Part 01

810 76 5
                                    

" این داستان به Devil ربط دارد "


[ هیونینگ کای ]

با تموم سرعتی که داشتم، میدویدم. به نفس نفس افتاده بودم ولی باید فرار میکردم اگه میگرفتنم معلوم نبود چه بلایی سرم میاد.

سریع وارد کوچه ای شدم و دویدم. لحظه ای به پشت سرم نگا کردم هنوز وارد کوچه نشدن. ناگهان به کسی برخورد کردم و افتادم روش.

بلند شدم و کمکش کردم بلند شه و گفتم:«متاسفم»

خواستم بدوم که دستمو گرفت و گفت:«کجا با این عجله؟»

_من باید برم خواهشا بذار برم تو بد دردسری افتادم

_منکه نمیخوام تنبیهت کنم. میخوام کمک کنم همراهم بیا

همین طور که دستمو گرفته بود به طرفی دوید و وارد کوچه ای باریک تر شد. با اینکه نمیدونستم میشه بهش اعتماد کرد یا نه دنبالش دویدم. انتهای کوچه به بلواری رسیدیم. بعد از چند دقیقه دویدن کنار خونه ای ایستاد و کلیدی رو از تو جیبش بیرون آورد و درو باز کرد و وارد خونه شدیم.

از خستگی رو زمین دراز کشیدم و با نفسای بریده پرسیدم:«چرا کمکم کردی؟»

_لازم نیس بدونی فقط تشکر کن

بعد به طرف آشپزخونه رفت و پرسید:«چرا دنبالت بودن؟»

بطری آبی رو از تو یخچال برداشت و سر کشید.

_برا اینکه از مغازه دزدی کردم

بطری آبو رو اپن گذاشت و به سرفه کردن افتاد و بعد از اینکه سرفه اش قطع شد گفت:«به چهرت نمیخوره دزد باشی!»

_نبودم

_چقدر دزدیدی

_500 دلار

_برا چی دزدی کردی اونم مبلغ به این زیادی رو؟

از رو زمین بلند شدم و گفتم:«حالا پشیمونی بهم کمک کردی؟ میخواستی کمکم نکنی...به هر حال ممنون»

بعد از خونه خارج شدم.

---------------------------------------------------

[ تهیون ]

بالاخره کارآموزیم تموم شد و حالا یه سرباز واقعی ام و باید اولین ماموریتمو آغاز کنم. وارد عمارت فرمانده مین (پدر مین یونگی) شدم. خدمتکارا منو به طرف اتاقی بردن و وقتی که وارد اتاق شدم گفتن:«لطفا منتظر باشین تا فرمانده مین تشریف بیارن»

بعد از اینکه خدمتکار درو بست به طرف قاب عکسای روی میز رفتم و بهشون نگا کردم. یکی از عکسا نظرمو جلب کرد. عکس دو تا پسر تقریبا 7 و 9 ساله بود که عکس پسر 7 ساله خط خطی شده بود. یکیشون که یونگیه و اون یکی...

ممکنه شایعات حقیقت داشته باشن؟

در باز شد و فرمانده مین وارد اتاق شد. به فرمانده نگا کردم و گفتم:«فرمانده مین حقیقت داره که سالها پیش شما یه بچه رو آوردین عمارت و بعدها فهمیدین فرشته اس و پسرتون بجای اینکه بکشتش فراریش داد؟»

AngelDonde viven las historias. Descúbrelo ahora