part 6

791 211 61
                                    

آنچه گذشت

_نگو که راجب تصمیمت درست فکر میکنم!
تهیونگ نیشخندی زد و موهایی که توی صورتش ریخته بود رو کنار زد.

_نه...درست فکر میکنی...وقتشه شاهزاده ی عزیز..توی دومین روز آشنایی...یه وجهه ی جدید از جفتش رو ببینه!!!

....

ژان دستی به پیشونی خودش کوبید و زیر لب گفت.
_فقط گند نزن لطفا!
تهیونگ چشمکی حواله ی دوستش کرد.
_نگران هیچی نباش...الانم برو به کارهای خودت برس.

بعد اینکه تونست ژان رو از اونجا دور کنه، دستی به موهاش که بخاطر وزیدن باد کمی بهم ریخته بود کشید و همزمان به حرکات ظریف و ماهرانه ی شمشیر جونگ کوک که ببا سرعت زیادش در حال شکافتن هوا بود خیره شد.

برای مدتی که نمیتونست تخمینش بزنه به حرکات تمرینی شاهزاده، که جذابیت زیادی براش داشت خیره موند.

اما بالاخره به خودش اومد و دست از دید زدن عضلات جونگ کوک برداشت.
امیدوار بود کسی در این حالت ندیده باشدش.
حالتی که توش با دهنی آب افتاده مشغول دید زدن شاهزاده ی از همه جا بی خبرش بود.

گرچه نباید زیاد نگران می شد چون هر وقت جونگ کوک رو جایی می دید، دورش کاملا خالی از هر موجودی بود و تهیونگ میتونست متوجه شه که آلفا چقدر از اینکه دورش شلوغ باشه متنفره.
دقیقا بر عکس خودش.
نفس عمیقی کشید و بالاخره شروع به قدم برداشتن به سمت آلفا کرد.

بعد اینکه چند قدم بی صدا به سمت شاهزاده برداشت، پسر بصورت کاملا ناگهانی سرجاش بی حرکت شد و به سمت امگا برگشت.
تهیونگ واقعا از دقت و تیزی گوش های آلفاش شگفت زده شد.

تمام تلاشش رو کرده بود که در بی صدا ترین حالت ممکن حرکت کنه ولی باز هم موفق نشد‌.
کمرش رو صاف کرد و سرفه ای ظاهری از گلوش خارج شد.

_متاسفم که مزاحم تمرینتون شدم...اما میخواستم بدونم شاهزاده مایلن که با امگای خودشون کمی تمرین کنن؟

تهیونگ بخاطر کلمه ای که به زبون آورد توی ذهنش به درو دیوار چنگ زد و قلبش خودش رو به در و دیوار کوبید.
اما جوری اون حرف رو زد که انگار کلمه ای عادی بین اون دو نفره.

همون کلمه باعث شد آلفا برای چند ثانیه گیج و منگ سر جاش خشکش بزنه.
اما بخاطر پیچیدن فرومون شیرین شده ی امگا زیر بینیش به خودش اومد و روی اصل قضیه متمرکز شد.

اون امگا ازش خواست که باهاش دوئل تمرینی انجام بده؟
این قضیه واقعا مایه ی تعجبش شد.
نمیدونست که اون پسر میتونه اینکار رو هم انجام بده.

_مطمئنی؟
تهیونگ لبخند شیرینی زد و مالشی به مچ دست هاش داد.

_بله آلفا مطمئنم...این امگا توی شمشیر زنی کمی مهارت داره.
دوباره با آلفا صدا زده شدنش حس عجیبی توی قلبش جوونه زد.

тнe lαѕт oмeɢαOnde histórias criam vida. Descubra agora