-قسمتِ دهـم؛ سرنـخ هـای گره خــورده.

871 217 71
                                    

"ب-بکهیون؟" چانیول با بهت زمزمه کرد.

قدماش ناخواسته به سمت پسر جوون تر کشیده شدن، اما بنظر میرسید بکهیون اصلاً اونو نمیبینهㅡ کم کم پلک هاش روی هم افتادن و بین بازوهای دو مردی که به زور نگهش داشته بودن از حال رفت و زانوهاش روی زمین کشیده شد.

"ولش کنین." چانیول داد زد و بلافاصله با کنار رفتن دو تا نگهبانی که به سختی بکهیونو بین خودشون زندانی کرده بودن، خودشو بهش رسوند و قبل از این که کاملا رویً زمین بیافته گرفتش. لباس هاش از خون قرمز بود، صورتش کبود و رنگ پریده بود و از بازو تا مچ دستش با خراش های ریز و درشتی پر شد بود و کف دستش از خراش عمیقی خونریزی میکرد.

صورت بکهیون رو بین دست هاش گرفت و سیلیِ نه چندان آرومی به سمت راست صورتش کوبید، با این حال حتی پلک هاشم کوچکترین حرکتی نکردن. چانیول همون طور که سعی میکرد دست هاشو زیر بدن بی جون و بی تحرک بکیون ببره، سمت کریس برگشت.

"ییفان!!! باید ببریمش بیمارستان." از استرس داد زد اما قبل از این که بکهیونو بلند کنه کریس نزدیک اومد و جلوشو گرفت. "تو برو ماشینو روشن کن من میارمش." سوییچو دست چانیول داد و همین که چانیول بلند شد، از زیر زانو و کمر پسر جوون تر گرفت و پشت سر چانیول سمت ماشین رفت.

بعد از نزدیک یه ربع به نزدیک ترین بیمارستان رسیدن. پرستارها بکهیونو با برانکار از ماشین بیرون آوردن و داخل ساختمون بردن. چانیول و کریس هم پشت سرش وارد بیمارستان شدن.

حالا تقریباً یک ساعت از بردنِ بکهیون به بخش مراقبت های ویژه میگذشت، با این حال دکتر هنوز از اتاق بیرون نیومده بود. چانیول هم بعد از ۲۰ دقیقه ای که جلوی اتاق بکهیون رژه رفته بود، حالا وسط حیاط بیمارستان ایستاده بود و با تردید به موبایل بین دستهاش نگاه میکرد.

یه شلوار مشکی و یه پیراهن مردانه ی سورمه ای تنش بود. آستین های لباسش تا شده بودن با این حال از کف دست تا آرنجش با خون قرمز شده بودㅡ نگاهی به شماره ی پدرش که روی صفحه ی گوشی خودنمایی میکرد انداخت.

هرچند میدونست پدر بیچاره ش تا الان چه قدر نگرانش شده و خودشم از این بابت عذاب وجدان داشت، با این حال میدونست اگه بهش زنگ بزنه ساعت بعد توی خونه و روز بعد تو کانادا چشم باز میکنه.

چانیول وارث چندین شرکت جواهرسازی تو اکثر کشور های اروپا و آسیا بود. هرچند دایی و عمو زاده هاش کنار پدرش بودند تا بتونن در نبود اون اداره ی کار ها و وظایف رو برعهده بگیرن اما اعتماد جوهیونگ به هیچ کدوم از اون ها صددرصدی نبودㅡ با این حال تنها چیزی که چانیول از این دنیا میخواست یه زندگی آروم و بی دردسر کنار مردی بود که عاشقشه.

اما الان قضیه فرق میکرد. تنها کسی که چانیول میتونست ازش در مورد وضعیت امروزِ بکهیون و علت حال امروزش بپرسه، جوهیونگ بود. پس انگشت شو روی دکمه ی تماس فشار داد و تلفنو رو روی گوشش گذاشتㅡ چند ثانیه طول نکشید که صداشو از پشت خط شنید. "بله؟"

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ