داشتن دوست خوب میتونه از بهترین اتفاقای زندگیت باشه
یه دوست خوب تشخیص میده کی بهش نیاز داری.
میدونه چه زمانی باید کنارت باشه یا حتی تنهات بذاره.
بنظرم اگه تموم آدمای غمگین و افسرده کسی رو کنارشون
داشتن که اطمینان رو بهشون منتقل کنه هیچوقت
به این روز نمی افتادن.
جنسیت مهم نیست.
حتی نوع برقراری ارتباط هم مهم نیست.
مهم اینه تو چه انرژی ای ازشون دریافت کنی.
مهم اینه چه دیدگاهی رو برات روشن کنه
مهم اینه چقدر بتونه روت تاثیر بذاره
و تمام اینا ویژگی های یه دوست خوب مثل سونگمینه!
یک ساعتی بود که روی تختم دراز کشیده بودم و
از پنجرهء کنار تختم بیرونو نگاه میکردم.
بخاطر تایم طولانیه تماسمون که هنوز تموم نشده بود
گوشم کزکز میکردو هر چند دقیقه یه بار گوشی رو
این دست اون دست میکردم:
"پسر کافیه ، چقدر پشت تلفن حرف بزنیم.
محض رضای خدا بیا از این خونه های لعنتی بزنیم بیرون "مخالفت میکرد مثل همیشه..
خیلی وقت بود انقدر با هم حرف نزده بودیم.
آخرین باری که مجبور شدم بخاطر فروشگاه رفتن
با مامان گوشی رو روش قطع کنم
یک ماه کامل رو ازش بی خبر موندم.
کلافگی امونم رو بریده بود:
"کیم سونگمین من پونزده دقیقه بهت وقت میدم تا
آماده شی و بیای دم در و هیچ عذر و بهونه ای رو قبول نمیکنم."
بدون خداحافظی قطع کردم و به فلیکس زنگ زدم.
بعد از دوتا بوق جواب داد:
"بله سئو سوجا ؟ " صداش گرفته بود:
"آیگو، خواب بودی یونگ بوکی؟ "بلافاصله تک سرفه ای کرد و به حالت عادی برگشت:
"چکار کنم که این اسم از حافظت پا ک شه؟ "
جوری که نشنوه خندیدم.
اذیت کردن فلیکس از تفریحات سالم همیشگیم بود:
"تا چند دقیقهء دیگه آماده باش
بریم پیش سونگمین ، میدونی که جدیدا خیلی توی خودشه"
فلیکس منگ بود:
"آممم ، باشه ولی خب سوجا ساعت چنده؟"
گوشی رو از روی گوشم برداشتم و به بالای صفحه نگاه کردم:
"هوم ۲۳:۲۳ "
بیست و سه و بیست و سه؟
ساعت های جفت رو واقعا دوست داشتم
'محبت'
معنی این ساعت این بود:
"یکم دیره، ولی زود برمیگردیم خونه"فلیکس آهی از سر ناچاری کشید:
"باشه ، خوشحال میشم حال و هواش رو عوض کنیم "
خواست قطع کنه.
سریع صداش زدم:
"هی لیکس ، لطفا با جیسونگ هم تماس بگیر.
یجورایی حس میکنم اگه باشه خیلی بیشتر خوش میگذره"
فلیکس تایید کرد و گوشی رو قطع کرد.
دوباره به ساعت گوشیم نگاه کردم:
'محبت'
***
تاکسی سریع ترین راه رسیدن منو فلیکس
به خونهء سونگمین بود.
سونگمین سر تایم حاضر شده بود و بر خلاف میلش دم در ایستاده بود.
شلوار جین روشن و هودی سفیدی تنش کرده بود.
هدفونش رو دور گردنش گذاشته بودو دست به سینه
و با اخم نه چندان غلیظی نگام میکرد:
"ببینم این وقت شب کجا میخوای ببریمون خانم سئو "
طرفش رفتم و دستم رو دور گردنش انداختم.
موهایی که تازه مرتبشون کرده بود رو بهم ریختم:
"این به جای تشکرته مرتیکه؟ "
صدای خنده های جیسونگ باعث شد نگاش کنم.
با یه استایل سر تا پا مشکی کنار فلیکس ایستاده بود.
خندش رو کوتاه کرد و به سونگمین نگاه کرد:
"تو شبیه پاپیهای خونگی شدی که صاحبشون به زور
از خونه کشیدتش بیرون. "
YOU ARE READING
I Want A Pain Like you 彡°
Fanfictionمرز بین احساس و عقل واقعا چیزی نیست . شاید نازک تر از یه تار مو . همیشه که قرار نیست منطق حاکم باشه . عشق همون چیزیه که مغز رو هم از کار میندازه . عشق یه اتحاده ، بین دو روح که فرقی نمیکنه مال چه جسمی ان. یا اصلا چجوری فکر میکنن و چی درونشون میگذره...