بارون تقریبا بند اومده بود،ولی هوا هنوز گرفته بود،زمین سر بودو آب روش جم شده بود...
پاهام داشتن یخ میزدن،به پایین نگاه کردم...
_لعنتی
من واقعا به یه کفش جدید نیاز داشتم.با نا امیدی به گلای تو دستم نگاه کردم،بعید میدونم تو این هوا دیگه کسی که گلارو بخره،همه بیش تر فکر این بودن که خودشونو سریع به خونه برسونن.
دستام از سرما قرمز شده بودو من سعی کرد اونارو ببرم توی جیبم،دستم خورد به کلیدایی که آقای پاتر بهم داده بود،اون بهم اجازه داده بود شب توی مغازه ی اون بمونم چون من جایی رو نداشتم که بتونم شب های سرد لندنو توش بگذرونم
من حدود سه ساله که آقای پاترو میشناسن اون واقعا مرد مهربونیه،در واقع مثل پدرم میمونه...
قدم هامو تندتر کردم تا هرچه زود تر به مغازه برسم چون هر آن ممکن بود بارون دوباره شدت بگیره...
در مغازه رو باز کردم،گلا رو گذاشتم روی پیش خونو رفتم سمت بخاری نفتی و سعی کردم تا روشنش کنم.
هوای مغازه واقعا سرد بودو با هر نفسی که میکشیدم از دهنم بخار میومد بیرون ولی باز هرچی بود از هوای بیرون خیلی بهتر بود.به گلا نگاه کردم،داشتن پژمرده میشدن. واقعا دیگه نمیشد اونا رو فروخت.رفتم سمتشون تا بندازمشون توی سطل.امیدوار بودم که فردا گلام فروش بره چون من واقعا بعد از دو روز گشنگی به یه غذای حسابی نیاز داشتم
...
«داستان از نگاه هری»
_هری پاشو دیگه پاشو
لای چشامو یکم باز کردم،به نظر میومد هوا کم کم داره روشن میشه ولی من اصن حوصله بیدار شدن ندارم
_ولم کن جما
با حالت خواب آلودی اینو گفتمو سعی کردم یکم خودمو روی تخت تکون بدم
_آخخخخخ هری پاشو دیگه
جما غر زد و من مجبور شدم بلند شم چون اگه پا نمیشدم اون تا شب مخمو میخورد...
پاشدمو روی تخت نشستم،یکم چشامو مالوندمو به جما نگاه کردم و همون طور که خمیازه میکشیدم بهش سلام کردم
_سلام
اون با یکم هیجان توی صداش جوابمو داد
_سلام
و بلا فاصله بعدش پرسید
_برام چی خریدی؟
_چی؟؟؟
من با تعجب پرسیدم
این بار سعی کرد دقیق تر جوابمو بده
_ب..رام..چی..خ..ری..دی
این بار با حالت مؤسلی ازش پرسیدم
_مگه قرار بوده برات چیزی بخرم