🍨پارت اول🍨

40 4 1
                                    

شاید براتون سوال شده باشه که لومپا
یعنی چی؟
سرزمین لومپاها ، درست قسمتی از
جنگل که شاید اگه کمی بیشتر به
پشت بوته ها دقت میکردیم حالا
میتونستیم با این سرزمین کوچیک
رویایی رو به رو بشیم.
سرزمین لومپا ها جایی که با خونه
های میوه ای تکمیل شده
یه سرزمین که به دید موجودات كيوت
اونجا ، خیلی هم بزرگ بود
توی سرزمین لومپاها ، په لومپایی حق
نداره پا به دنیای انسان ها بذاره
می پرسید چرا؟
خب بهتره بعدا از زبون امپراطور ،
یعنی پدر لومپا هیون بشنوید
بکهیون ۲۳ امین پرنس در سرزمین
لومپاها ست
داخل سر زمین لومپا ها چند دسته
هایبرد وجود داره که کم یاب ترینش
هايبرد سگ و بکهیون هم جزو همین
دسته کمیابه
هايبرد های سگ چرا کم یابن؟ چون
بیشتر از بقیه نژاد ها هورنی میشن
و میتونن به صورت ناخودآگاه از
مقعدشون لوبریکانت تولید کنن.
همین هم باعث شده تا بیشتر هايبرد
های روباه و گربه و... همیشه دنبالش
راه بیفتن.
البته که بکهیون به شاهزاده ست و
همین باعث شده تا اونا نتونن بهش
دست بزنن و فقط دنبالش برن
بکهیون کیوت ترین پاپی تو این
سرزمین هستش.
عاشق رنگ صورتیه و فندق خیلی
دوست داره
مخصوصا اگه براش معجون شکلات و
فندق درست بکنن همشو میخوره
قانون ۵۸۳ میگفت که اگه یه لومپایی
به انسان علاقمند بشه دیگه یه
لومپایی نیست و از سرزمین بیرون
انداخته میشه
قانون ۷۱۹ میگفت دیدار کردن و حرف زدن با یک انسان، جریمه ی سنگینی داره، ولی بکهیون اصلا با این چیز ها نمی
ترسید و برعکس خیلی هم دوست
داشت که به سرزمین انسان ها بره و
باهاشون دیدن
کنه
بکهیونی بیام تو؟
بکهیون انگشتش رو که آغشته به
شکلات شده بود ، داخل دهانش
گذاشت و لیس زد تا شکلات های روش
پاک بشن .
بیا تو هیونگ
بعد از اتمام جمله ش ، شیومین که یه
هايبرد گربه بود ، وارد اتاق بکهیون شد
و بر سر عادت تعظیم کوتاهی کرد
بکهیون چرا بیرون نمیای؟ کریسمس
نزدیکه و امپراطور دستور
داده ببرمت
خرید
بکهیون شکلاتش رو قورت داد و چند بار پلک زد
عام هیونگ بکهیونی اصلا یادش نبود
شيومين اخم کمرنگی بین ابروهاش
شکل گرفت و زیر لب غرید
این یه روز مقدسه چطور فراموش
کردی؟
بکهیون لب های شکلاتیش رو آویزوون
کرد و از جاش بلند شد فرومون های
عصبی هیونگش داخل فضای اتاق
پخش شده بود .
خب هیونگ چرا داد میزنی؟ الان
بریم
شيومين نگاهی به صورت شکلاتی
بکهیون انداخت و بی حوصله پوفی
|
کشید
آخه تو چرا انقدر کثیفی؟ مثلا
شاهزاده ای
بکهیون دستاش رو پشتش بهم قفل
کرد و سرش رو پایین انداخت
ببخشید هیونگ جونم
شيومين پارچه ای رو که از گلبرگ
ها گل آفتابگردان درست شده بود و با عطر خوش بوی گل رز شستشو
داده شده بود رو ، روی صورت بکهیون
کشید
بعد از این که از پاکیزگی پسر کوتاهتر
مطمئن شد ، سر بند بکهیون رو سفت
کرد و باعث شد که بکهیون آخ لوسی
بگه
شيومين نگاهی به سر و وضع بکهیون
انداخت تا از مرتب بودنش مطمئن بشه
چتری های بک رو مرتب کرد و نگاهی
به چشم هاش انداخت
خب شاهزاده وقت رفتنه
بازار مثل همیشه شلوغ بود ،
مخصوصا الان که کریسمس نزدیک
بود و همه برای این روز مقدس ذوق
داشتن.
لومپاها از زمستون بدشون میومد ،
چون اونا برعکس انسان ها هیچ کدوم
از علم هاشون پیشرفت نکرده بود و باید فقط با لباس های زیاد خودشون
رو گرم میکردن و این اون ها رو اذیت
میکرد ، به شدت
بکهیون با تمام شوقی که همیشه
برای خرید کردن داشت ، این طرف و
اون طرف میرفت و از هر چیزی که
خوشش میومد چند تایی میخرید.
عااااح سرورم
لطفا کمی صبر کنید
شيومين نالید و با شونه های افتاده
پشت سر بکهیون ، در حالی که نفس
نفس میزد ایستاد.
اونقدری دنبال بکهیون دوییده بود و
این خرید ها رو حمل کرده بود که هیچ
توانی نداشت.
گلوش رو که خشک شده بود با بزاقش
مرطوب کرد و همونجا کف بازار
نشست.
بکهیون با شرمندگی نگاهی به مردم
که با تعجب به شاهزاده و محافظش
خیره شده بودن ، کرد و لب پایینش رو بین دندونش گرفت
عاااا هیونگ لطفا بلند شو.
شيومين نق زد و سرش رو تکون داد.
دیگه... نمی...تونم...بکهیون... من...خسته
شدم.
یک نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند
کرد.
با دیدن سربازی که مخفیانه مراقبش
بود اشاره ای کرد تا اون سرباز به این
سمت بیاد.
کمی بعد سرباز جلوی بکهیون ایستاد و
تعظیم ۹۰ درجه ای کرد.
بله سرورم؟
بکهیون دست هاش رو پشتش تو هم
قفل کرد و اخم ظریفی بین ابروهاش
نشست.
این خرید ها رو ببر.
چرخید سمت شیومین و لبخند
شرمنده ای زد.
هیونگا...تو ام برو من خودم چند تا
چیز کوچیک بخرم بر میگردم.
شيومين سرش رو تکون داد و پشت
سر سرباز راه افتاد ، بی توجه به این
که بکهیون با یه نقشه پلیدی خواسته
اون ها اونجا رو ترک بکنن.
هر سال بکهیون از سرزمین لومپاها
خارج میشد و با مخفی شدن پشت
درخت ها آدم هایی رو میدید که برای
پیدا کردن درخت کریسمس به این
سمت میان.
سرش رو چرخوند و وقتی مطمئن شد
کسی اونجا مراقب بکهیون نیست
راهش رو سمت خروجی سرزمین کج کرد.
در واقع فقط گناهکار ها حق داشتن از
این دروازه خارج بشن و خودشون رو
داخل گودال پرت بکنن.
سریع از دروازه خارج شد و با چند
قدم بلند خودش رو به پشت درخت
بلندی رسوند.
با دیدن چند تا مرد قد بلند که داشتن
سر چیزی بحث میکردن لبخند گنده ای زد.
امسال تصمیم داشت کمی نزدیک تر
بشه و بتونه اون ها رو از نزدیک لمس
کنه.
تقریبا به سمت نیمکت کنار جنگل پرواز
کرد و خودش رو پشت کوله مشکی
رنگی پنهان کرد.
" خیلی خوب گوش کن... من مجوز
گرفتم پس اول من باید انتخاب کنم"
" کم چرت و پرت بگو مرد مجوز رو
منم دارم"
" ولى تاريخ من جلو تره "
به صدای بلند اون دو گوش میکرد که
با حس خیسی گونه اش اخم کمرنگی
بین ابروهاش شکل گرفت
داشت بارون میومد؟
سرش رو بلند کرد و با هاسکی بزرگی
رو به رو شد که بزاق دهانش روی سر
بکهیون چکه کرده بود.
سگ هاسکی که خز های مشکی و قهوه
ای داشت با دیدن بکهیون ، آب دهنش
راه افتاده بود و میخواست این موجود
کوچولو رو درسته قورت بده ولی
بکهیون خیلی زرنگ تر از این حرف ها
بود
با جلو تر اومدن سگ بزرگ که بکهیون
همین الان میخواست بهش لقب
الولو " رو بده ، بكهيون قدمی به عقب
برداشت و لحظه بعد پاهاش به بند
کوله مشکی رنگ گیر کرد و با فریاد
بلندی داخل کوله پرت شد.
وحشت زده نگاهش رو داخل کوله
چرخوند.
اونجا به اندازه ای تاریک بود که
بکهیون رو یاد سیاه چال های قصر
مینداخت .
با تکون خوردن کیف به خودش لرزید
و با عقب عقب رفتن ، به گوشه کوله
تكيه زد.
کوله مشکی رنگ تکون محکمی خورد
و زیپش بسته شد... حالا بکهیون حس
کسانی رو داشت که بین هوا و زمین
معلق هستن.
چون کوله سیاه چال مانند همش تاب
میخورد و صدای فهش دادن های مرد
به گوش بکهیون میرسید.
گرچه بکهیون هیچ ایده ای برای معنی
این حرف ها نداشت
با ضربه ای که به سرش خورد آخ
بلندی کرد.
میتونست حدس بزنه اون مرد کوله
رو جایی پرتاب کرده که باعث شده
بکهیون آسیب ببینه؟
"مرتیکه الدنگ... مجوز دارم! هه به
تخمام که مجوز داری "
صداها براش مبهم بودن و بکهیون
واقعا نمی دونست معنی " تخم " که
این مرد ازش استفاده کرده بود ، یعنی
چی؟
کم کم چشم هاش به تاریکی داشت
عادت میکرد.
تکون کوچیکی خورد و خواست تو
پوزیشن بهتری بشینه ولی با صدای
خش خشی زیر باسنش ، ترسیده چشم
هاش گرد شدن و عقب پرید.
دستش رو روی قلبش گذاشت و اخم
ظریفی کرد.
دستش رو جلو برد و با کنجکاوی
دستی به پلاستیک کیک کشید.
ابروهاش رو بالا انداخت و اون بسته
قهوه ای رنگ رو جلو کشید.
نگاهی به قابش انداخت و خواست
شکلش رو بررسی کنه که با ترمز
یهویی ماشین ، کوله به جلو پرت شد و
کف ماشین افتاد.
تو این چند سال از زندگیش تا حالا
انقدر درد نکشیده بود که حالا داشت
میکشید.
لعنت بهش...گندش بزنن.
صدای فریاد مرد و صدای باز شدن در
رو شنید.
خودش رو بالا کشید و سعی کرد زیپ
کیف رو باز کنه.
با هزار بدبختی بالاخره موفق شد و با
نوری به سرعت داخل کوله افتاد چشم
هاش رو بست تا اذیت نشه
آهی کشید و با گذاشتن دستش لبه
های کیف خودش رو بالا کشید.
از کوله بیرون اومد و نگاهی به مردم
که داشتن دعوا میکردن انداخت.
خودش رو از روی صندلی بالا کشید
و با چهار دست و پا از در باز شده
ماشین بیرون رفت.
اون جا اونقدری شلوغ بود که کسی
متوجه په لومپایی نشده باشه.
از زیر ماشین ها عبور کرد و خودش رو
به کنار جاده رسوند.
هوای سرد باعث میشد تنش لرزه بیفته
و
گونه های سفیدش سرخ بشن.
بینیش رو از شدت سرما حس نمی کرد
و فقط منتظر بود تا چیزی پیدا کنه که
بتونه باهاش گرم بشه.
با دیدن کوله پشتی که بزرگتر از کوله
پشتی داخل ماشین بود چشم هاش
برق زدن.
درسته که اونجا خیلی تاریک بود ولی میتونست گرم نگهش داره مگه نه؟
بینیش رو بالا کشید و با نگاه انداختن
به دور و اطرافش سریع به سمت اون
کوله سبز رنگ دویید و با یک پرش
خودش رو اون داخل انداخت.
بلافاصله بعد از جاگیر شدنش اون
تو ، کوله رو روی هوا معلق حس کرد
و باعث شد با ترس خودش رو به لپ
تاپ داخل کوله تکیه بده.
کمی که گذشت بالاخره تونست نفس
راحتی بکشه چون دیگه صاحب کوله
ایستاده بود و نیازی نبود بکهیون با هر
قدم صاحب کوله تکون بخوره.
صدای کوبیده شدن چیزی اومد و
بعدش صدای پارس سگی که بکهیون
از صداش میتونست حدس بزنه اون
یک چقدر کیوت و دوست داشتنیه ولی
اون واقعا از سگ ها می ترسید.
کوله روی شی نرمی فرود اومد و
باعث شد بکهیون آخ بلندی به خاطر
برخورد سرش رو لبه لپ تاپ بکنه.
انگاری داخل دنیای انسان ها همش
باید درد میکشید.
لب هاش آویزوون شدن و دستش رو
از سرش گرفت.
کمی خودش رو جا به جا کرد و متوجه
شد کوله داره بند هاش باز میشه ،
چون نور خونه کم کم داشت داخل
کوله میفتاد و باعث شد بکهیون تپش
قلب بگیره.
چون قرار بود که انسان اون رو... ببینه؟
در کوله بالاخره باز شد و بکهیون
تونست چشم های درشتی رو ببینه
که شوکه بهش خیره شدن و حالت
صورتش طوری بود که انگار شوکه
شده.
با دیدن چهره زیبای آدمیزاد لبخند
گنده ای زد و سرپا ایستاد.
لباس های بلندش تا پایین زانوهاش
میومد و چتری های صورتی رنگش
پیشونیش رو پوشونده بودن.
سلام انسان.
همین جمله کافی بود تا آدم رو به
روش فریاد بلندی بزنه و چند قدم عقب بپره.
چرا انسان ها انقدر عجیب بودن؟
سلام انسان.
همین جمله کافی بود تا آدم رو به
روش فریاد بلندی بزنه و چند قدم
عقب بپره.
چرا انسان ها انقدر عجیب بودن؟
بکهیون لب پایینش رو بین دندوناش
گرفت و با کلی زور و تلاش تونست
خودش رو از داخل کوله پشتی بیرون
بکشه و روی کاناپه پرید.
چانیول نفسش با دیدن موجود رو به
روش حبس شده بود و حالا صورتش
کم کم داشت رو به بنفشی میرفت که
با صدای دوباره بکهیون جیغ خفه ای
کشید و کمرش رو به دیوار زد.
انسان... چیزی شده؟ بکهیونی که
ترسناک نیست.
شاید اگر الان یه غول چراغ جادو
همین جا ظاهر میشد اولین آرزویی که
میکرد ، رد شدن از دیوار بود.
چانیول درباره جن های کوتوله زیاد نمیدونست.
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به
خودش بیاد.
اون موجود شاید یه جن بود و چانیول
نباید نشون میداد که ترسیده تا اون
جن کوچولو سریع از اینجا بره.
میتونم مستر صدات کنم؟
با صدای بکهیون دوباره نفسش رو
داخل سینه اش حبس کرد و دستای
الرزونش رو بالا آورد تا سریع صلیب
بکشه و زیر لب هر چی دعا و حدیث از
مسیح بلد بود زمزمه کرد تا موجود رو
به روش سريع بره.
به نام پدر و پسر و روح
القدوس... خدایا من ...
حرفش تموم نشده بود که با برخورد
جسم کوچیکی به پاهاش بلند جیغ
کشید و خودش رو روی زمین انداخت.
شاید اگر جیغ میکشید همسایه ها به
دادش میرسیدن.
بکهیونی مگه ترس داره؟
چان چشم هاش رو بهم فشرد و نالید
چی میخوای ازم؟
بکهیون دست هاش رو پشتش تو هم
قفل کرد و با لب های آویزوون سرش
رو پایین انداخت.
بکهیونی مستر رو اذیت میکنه؟
چانیول نفس عمیقی کشید و با همون
چشم های بسته سعی کرد از جاش
تکون نخوره.
چون تنها چیزی که انتظارش رو
نداشت باز کردن چشم هاش و دیدن
په موجود
گنده با موهای سیاه و
شلخته و لباس سفید پوسیده بود که
میخواست با اون ناخن های درازش
چشم هاش رو از کاسه بیروت بکشه و
بخوره.
لعنت میگم چی میخوای ؟ من هیچی
ندارم... میبینی که ...روحمو میخوای ؟
بردار برو دیگه چرا اذیتم میکنی اخه؟
كلمات رو تند تند به زبون آورد و سعی
کرد لرزش بدنش رو متوقف کنه.
شاید اگر هر کس دیگه ای بود سریع به
مرکز دستگیری موجودات فرا زمینی
زنگ میزد ولی چانیول حتى جرعت
تکون خوردن هم نداشت چه برسه به
تماس با مرکز.
م... میشه بری؟
بکهیون سرش رو بلند کرد و با چشم
های درشت شده که از زیر چتری های
صورتی رنگش دیدنی تر از هر زمان
دیگه ای نشون داده میشدن به چانیول
خیره شد.
دم قهوه ای و سفید رنگش رو دور
پاهاش پیچید و گوش هاش بالای
سرش سیخ شدن.

دم قهوه ای و سفید رنگش رو دورپاهاش پیچید و گوش هاش بالایسرش سیخ شدن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 19, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

"𝕃𝕠𝕞𝕡𝕒🐰"Where stories live. Discover now