Part 03

263 46 7
                                    

[ یونجون ]

سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف صندلی عقب رفتم و یکی از دستامو زیر شونه اش و اون یکی رو زیر رونش گرفتم و بلندش کردم. با تموم سرعتی که میتونستم دویدمو وارد بیمارستان شدم.

حالا میفهمم این حسم بخاطر عذاب وجدان نیس؛ من واقعا میخوامش. شاید اولش بخاطر عذاب وجدان بوده ولی الان مطمئنم عاشقشم و نمیخوام اتفاقی براش بیوفته.

توی سالن ایستادم و بلند گفتم:«یکی کمکم کنه!»

به چهره رنگ پرده اش نگا کردم و بیشتر نگرانش شدم. دوباره بلند گفتم:«یکی کمکم کنــــــــه!»

پرستاری به طرفم اومد:«آقا ساکت باشین اینجا بیمارستانه»

_به دادم برسین حالش خوب نیس!

---------------------------------------------------

[ هیونینگ کای ]

وارد بار شدم و به طرف اتاقی رفتم که اونجا زندگی میکردیم. منو خواهرم تو بار کار میکردیم و بجای حقوق اونجا زندگی میکنیم.

خواهرمو دیدم که جلو آینه نشسته و گریه میکنه. به طرفش دویدم و محکم بغلش کردم. بعد از یک ماه دوباره دیدمش. آهی کشیدم و گفتم:«گریه نکن عزیزم گریه نکن. خودم اون عوضی رو میکشم گریه نکن.»

_نه داداش باهاش درگیر نشیا خواهش میکنم.

_چرا درگیر نشم...به خواهر من دست میزنه. اگه پوستشو نکندم

_نه داداش او یه وحشیه. بیخیالش شو. الان میبینی که خوبم پس بیخیالش شو

چیزی نگفتمو موهاشو نوازش کردم. ناخودآگاه ذهنم سمت سوبین رفت. باورم نمیشه که اینکارو کرد تا خواهرمو نجات بده. واقعا نمیدونم چطور ازش تشکر کنم اما نباید این کار رو میکرد.

---------------------------------------------------

[ سوبین ]

رو مبل نشسته بودمو به تلویزیون خاموش خیره بودم. نباید به این زودی بهش میگفتم. اصلا چرا گفتم دوسش دارم؟ چرا؟

صدای زنگ باعث شد که نگاهم سمت در بره. با فکر اینکه ممکنه همون پسره که دوسش دارم باشه سریع بلند شدمو لباسمو مرتب کردم و به طرف در رفتم و بازش کردم که دیدم اون پسر دیروزیه اس که بهم دست درازی کرد. تا اومدم درو ببندم درو محکم هل داد که به من برخورد کردو خوردم زمین. وارد خونه شدو درو بست و با لبخند ترسناکش روم خم شدو چونمو گرفتو گفت:«آخه عزیزم داری از ترس میلرزی»

_گم...گمشو بیرون

_تا اینجا نیومدم که اینو بشنوم. اومدم که دوباره اون بدن جذابتو ببینم.

محکم هلش دادم و سریع بلند شدم و به طرف گلدون رفتم و زدم تو سرش. وقتی که بیهوش شد. اونو رو زمین کشوندمو تو یکی از پس کوچه های نزدیک خونه ام رهاش کردم و برگشتم خونه و درو قفل کردم.

AngelDonde viven las historias. Descúbrelo ahora