Chapter 5"

279 40 4
                                    

خواب رسما باعث میشد حال بهتری داشته باشم .
درسته بعضی چیزا توی تخت خوابم بیخیالم نمیشد و حتی راهش  رو به رویاهامم باز میکرد ولی انصافا فقط توی خواب هام  به شیرین ترین حس ها دست پیدا میکردم .
 
ولی چی بدتر از اینه که خوابت اونقدر نامفهوم باشه که بعد از   گذروندن یه شب بد کل ذهنت رو در گیر خودش کنه .
اصلا شاید دلیلش همون شب بود .
 
سوز سرما رو از روزای دیگه بیشتر حس میکردم .
زمستون بی رحمانه داشت خودش رو بهمون میرسوند .
در خونه رو محکم به هم کوبیدم و شالگردنم رو دور گردنم انداختم :
“این چه وضعه فاکی ایه که هوا به خودش گرفته؟ "
 
شالگردنم دورصورتم پیچیده شد و به طرفی کشیده شدم :
“چرا نمیتونی کلمات بهتری رو برای توصیف کردن انتخاب کنی؟ " شال گردنو از جلوی صورتم کنار زدم :
“یااا کیم سونگمین، داشتم خفه میشدم "

اخم کردو دست به سینه شد:
"دامنهء لغات رکیکت رو عوض کن نونا" شالگردنم رو مثل قبل مرتب کردم:
"اگه نکنم؟"
قفل دستاشو باز کرد و متفکرانه بالای سرش رو نگاه کرد:
"اوممم، تنهایی بیا مدرسه"

چرخید و چند قدم ازم دور شد.
با خنده داد زدم:
"یااا ، پسرهء لوس، وایسا ببینم" فاصلش بیشتر شده بود:
"من با ادمای بی ادب حرفی ندارم" خندیدم و دنبالش دویدم:
"باشه باشهههه روش کار میکنم"
 
شونه به شونه کنار هم راه میرفتیم .
وقتی با سونگمین بودم دوست نداشتم زمان بگذره .
اون میدونست چطور ذهنمو خالی کنه و کمکم کنه درست فکر کنم .
علاوه بر اون دوست مشترک من و فلیکس بود و نیازی نبود  وقتی مشکلی بینمون پیش میاد توضیحی بدم .
 
به خوبی مارو میشناخت و تغییرات هر دومون رو متوجه میشد :
“فلیکس تو رو دوست داره سوجا،  تا جایی که من میدونم بیشتر از  هر کسی توی زندگیت فلیکس دوستت داره "
فقط کاشی های زیر بوت هام رو نگاه میکردم و به حرفاش گوش  میدادم :
“توهم دوستش داری، به همون اندازه "
سرم رو تکون دادم تا حرفش رو تایید کرده باشم .
 
سونگمین هوفی کشید :
“ولی درکتون از عشق واقعا برام عجیبه " سرمو بالا آوردم تا بهش نگاه کنم :
“منظورت چیه؟ "

دستش رو دور گردنم انداخت و سرش رو بالا تر گرفت و همزمان به قدم زدن ادامه داد :
“سوجا عشق اینجوریه که عقلت رو از کار میندازه .
وقتی عاشق میشی دیگه از مغزت فرمان نمیگیری و برای   تکتک کارهایی که انجام میدی دستور صادر شده از قلبته.
توی عشق منطق وجود نداره .
منطق تو میشه طرف مقابلت و تمام رفتار هاش .
اون برات میشه نقطهء سفیدی که وسط تموم سیاهی های زندگیته .
خوب و بدش فرقی نداره ، عشق همینه.
وقتی میبینیش تموم ساختار وجودت تورو سمتش میکشن  و قفسهء سینت بخاطر فشار قلبت دائما کوبیده میشه .
اگه نباشه دلنتنگش نمیشی  .
نسخ میشی .
مثل وقتایی که پاکت سیگارت خالیه و بدجور دلت نیکوتین  میخواد .
قلبت با کوچک ترین حرکتی از طرفش میشکنه و درد میگیره .
تو بخاطر عشق حاضر به تغییر میشی .
تو بخاطر عشق قوی میشی و درصد تحملت بالاتر میره .
تو عاشق فلیکس نیسی .
فلیکس هم عاشقت نیست اما هم دیگه رو بیشتر از هر چیزی   دوست دارید "
 
یه درصدم فکر نمیکردم مکالممون اینجوری پیش بره .
سونگمین حقیقت رو تا انتهای توی چشمام فرو میکرد .
گرم صحبت بودیم ، پس متوجهء گذر زمان نشدیم.
رو به روی ورودی مدرسه ایستادیم.
 
طرفم برگشت و شونه هامو بین دستاش گرفت و مستقیم  به چشمام خیره شد :
“سوجا شما بهم وابسته اید و علاقتون بهم باعثش شده .
نه تو و نه فلیکس نمیتونید قدمی برای بالاتر بردن سطح رابطتون   بردارید .
چون احساستون محدودتون میکنه و همین کافیه که فرق عشق و  وابستگی رو بفهمید .
باید چشماتون رو باز کنید و عاقلانه تصمیم بگیرید .
اگه فکر از دست دادن هم اذیتتون میکنه و نمیخواید دوستیتون  نابود شه باید قضیه رو فیسله بدید .
من ناراحتی رو توی دوتاتون میبینم و این قلبمو به درد میاره ”.
 
قبل اینکه چیزی بگم شالگردنم رو دوباره دور صورتم پیچید و با   لبخند ازم دور شد.
به رفتنش نگاه میکردم.
سونگمینا مگه چندبار عاشق و فارق شدی که انقدر دقیق و بی نقص  مشاوره رابطه میدی پسرهء موزی.
 
***

اگه جیسونگ یکم دیگه به جیغ جیغاش وسط کلاس ادامه میداد  قسم میخورم هر چی در دسترسم بود توی صورتش پرت میکردم . اعصابم توی بهم ریخته ترین حالت ممکن قرار داشت.
فلیکس مدرسه نیومده بود و هیچ چیز نمیتونست جای خالیش رو  برام پر کنه .
 
از کلاس بیرون زدم.
درست مثل ارواح سرگردان توی حیاط مدرسه میچرخیدم و سعی   میکردم خودم رو کنترل کنم تا باهاش تماس نگیرم .

سونگمین بهم گفته بود که اون از فلیکس خواسته امروز رو مدرسه نیاد.
بعد از چیزی که دیشب دید حسابی حالش بخاطر ما گرفته شده بود و   میخواست بهمون کمک کنه .
علاوه بر اون از منم خواست بهش زنگ نزدم و برای یک روز هم که شده
کلا نادیدش بگیرم.
 
منو فلیکس تاحالا بیشتر از نصف روز رو از هم جدا نبودیم و از  دیدار آخرمون که میشد ساعت دوازده دیشب ، بعد از رسوندن من   به خونه تا الان ۹ ساعتش رفته و من تا ساعت پنج بعد از ظهر  توی این مدرسهء کوفتی کلاس دارم .
ولی حق با سونگمینه ، این فاصله شاید کوتاه باشه اما میتونه یه چیزایی  رو بهمون ثابت کنه .
 
ساعت دوازده و نیم رو نشون میداد .
هنوز هم نبودن فلیکس عادی نشده بود .
چاپستیکم رو روی میز پرت کردم و تکیه دادم :
“باید بفهمیم چی توی این رابطه مشکل داره "

امروز تنها کسی که دور میز همیشگی تریا نشسته بود خودم بودم .
اون دوتا عوضی هم غیبشون زده بود و من رو با فکرای مسخرم تنها  گذاشته بودن .
بغض کرده بودم .
سخته. بدون فلیکس کل زندگیم سخته .
سانشاین ترین پسردنیا امروز نبود کل مدرسه بی روح بنظر میرسید .

سرم رو روی میز گذاشتم و اجازه دادم اشکایی که بخاطر سردرگمی توی چشمام جمع شده بودن فرود بیان :
“دلم برات تنگ شده فلیکس"

باورش سخت بود اما بیشتر از نصف روز رو داشتم بدون اون میگذروندم.
خلاء نبودش حسابی حس میشد.
اشکام رو کنار زدم و تکیه ام رو از روی دستام گرفتم.
گوشیم رو برداشتم.
شمارهء جیسونگ رو گرفتم:
"جرات داری جواب بده تا از هفت ناحیه پارت کنم هان"

آمادهء اتک زدن بودم که تماس وصل شد.
اما جیسونگ قبل از اینکه فحش های رگباریم رو جذب کنه پیش دستی کرد:
"هی، معذرت میخوام واقعا متاسفم دختر ،
راستش معلم یون یه سری برگه به سونگمین داد و گفت بین کلاسا پخش کنه و منم کمکش کردم واسه همین طول کشید".

شانس آوردن.
نفس نفس میزد، انگار داشت میدوید و با گوشیش صحبت میکرد:
"تو توی تریایی؟"
اوهومی گفتم .
جیسونگ یکم نفس گرفت:
"الان دم دفتر معلم هاییم ، گزارشا هرو تکمیل کنیم میایم.
پس لطفا برامون بابلتی سفارش بده"

گوشی رو قطع کرد.
به صفحهء گوشی خیره شدم:
"بچه پرو ، شیطونه میگه بزنم تو"** جلوی دهنمو گرفتم.
همین چند ساعت پیش به سونگمین قول داده بودم.

هوفی کشیدم و سمت بخش سفارش تریا رفتم.
با دیدن خانم لی ، لبخند پهنی زدم.
خانم لی مسئول سفارشا بودو همیشه هوام رو داشت.
آممم خب ، منظورم اینه سفارشام رو زود تر میداد  یا مثلا شیر بیشتری توی هات چاکلتم میریخت..

در جواب بهم لبخند زد:
"چی میخوای سوجا؟" به پیشخون تکیه دادم:
"سه تا بابلتی" سرش رو تکون داد:
"همینجا بمون ، زود آماده میشه".

باشه ای گفتم و نگاهم رو روی کفشام انداختم.
و دوباره توی افکارم فرو رفتم.
سایه ای که مسلما مال خودم نبود باعش شد سرمو بالا بیارم.
منتظر دیدن جیسونگ یا سونگمین بودم.
ولی دیدن پارک یورا حسابی ذوقم رو کور کرد.

با همون لبخند مزحکش بهم خیره شده بود.
خود درگیری که پشت یه نقاب احمقانه با لبخند موزیانه قایم شده بود.
موهاش رو یه ور شونه هاش ریخت:
"انگار امروز تنهایی! دوستات رو نمیبینم"

صرفا جهت کنترل خشم یه نفس عمیق کشیدم:
"تنها نیستم ، دوستامم دارن میان" قبض سفارشم رو جلوی صورتش گرفتم:
"تعدادو ببین ، سه تاس اوکی؟ نگرانم نشو بیبی"

چشماش رو ریز کرد:
"ولی لی فلیکس که نیست ، درسته؟
دیشب بهم زدید؟"
تکیه ام رو از پیشخون گرفتم:
"اوه خدای من کدوم احمقی اینو گفته؟"

نسبتا بلند خندیدم:
"آیگو کل این مدرسه میدونن رابطهء ما چقدر نزدیکه چطور میتونی همچین چیزی رو باور کنی؟
اگه دنبال شانسی برای خودت میگردی باید بهت بگم متاسفم عزیزم فلیکس عاشق یکی دیگست و اون منم"

حالت چهرش تغییری نکرد ، لبخند مرموزش رو کشیده تر کرد:
"ولی فلیکس یه چیز دیگه میگفت"
گوشیش رو از جیبش دراورد و صفحهء چتشون رو باز کرد: "میبینی؟"

اسم و پروفایل فلیکس اولین چیزی بود که دیدم.
و چت کوتاهی که داشتن شامل این جمله از طرف فلیکس بود.
"ما دیشب رابطمون رو بهم زدیم یورا ، الان فقط همکلاسیمه" گوشیش رو قفل کرد و توی جیبش گذاشت.
و دوباره بهم پوزخند زد:
"دیدی عزیزم، این آویزون بودنت رو نشون میده، بکش بیرون"

اون لحظه سه تا اتفاق همزمان افتاد.
اول اینکه جیسونگ و سونگمین به تریا رسیدن و داشتن طرفم میومد.
دومیش این بود که سفارشم رسید و خانم لی روی پیشخون گذاشتش.
و سومی...
من سینی بابلتی رو توی صورت خوشکل یورا پیاده کردم.

***
بعد از اینکه معاون کیم دست از سر من و یورا برداشت.
بی توجهه به دختر ابلهه کنار دستم سر کلاسم برگشتم.
کلاس تقریبا پر بود اما هنوز معلم سر کلاس نیومده بود.
مسیرم سمت نیمکت سونگمین بود.

خواسته و نا خواسته باید به تموم غر زدنام گوش میداد.
سرش لای کتاباش بود و به صندلیش تکیه داده بود.
انقدر غرق مطالعه بود که حتی نفهمید من روی میزش نشستم.
چند دقیقه ای منتظرش موندم ولی اون بیشتر از این حرفا توی هپروت بود.

جلوی صورتش بشکن زدم:
"سونگمینا"
ترسید و کتاب از دستش روی پاش افتاد.
دستش رو قلبش گذاشت:
"آه سوجا، ترسیدم ، تو اینجایی؟

یادش اومد که از کجا اومدم.
تکیه اش رو از صندلیش گرفت:
"چیشد؟ چی بهت گفتن؟" هوفی کشیدم:
"معاون کیم یکم حرص و جوش خورد و داد و بیداد کرد بعدشم گفت برید سر کلاساتون تا ببینم چه تنبیه ای مناسبه که واستون در نظر بگیرم"

نفس راحتی کشید:
"همین که قرار نیست به کمیتهء انضباطی کشیده بشه جای شکرش باقیه "

سرم رو تکون دادم و حرفش رو تایید کردم. 
یهو یادم اومد واسه چی اومدم پیشش.
ناگهانی و بدون کنترل ولوم صدام رو چند درجه بالا بردم:
"یاااا ، به فلیکس بگو اگه جلوم آفتابی بشه سرش رو قطع میکنم"

هیونجین همینطور که سرش رو روی میز گذاشته بود با مشت روی میز کوبید و نسشت:
"صدات روی اعصابمه ، بیارش پایین" هوانگ هیونجین ، بد موقع بیدار شدی.
ابرومو بالا انداختم و خیلی جدی بهش خیره شدم:
"چی گفتی؟"

هیونجین با چهرهء خشک و نیمه عصبی بهمنگاه میکرد.
سونگمین دستم رو گرفت و فشار داد:
"آروم باش ، میریم بیرون کلاس راجبش حرف میزنیم" از رو میز پایین پریدم و هیونجین هم دوباره سرش رو روی میز گذاشت.

سونگمین کتاباش رو روی میز مرتب کرد و در حالت آماده باش برای شنیدن انواع و اقسام فحش ها و دری وری ها به دوست  خوب و محترمش فلیکس با من از کلاس خارج شد.

***

روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاقی که هر لحظه برام  تنگ تر و خفه کننده میشد نگاه میکردم.
گوشیم ویبره میرفت و هیچ اهمیتی بهش نمیدادم.
فلیکس ، واقعا میخوای کارتو پشت تلفن توجیح کنی؟

کلافه نشستن و اروم پردهء اتاقم رو کنار زدم.
فلیکس پایین در خونمون نشسته بود.

به مامان سپرده بودم بهش بگه من خونه نیستم.
پس منتظره من برگردم تا باهام حرف بزنه.
دستاش رو توی جیب کاپشنش کرده بود و با سرما  دستو پنجه نرم میکرد.
صدای عطسه های کیوتش رو هر از گاهی میشنیدم.
سرخی بینی و گونه هاش رو از همین بالا میدیدم. لی فلیکس درسته گفتم اگه دلم رو بشکنی ازت ناراحت نمیشم.
ولی تو رسما من رو سنگ رو یخ کردی.
حالا تقاص بده بزغاله.
دیگه فضای اتاق برام قابل تحمل نبود.
گرم کنم رو پوشیدم و کلاه قرمزی که مامان واسم بافته بود  رو سرم کردم و موهام رو دورم ریختم.

سمت پذیرایی رفتم.
مامان روی کاناپه دراز کشیده بود و تلوزیون تماشا میکرد:
"مامان"
سرش رو طرفم برگردوند و منتظر موند:
"فلیکس پشت دره ، من از در پشتی میرم بیرون  یکم هوا بخورم .
لطفا در رو روش باز نکن"

باشه ای گفت و ادامه داد:
"عزیزم مشکلی بینتون پیش اومده؟" سرم رو پایین انداختم.
مامان باور نمیکرد که من و فلیکس دعوا کنیم.
خودمم باورم نمیشد:
"نه ، فقط با هم قهریم ، هوم؟"

از در پشتی بیرون زدم و دویدم.
هیچ ایده ای نداشتم فقط یه مسیر مستقیم رو پیش گرفتم.
سرما پوست صورتم رو میسوزوند و باعث میشد برای  چندثانیه خودم رو بخاطر بیرون نگه داشتن فلیکس  لعنت کنم .
اما فقط برای چند ثانیه.

یه خیابون ، دو خیابون ، سه خیابون.
نزدیکای مدرسه رسیدم.
آهی کشیدم که باعث شد حجم زیادی از بخار جلوم ظاهر بشه.
دستامو روی زانو هام گذاشتم و خم شدم.
نفس نفس میزدم.
تنها خوبیش این بود که روی تنظیم نفس هام تمرکز کرده بودم و فکرم درگیرش بود.

صدایی مثل کوبیده شدن به گوشم رسید.
اطرافم رو بر انداز کردم.
سر یه کوچهء بن بست ایستاده بودم.
بنظر میومد صدا از توی همون کوچه هست.
دستم رو لبهء دیوار گذاشتم و برای سرک کشیدن 
آروم خم شدم و اونطرف رو نگاه کردم.

مرد قد بلندی ، شخص دیگه ای رو به ماشین توی کوچه کوبیده بود.
از مشت های متعددی که توی صورتش پیاده میکرد فهمیدم.
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا جلوی هر آوای حاصل ترسی رو بگیرم.
معلوم بود قدرت بدنی خیلی بالایی داره.
چون کسی رو کتک میزد که حداقل دوبرابر اون بود.

با وجود قد بلند و شونه های پنهش بدن نسبتا ظریفی داشت اما  با تکنیک جلو میرفت.
خدای من یه نفر داشت اونجا کتک میخورد و من داشتم راجب هیکل و تکنیک مجرمش فکر میکردم.

اون کوچه به قدری تاریک بود که دونفر مقابل رو فقط سایه های متحرک میدیدم.
انگار از کتک زدنش خسته شده بود.
یقهء لباسش رو گرفت و کمی بالا کشیدش.
مطمئن بودم همین حالاست که با سر ، دماغش رو هم هدف بگیره.

بر عکس انتظارم توی صورتش فریاد زد:
“مگه اون بچه باهات چکار کرده بود عوضی؟ 
تقاص کاری که با اون و خانوادش کردید رو از همتون  پس میگیرم" صداش توی مغزم آنالیز شد. 
وایسا ببینم اون صدا خیلی آشناست.

بلا فاصله دوباره مرد مقابلش رو به ماشین کوبید  و از روش بلند شد.
اسلحه ای که تا چند لحظهء پیش بخاطر تاریکی بیش از  حد اون کوچه ندیده بودمش رو در آورد و در عرض یک  صدم ثانیه صداش توی کل خیابون پیچید.

نه ، نباید میدیدم.
روی زمین افتادم .
قسم میخورم اون لحظه نفس کشیدم برام سخت ترین کار دنیا بود.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هق هام رو خفه کنم.
موفق بودم یا نبودم، نمیدونم.
حس کردم کسی داره طرفم میاد.
صدا از توی کوچه بود .

به سختی از جام بلند شدم و شروع به دویدن کردم.
فقط میدویدم و مثل همین چند دقیقه پیش مقصد برام مهم نبود. فقط باید از اون روانی ای که همین الان مغز یه نفر رو جلوم سوراخ کرد و داشت بهم نزدیک میشد دور میشدم.
پشت سرم رو نگاه نمیکردم ، سنگینیه نفس هام اهمیتی نداشت.
سوجا فقط دور شو ، از اینجا  ، از خاطراتی که واست تکرار شد.

توی کمتر از پونزده دقیقه خودمو به خیابونی که خونمون توش  قرار داشت رسوندم.
به جلوم زل زده بودم و از فرط خستگی لنگ زنان راه میرفتم.
نزدیک ورودی خونه بودم.
فلیکس هنوز اونجا بود.
توی خودش پیچیده بود و یه سانتی متر هم از جاش تکون نخورده بود.

بهم نگاه میکرد و متعجب بود.
حقم داشت.
اشکام بدون تغییر حالت معمولی صورتم شر و شر پایین میریختن.
لبام با رز های سفید باغچه یک رنگ بودن.
از جاش بلند شد و طرفم اومد.
نگران بود ، جوری که کلا یادش رفته بود چیشده و چرا اینجاست.

صورتم رو بین دستاش گرفت ، به اندازه برف سرد بود:
“سوجا؟ حالت خوبه؟" زبونم یاری نمیکرد .
خیلی شوکه شده بودم و ترس بدنم رو به لرزه در آورده بود.
نمیتونستم سرش رو قطع کنم.
از جلوی راهم کنارش زدم و درو باز کردم.
منو ببخش فلیکس ولی اصلا حالم خوب نیست.

بدون نگاه کردن به پشت سرم در رو بستم.
به در تکیه دادم و روی زمین نشستم و اجازه دادم  صرای گریه هام خونه رو برداره.
مامان مرسی که فقط بغلم میکنی و ازم دلیل نمیخوای.

***

این حجم از سکوت و گوشه گیریه من هیچ جوره توی کت جیسونگ نمیرفت:
“من دارم واقعا نگران میشم.یعنی اینا همش بخاطره فلیکسه؟" شب قبل رو تا صبح بیدار مونده بودم و به اتفاقی که افتاد فکر میکردم.
راستش با خودم گفتم اگه برم مدرسه میتونم از افکارم فاصله بگیرم.
اما اوضاع بدتر شد.

جیسونگ جوابی نگرفت .
پس رفت و با سونگمین برگشت:
"این چشه سونگمینا؟"
سونگمین پشت کمرم رو نوازش میکرد.
متوجه بود که دلیل خاصی پشت این حال منه:
“نونا بریم یه جا صحبت کنیم؟"

به صندلیم تکیه دادم.
خواستم چیزی بگم که در کلاس بهم کوبیده شد و فلیکس  خیلی سریع خودش رو به نیمکتم رسوند.
با اخم شدیدی بهم نگاه میکرد:
“لوس بازی رو کنار بذار و بگو دیشب چه اتفاقی افتاده"

به سه دقیقه نکشید که بالای پشت بوم بودیم .
دایره وار ایستاده بودیم و منتظر بودن داستان رو بشنون.
جیسونگ با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و ناخن های دستش رو میجوید:
“نمیخوای شروع کنی؟"

راستش به زبون آوردنش سخت بود.
چون باید یکبار دیگه همه رو مرور میکردم تا بتونم توضیحش بدم.
و این دوباره به ذهن و جسمم آسیب وارد میکرد.
سعی کردم خودم رو جمع کنم و یه نفس عمیق بکشم:
“دیشب رفتم یکم قدم بزنم که".. 

درسته صدام میلرزید اما سعی میکردم کنترلش کنم.
نشد ، واقعا نشد.
به ثانیه نکشید که بغضم شکست:
“توی کوچهء نزدیک مدرسه دو نفرو رو که باهم درگیر شده بودن  دیدم و اون".. 
لبمو گاز گرفتم و ادامه دادم:
“اون به سرش شلیک کرد و"..
سونگمین بغلم کرد.
نذاشت بقیه اش رو بگم.
از روی شونه هاش با چشمای خیسم میدیدم که جیسونگ هنوز هم متوجه نشده:
“ببخشید بچه ها ولی من نگرفتم چی شد"!

فلیکس چشماش رو رو هم فشار داد سعی کرد آروم  برای جیسونگ توضیح بده.
صدای دیپش با ملایمت خاطراتم رو برای جیسونگ روایت کرد:
“وقتی سوجا توی دگو زندگی میکرد پدرش کشته شد.
اون حروم زاده ها پدرش رو جلوش کتک زدن و  با تیر به سرش شلیک کردن.
و متاسفانه سوجا شاهد تموم اون صحنه ها بود.
اونم وقتی که ۷ سالش بود"

از بغل سونگمین بیرون اومدم.
جیسونگ دستش رو روی شونم گذاشت.
این چهرهء معصوم و ناراحت رو دومین باری بود که ازش میدیدم.
دفعهء اول وقتی بود که گریه های سونگمین رو وقتی  سیاه مست شده بود دید. و الان هم برای بار دوم.

نمیدونست چی بگه ولی صورتش احساساتش رو نشون میداد:
“پس واسه همین از خون میترسی؟"
سرم رو پایین انداختم:
“هوم"

هیونجین یهو ظاهر شد.
از این کارش متنفر بودم .
اون فقط شبیه یه فاجعه بود:
“شما این بالایید؟"

صبر کن ببینم.
نه امکان نداره.
شاید دیشب به ذهنم خطور نکرده بود ولی الان  واضح برام تکرار شد.
صداش دقیقا شبیه صدای همون مجرم بود

رگ های مغزم انقدر تند تند خون رو رد میکرد  که هر لحظه نگران ترکیدنشون شده بودم.
وات د فاک؟ هیونجین؟ نه اشتباه میکنی سوجا.

بهش نگاه کردم. سرتا پاش رو.
یکم لبهاش رو جلو داد و اخم کرد:
“آیی این چه قیافه ایه باز؟" سونگمین جلو رفت:
“هوانگ این بالا چکار میکنی؟"

سیگارش رو بالا آورد:
“واضحه دیگه"
سونگمین با حرص دستی توی موهاش کشید.
میدونستم چی توی ذهنش میگذره  واسه چند ثانیه با تصورش لبخند شدم. ‘سن مصرف دخانیات توی این کشور واقعا پایین اومده'

سمت هیونجین رفت:
“میخوام چند تا سوال ازت بپرسم، فک کنم بتونی توی برگذاری کلاس های اضافی زمین شناسی بهم کمک کنی"
و همینطور که به سمت پله ها هدایتش میکرد از دیدمون خارج شدن.

یهو یه چیزی یادم اومد:
"نکنه شنیده باشه"
فلیکس با عصبانیت به جای هیونجین نگاه میکرد:
“امیدوارم اینطور نباشه"

***

به وقت نیاز داشتم
یه وقت طولانی برای فکر کردن به اتفاقات اخیر.
میخواستم ذهنم رو مرتب کنم و برگردم به روال سابق.
شاید یه سری چیزا پاک نمیشدن ، ولی قابلیت این رو داشتن که موقتا فراموش بشن.

گََه گداری به این فکر میکنم که چی میشد اگه ذهن انسان هم  کارت حافظه داشت .
اونموقع همه چیز رو توش سیو میکردیم و کنار میذاشتیم.
هر چی دوست داشتیم رو توی مغزمون جا میدادیم و چیزای  آزار دهنده رو به کل نابود میکردیم.

اینجور چیزا هست که قلب رو سیاه میکنه مامان؟ فکر کنم هنوزم منظور حرفت رو نفهمیدم.
جدایدا اعتقاداتم به سمت تغییر کردن قدم بر میداشتن.
دوست داشتم با اتفاق ها کنار بیام و قبولشون کنم.
هر چی که باشن بپذیرمشون و تلاشم رو برای مقابله  باهاشون انجام بدم.

هر چقدر که بخوایم از چیزی فرار کنیم و به تاخیر بندازیمش بزرگ تر میشه و یه جور دیگه گریبانمون رو میگیره. 
باید بپذیریم.
کنار بیایم و مقابله کنیم.
مقابله.

تصمیم گرفتم برای قبل از امتحانا به خودم استراحت بدم. باید آرامشی که از دست داده بودم رو پیدا میکردم.
حتی اگه موقت بود.
چی میتونست کمکم کنه؟ خرید؟ شکلات؟ شهربازی؟ الکل؟ نه نه نه 

اینا رو باید برای یه مدت کنار میذاشتم.
چیزای جدیدتری نیاز داشتم.
اینستاگرام ، احتمالا راه خوبی برای پیدا کردن گزینهء مورد نظرم بود.

خیلی اتفاقی توی اکسپلور دستگاه های بازی و ویدئو گیم های ترند  امسال رو دیدم و فکری به سرم زد:
“وقتشه به چانگبین زنگ بزنی سوجا"

خودشم خوب یادش بود که قبلا شماره هامون رو بهم داده بودیم.
با اینکه بی منظور بود اما بدون اینکه فلیکس بدونه اینکارو کرده بودم.
چون اگه میفهمید سئو چانگبین رو با موبایلش یکی میکرد.
مسنجرم رو بالا آوردم.
دنبال اکانتش گشتم و بی مقدمه نوشتم:
“آنیونگ سونبه نیم. من سوجا ام.
کی وقت داری گیم بازی کنیم؟" (: 

***

چانگبین دسته رو روی میز پرت کرد:
“یاااا قبول نیست ، تو بازی کردن رو خوب بلد بودی و این یه هفته منو ایستگاه کردی".
دست به سینه تکیه داد و هوفی کشید:
“باید از همون اول میفهمیدم. وقتی با گیمرای حرفهای میگردی امکان نداره نتونی بازی کنی"

به حرص خوردن کیوتش خندیدم:
“چانگبین شی قسم میخورم قبلا بازندهء بی قید و شرط  تمام بازی ها بودم".
به مزاح تعظیم کردم:
"تو بهترین معلمی بودی که تاحالا داشتم و دلیل تموم  پیروزی هام آموزش های فوق العادهء تو بوده"

خندید و موهامو بهم ریخت:
“چانگبین شی؟ خوبه یکسال اخلاف سنی داریم"
با قیافهء خندونی از زیر موهای بهم ریختم بهش زل زدم:
“اومو ، یعنی میتونم بینی صدات کنم؟"

تقریبا فریاد زد:
“نههههه، چانگبین فقط چانگبین" دستامو بالا بردم:
“اوکی چانگبین"^^ 

کولا ای که جلوم بود رو باز کرد و دستم داد:
“موهات رو درست کن شبیه ماما شدی"
کولا رو گرفتم و دستی توی موهام کشیدم:
“ممنون که انقدر لطف داری"/:

کولای خودش رو باز کرد و یکم ازش سر کشید.
دوباره نگاهم کرد:
“آممم، سوجا؟"
حس کردم واسه گفتن چیزی تردید داره:
“بله ؟"
با خودش کلنجار میرفت اما گفت:
“روزی که اومدی پیشم حس کردم حال مسائدی نداری نمیدونم چه اتفاقی افتاده و نمیخوام راجبش ازت بپرسم.
فقط میخوام بدونم الان وضعیتت چطوره"

برای چند ثانیه مکث کردم.
سرش رو پایین انداخت:
“بیخیال، بهش فکر نکن متاسفم"
از جاش بلند شد تا دسته ها رو سمت قفسه ببره.
لبخند زدم:
“به لطف تو خیلی بهترم چانگبین"

سوالی بهم نگاه میکرد، پس ادامه دادم:
“به کمی زمان برای پیدا کردن خودم و مرتب کردن افکار بهم ریختم نیاز داشتم.
ممنون که کمکم کردی .حالم واقعا بهتره"

چهرش خوشحالی رو فریاد میزد.
گوشه های لباش حسابی بالا رفت:
“عالیه"

گوشیم رو از روی میز برداشتم و بلند شدم:
“بابت همه چی ممنونم .
بعد از امتحانام بازم اینجا میام و با هم بازی میکنیم"

ازش دور شدم و سمت در خروجی رفتم:
“بازم شکستت میدم بینی"
صدای 'یا ' گفتنش توی کافه گیم حسابی پیچید.
با همون خنده های به زور خفه شده ام  به سمت خونه حرکت کردم.

I Want A Pain Like you 彡°Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon