c h a p t e r 9

2K 246 122
                                    

وقتی پسر کوچیکتر اروم آروم چشمهاش رو باز، چشمهاش شاهد دیدن کسی بودن که تمام مدت ازش فرار میکرد.

تهیونگ.

" عزیزدلم... " مرد زمزمه کرد وقتی که سعی کرد دستهاش رو برای نوازش گونه ی پسر کوچیکتر جلو ببره، اما ناگهان پس زده شد وقتی که پسر کوچیک تر برای تکوندن گرد و خاک های روی لباسش بلند شد.

" متاسفم اقای کیم. نگاه نمیکردم دارم کجا میرم.. الان میرم اتاق جیمین دیگه " جانگکوک زمزمه کرد وقتی که جلوی تهیونگ تعظیم کوچیکی کرد و رفت، باعث شد شد تهیونگ بخاطر گیج بودن غرش بکنه.

مدت زیادی از آخرین باهم بودنشون میگذشت. و تمام چیزی که تهیونگ میخواست این بود که عزیزدلش رو برگردونه.

همونموقع یه ایده به ذهنش رسید.

"جیمینن! " تهیونگ فریاد زد و هر سه تا پسر دویدن پایین پله ها. جانگکوک رو کول اون پسره ی مو نعنایی بود و تهیونگ قطعا از این صحنه ی رو به روش متنفر بود. پس فقط لبخند فیکی زد.

" تو و دوستات دلتون بستنی میخواد ؟ " تهیونگ پرسید و دوتا پسر نگاهی باهم رد و بدل کردن و سر تکون دادن.

این حرکت باعث شد که تهیونگ خنده های ریزی بکنه.

" بیا. ولی فقط شما دوتا... من باید با اون دوست جوون‌ترتون درمورد... برادرش که زنگ زد حرف بزنم " تهیونگ زمزمه کرد و جیمین با قیافه ی گیج شده ای بهش زل زد. شونه ای بالا داد و دست توی دست با یونگی خونه رو ترک کردن.

عالی شد.

تهیونگ با خودش فکر کرد درست وقتی که لبخند پسر کوچیک تر محو شد و سرش رو پایین انداخت.

" عزیزدلم... " قند توی دل تهیونگ آب شد وقتی که بی توجهی کوک رو دید.

" تو مدام تماس هام رو نادیده میگیری و وقتهایی که نیازت دارم نیستی .. " تهیونگ آروم پشت جانگکوک رفت درحالی که کلمات رو زمزمه میکرد، قسمت حساس گردن پسر کوچیک رو بوسه ی سطحی ای زد.

صدای جیغ مانندی از دهان نوجوون خارج شد.

" تو خیلی شیطون بود بیبی بوی. " تهیونگ خم شد و اون کلمات گناه آلود رو توی گوش پسربچه زمزمه کرد. باعث شد جانگکوک با شدت چشمهاش رو بهم فشار بده. دهانش رو باز کرد اما کلمه ای خارج نمیشد.

" حرف بزن دلبرم.. جیمین و یونگی احتمالا تا یک یا دو ساعت دیگه برنمیگردن.. نظرت چیه؟ میخوای به ددی کمک کنی؟ " مرد زمزمه کرد و لاله ی گوش پسر رو بین دندوناش گرفت که باعث شد ناله ای از دهان جانگکوک خارج بشه.

از دید جانگکوک

کثیف. کثیف.

این تنها چیزی بود که میتونستم بهش فکر کنم وقتی که تهیونگ شروع کرد به کاشتن بوسه ها رو گردنم و تنها کاری که من کردم این بود که با عقب دادن سرم فضای بیشتری رو در اختیارش گذاشتم.

My son's best friend | TAEKOOK Donde viven las historias. Descúbrelo ahora