۱۰. بیون چانیول پارک بکهیون پیوندتان مبارک!

104 37 132
                                    

سهون به آرامی لوهان رو روی تخت نشوند. سریع لباساش رو پوشید و سعی کرد بی سر و صدا سمت آشپزخونه بره تا شاید چندتا مسکن برای درد لوهان پیدا کنه.

لوهان بغضرنج شد! این کلمه توی لغت زبانی وجود نداشت با این حساب کاشفش لوهان محسوب میشد.

بغضرنج یعنی بغص کنی و همزمان برنجی! این دوتا خیلی فرق میکننا! مثلا لوهان از دست سهون رنجیده بود؛ اصلا منطقی نبود رنجشش، چون سهون از احساساتش خبر نداشت که قبول و یا ردش کنه؛ اما دلیل بغضش خودش بود. این ضعف‌ها، این حس و حال خوبی که داشت، لبخندایی که از ته دل میزد و قلبی که میکوبید. اون ی کوفتیش شده بود و نمیتونست حلش کنه.

یک قطره اشک از نا کجا اباد چشمش چکید پایین. اگه خودش میدونست چه مرگشه هیچوقت بالش به بغل گریه نمیکرد.

بالش رو بویید. بوی موهای سهون رو میداد. به اتاق نگاه کرد. متعلق به سهون بود. به سهونی که از در داخل شد نگاهی کرد، سهون فقط چند سانتی متر باهاش فاصله داشت ولی کیلومتر ها ازش دورتر بود، اونقدری که لوهان دست دراز میکرد تا بگیرتش ولی نمیرسید. دست لعنتیش وقلبش هیچکدوم نمیتونستن اون رو لمس کنن. امان از این نزدیک های دور که آتش به دامان دلش میزدن!

از قهوه تلخ‌تر، از دلتنگی سخت‌تر و از بغض سنگین تر بود کامِ دلش؛ اون داشت از درون میمرد و هیچکس نبود که نوازشش کنه و با بوسه ای به ارامش دعوتش کنه.

سهون با نگرانی خم شد. لیوان و مسکن رو سمتش گرفت. با لحنِ اروم ولی مضطربش گفت:

_میشه بخوریش؟ دردتو کمتر میکنه هان.

هان. کاش همیشه توسط سهون صدا زده میشد. کاش اسمش فقط روی زبون اون میچرخید و از بین لب‌هاش خارج میشد. کاش اصلا توی قلب سهون دفن میشد تا همیشه اونجا باشه، تا ابد و فراتر از ابد!

نگاهش بین داروها و چشم‌های صادق و ناراحت سهون در حال دوران بود. دست اخر قرص هارو از دستش گرفت. شاید باید میخوابید تا از کابوساش بپره بیرون. شاید فقط باید اروم میشد، نگاهی به زندگیش میکرد، نفس میکشید و بعد ادامه میداد. به هرحال وقتایی که توان راه رفتن نداری یا باید بشینی و بمیری یا هم ادامه بدی تا به انتهاش برسی.

لیوان رو روی پاتختی کنارش گذاشت و به زیر پتو خزید. سهون همونجا نشست و به لوهان خیره شد. ناخودآگاه دستشو برد جلو و روی موهای لوهان کشید، نوازش های آرومِ سهون، طوفانِ قلبش رو اروم میکرد. لاقل امواجش آرومتر و هواش گرمتر شد!! نفهمید کی چشماش گرم شد و خوابید. و هیچوقت متوجه شب بیداری سهون و نوازشاش نشد، و حتی بوسه ی ارومی که روی لب‌هاش؛ راس ساعت چهار و چهل و دو دقیقه ی صبح نشست رو هم نفهمید. شاید اگه از خواب میپرید و متوجهش میشد ی چیزایی بینشون فرق میکرد.

تا وقتی که عقربه ها بگذرن و صبح بشه همونجا نشست. وقتی احساس کرد لوهان داره تکون میخوره و میخواد بیدار بشه سمت پنجره رفت و روی صندلی کنارش نشست. نمیخواست احساس بدی بهش منتقل کنه پس بهتر بود فاصلشو حفظ کنه و مثل یک دوست مراقب لوهان باشه، نه بیشتر و نه کمتر!

❄ Snowy People ❄ [complete]Where stories live. Discover now