چهارمین ماه بارداری، بعد عقد....
این روند بهم خوردن حال گالف، خیلی اذیتش میکرد. دائما ضعف داشت بوی غذاها، ادکلنها و... حالش رو بد میکرد.
امروز مامانش یه غذای خوشمزه که گالف خیلی دوست داشت، پخته بود ولی اون از لحظه ی دیدن غذا حالش بهم خورد و پشت هم بالا آورد. بعدم اینقدر سرگیجه اش شدید شد که خورد زمین و حسابی دردش گرفت. مامانشم از ترسش سریع زنگ زد به دکترش و اونم گفت باید چند ساعتی استراحت کنه و تکون نخوره که برای بچه مشکلی پیش نیاد.
گالف در حال دراز کشیدن، بعد افتادن، با خودش در حالت گریه:"آه.. لعنتی، هیچی تو معده ام نمی مونه، چرا باید این بلا سر من بیاد، اگه اینجوری نمیشد،اگه... هق هق... اون بلا سرم نمیومد.. هق... هق... الان تو بغل میو بیدار میشدم، آه.... ."
کلا گالف بابت کوچکترین چیز بهم می ریخت و یا گریه میکرد یا با کسی حرف نمیزد و با خودش غرغر میکرد. این کار هر روزش بود.
نزدیک ظهر، همون روز....
گالف:مامان.... وای... وای.... یه چیزی حس کردم، انگار یه ضربه بود، وای فکر کنم داره تکون میخوره. دکتر راست میگفت که کم کم تکوناش رو میفهمم.
مامان گالف:وای عزیزم، خیلی خوبه، از این به بعد دیگه کاملا حس مادر شدن رو می فهمی.
گالف برای اولین بار تکونای بچه رو حس کرده بود،خیلی هیجان داشت، دلش می خواست که عشقش کنارش باشه و با لبخند بهش بگه ولی نمیشد. اون اصلا قصد نداشت میو رو ببخشه.
این وسط، گریس و میا به واسطه ی داستان میوگالف با هم صمیمی شده بودن و دائم با هم صحبت میکردن و خبرا رو رد و بدل میکردن.
میا از تکون خوردن بچه با خبر شده بود و به میو گفت. میو حسابی خوشحال بود، با هیجان رفت پیش مکس (کسی رو نداشت باهاش حرف برنه و فقط می تونست با مکس در این مورد حرف صحبت کنه.) و خبر جدید رو به مکس گفت:خیلی خوشحالم، فکر کن دیگه داره خودشو نشون میده، الان دیگه گالف حس مادر شدن داره... آه.... کاش منم می تونستم اونجا باشم و اینو باهاش جشن بگیرم... آه.... ای کاش میشد...
مکس بهش گفت :خیلی خوبه تبریک میگم، واقعا حضور بچه خیلی تاثیرگذاره، تول بعد اومدن دنی، خیلی سرحال و خوشحال و دیگه به منم گیر نمیده.
شاید الان که گالفم بودن بچه رو واقعا حس کرده، دلش یکم نرم بشه، و حسش نسبت به تو تغییر کنه.
میو فقط سرش رو تکون داد و تو دلش امیدوار شد.
ماه چهارم با بی تفاوتی شدید گالف گذشت. میو هر هفته به دیدن گالف اومد، ولی اینقدر گالف سرد برخورد میکرد که میو بیشتر از یک ربع یا بیست دقیقه اونجا نمی موند و تو این زمان میو سریع از مادر گالف اطلاعاتش رو میگرفت و اگه چیزی لازم بود براش تهیه میکرد. کلا امیدش به بخشش گالف ضعیف شده بود.
YOU ARE READING
معشوقه
Fanfictionبعضی اوقات، وقتی زیادی از عشق فاصله می گیری و باورش برات سخته، مطمئنی خیلی محکمی و نمی لغزی، یه اشاره ممکنه همه چیز رو عوض کنه.... کاپل:میوگالف/مکس تول ژانر:درام/عاشقانه/بی ال رده سنی:بزرگسال روزهای آپ : یکشنبه، سه شنبه، پنجشنبه