که از شر راننده شخصی خلاص شده ولی در مورد تحویل دادن سویچ ماشین به جیبی ، یوگیوم کوتاه نیامد.
در عوض اجازه داد جیبی با اتوبوس و تاکسی در محدود زمانی مشخص این مسیر را طی کند اگر با اتوبوس برمیگشت 45 دقیقه و با تاکسی 25 دقیقه؛ بعد از تمام شدن کارش باید خانه باشد و حتی چند ثانیه از زمان تعیین شده دیرتر برگردد یوگیوم میدانست و جیبی و با پوزخند بیرحمانی جمله قبلی جیبی را تو صورتش تف کرده بود و مهر مالکیت را با تغییر فامیلی ایم به کیم برای جی بی یادآور شده بود.
-"خوب یادت بمونه کیمجهبوم تو این رابطهای کاپلی من صاحب اختیار و رئیستم، وای به حالت متوجه بشم سعی کردی با بهانههای بیخود مثل اینکه کار شرکت طولانی شده اتوبوس خراب شد دیر کنی.
ولی حالا برای دومین بار بود که جیبی سر وقت نمیرسید و این موضوع تقصیر جیبی نبود که به خاطر کارآموز بودند مجبور بود خورده فرمایشهای دیگر کارمندان بالاتر از خودش را و همچنین کارهای خودش را انجام دهد.
کمکم داشت به این موضوع شک میکرد آیا آمدن به کارآموزی میتوانست در نقشه رهایی از یوگیوم کمکش کند یا آنقدر از انجام کارهایش خسته میشد که دیگر رمقی برای جنگیدن با یوگیوم در بدنش نمیماند.
سعی کرد با سریعترین حالت ممکن یک تاکسی بگیرد تا دیگر بیشتر از این دیر نشود و هنگامی که جیبی بعد از یک ربع تاخیر وارد خانه شد انتظار داشت مثل این چند وقت یوگیوم مانند بازرس منتظر برگشت و سوال پیچ کردنش در مورد تمام کارهای روزانهاش باشد ولی برعکس روزهای دیگر اثری از یوگیوم در سالن پذیرایی نبود.
جیبی فکرکرد اینبار حتما شانس آورده و هنوز یوگیوم به خانه برنگشته ولی با شنیدن صدای افتادن چیزی از اتاق خواب لبخند نیامده بر لبش عقب رانده شد.
به سمت اتاق خواب رفت و یوگیوم را در حال بستن چمدان کوچکی دید.
یعنی قرار بود دوباره جابهجا شوند؟
یوگیوم سنگینی نگاه جیبی را حس کرده بود چشمانش را از وسایل داخل چمدان بالا آورد و گفت"هیونگ پس اومدی؟ "
انگار که حرف جیبی را از ذهنش خوانده باشه گفت" قرار نیست جابهجا بشیم برام کاری پیش اومده ی مسئله خانوادگی مجبورم برم نامیانگجو"
در حالی که سعی میکرد صدای ناراحتش را پنهان کند گفت" تولد مادرم نمیشه نرفت خیلی دلم میخواست تو رو با خودم ببرم و هنوز زوده"
جیبی چه میشنید یوگیوم میخواست برود یعنی جیبی مدتی آزاد بود؟!
جیبی با لحن شادی که چند وقت بود به فراموشی سپرده شده بود گفت "چند روز نیستی؟"
چرا سوال به این سادگی آنقدر برای یوگیوم دردناک بود، یوگیوم به خاطر حس خوبی که به جیبی داشت روز تولد مادرش را فراموش کرده بود جوری که اگر هیونگش با او تماس میگرفت یادش نمیآمد و پر شده بود از غم و دلواپسی از این دوری ولی جیبی آنقدر از رفتنش خوشحال شده بود که حتی نمیتوانست لبخندش را پنهان کند.
از این تفاوت تمام وجودش پر از زهر شد.
زهری که با صدای بلندی همه را به کام جیبی ریخت.
- زیاد خوشحال نباشه فقط دو روز ولی فکر نکن این دو روز ولت میکنم بهت هر یک ساعت زنگ میزنم وای به حالت اگه گوشی رو برنداری.
در حالی که با عصبانیت چمدانش رو میبست ادامه داد"فکر نکن متوجه نشدم امروز دیر کردی شانس آوردی که وقت ندارم"
با عصبانیت به سمت در رفت.
آنقدر کام جیبی از این آزادی شیرین بود که هیچ چیز نمیتونست رویش اثر بگذارد.
با لحنی شوخ به دنبال یوگیوم رفت.
- ارباب به مادرتون از طرف من تولدشون تبریک بگین.
لحن شاد جیبی و کلمه ارباب حتی در اوج عصبانیت هنوز هم قلب یوگیوم را به تپش میانداخت، حتی اگه این شادی برای رفتن یوگیوم باشد در حالی که چمدان را رها میکرد به سمت جیبی که پشت سرش بود برگشت و لبهای تشنهاش را به چشمه عسل لبهای جیبی رساند شیرینی که هرگز دل یوگیوم را نمیزد.
ESTÁS LEYENDO
🎭نقاب(Personas)🎭
Fanficدو نفر که ذات واقعیشون رو پشت نقاب پنهان کردن.. ☆یکی از بیرون قوی ولی از درون شکننده، دیگری از بیرون بازیگوش و ساده ولی سلطه گر...چی میشه این دو همدیگه رو زیر سقف ملاقات کنن؟🧩 ▪▪▪▪▪▪▪▪ _ نه من گوشامو سوراخ نمیکنم دیگه بسته لباسایی که تو دوس داشتی...