سومین نامه

576 160 14
                                    

١۵ فوریه ٢٠١٣

دوباره سلام!

خنده داره نه؟ نامه دومم برگشت خورده اما من هنوز دارم برات مینویسم. اونجایی که هستی هوا چطوره؟ اینجا داره برف میاد. یادم نمیاد اخرین بار کی برفو دیدم، عجیبه چون اینجا هیچوقت برف نمیاد. فکر کنم آسمونم مثل من احمق شده!
دارم به این فکر میکنم که زیر بارش برف صورتت چه شکلی میشه؟ نوک دماغت قرمز میشه؟ تو هوای سردم دهنتو نیمه باز میذاری؟ مطمئنم انعکاس برف توی چشمای تو خیلی قشنگ تر از دونه هاییه که از آسمون پایین میاد.
اگه کنار من بودی دستای نرم و یخ کرده‌تو میگرفتم و سعی میکردم گرمشون کنم. حتما بهت غر میزدم که چرا دستکشتو نیاوردی و تو هم لباتو جمع میکردی و میگفتی «اینجوری نیست که نخوام بیارمش، یادم رفت.». همونجوری که وقتی بهت گفتم چرا مایوتو نیاوردی جوابمو دادی. یادت میاد؟ قرار گذاشته بودیم شنا کنیم اما تو مایو‌تو جا گذاشته بودی. منم خندیدم و موهاتو به هم ریختم و گفتم «عیبی نداره پسر کوچولوی من»؛ کاش هنوزم پسر کوچولوی من بودی.
دارم به ردپاهات توی برف فکر میکنم، همونجوری که وقتی لب دریا راه میرفتی و رد پاهات روی ماسه ها به جا میموند. وقتی راه میری هم پنجه هاتو رو به هم میذاری!
میبینی؟ حتی کوچکترین چیزا رو یادم مونده. اما هرچی به ذهنم فشار میارم نمیتونم لمس لباتو به یاد بیارم.
هر روز میرم لب ساحل، درست همونجایی که اون روز باهم بودیم. انقدر آب بازی کردیم و دنبال هم دویدیم که دم غروب خسته و بی جون روی ماسه ها دراز کشیدیم و به پایین رفتن خورشید نگاه میکردیم. هنوز حتی میتونم نفس های سنگینتو به خاطر بیارم. نفس هایی که هرچی هوا تاریک تر میشد، اروم تر میشدن.
حتی لرزش اول صداتو وقتی صدام کردی یادمه. گفتی«هیونگ چرا آدما بچه دار میشن وقتی قراره اینهمه بهش زخم بزنن، وقتی قراره وسط راه ولش کنن، وقتی قراره بهش اهمیت ندن؟» من که از سوال یه دفعه ایت جا خورده بودم گفتم «فکر نمیکنم هیچ آدمی با این قصد بچه دار شه؛ آدما وقتی خوشحالن وقتی از خودشون مطمئنن وقتی از زندگیشون راضین، بچه دار میشن.» قسم میخورم دیدم که غم روی چشمات سایه انداخت، با صدای غمگینی که تا حالا ازت نشنیده بودم گفتی «اما اونا نمیتونن تضمین کنن شرایط همیشه اونجوری میمونه.» همونجوری که به نیم رخت زل زده بودم گفتم «ولی اونا بر اساس شرایطِ حالشون تصمیم میگیرن؛ آدما وقتی حالشون خوبه به احتمال بد شدنش در آینده فکر نمیکنن.» سرتو به سمتم برگردوندی و گفتی «ولی این خیلی غیرمنصفانه است.» دستمو دراز کردم گونه های سردتو با انگشتام نوازش کردم «زندگی همیشه غیرمنصفانه ست جیسونگ. اما همیشه فرصت هست، آدما میتونن کسایی رو تو زندگیشون پیدا کنن که دوستشون داشته باشن کسایی که عاشقشون باشن کسایی که کنارشون از آینده شون مطمئن باشن.» با نگاهی که منتظر بود امیدو به چشمات راه بده بهم گفتی «یعنی عشق واقعیه؟» فکر کنم وقتی بهت جواب دادم «هست، میدونم که هست»، نگاهم انقدر مطمئن و عاشقانه بود که برق امیدو به چشمات برگردوند.
نمیدونم چند لحظه شد که اونجوری به هم نگاه کردیم، تنها چیزی که یادمه اینه که پلک زدم و وقتی چشم باز کردم، لب‌هاتو روی لبام حس کردم. چندبار پلک زدم تا باورم شد خواب نمیبینم. فکر کنم از اینکه بی‌حرکت مونده بودم ترسیدی، چون حس کردم لبات چند میلیمتر ازم دور شد و من از ترس از دست دادنت دستمو پشت سرت گذاشتم و بوسه رو عمیق تر کردم.
آره هر روز میام اینجا و روی ماسه ها دراز میکشم، چشمامو میبندم و تک تک لحظه های اون روزو تو ذهنم به تصویر میکشم. حتی میتونم گرمای نفستو که وقتی سرتو رو بازوم گذاشته بودی به گردنم میخورد، حس کنم؛ اما اون بوسه رو یادم نمیاد. فکر کنم لب هاتم آغشته به ویسکی بودن و از مستی فراموششون کردم!
راستی، تا همین دیروزم به اون آهنگ گوش میدادم. یادته وقتی سی دیشو بهم دادی گفتی «اینو نگه دار، اونوقت هروقت بهش گوش بدی یاد من میفتی.»؟ ولی من حتی وقتی بهش گوش نمیدمم به یادتم.
انقدر زیاد بهش گوش دادم که رنگ رز های قرمز روش از بین رفته١. حالا کُلش سفید شده، حتما ذهن تو هم از خاطراتمون همینقدر سفیده.
دیروز که بهش گوش میدادم همونجوری که داشت میگفت Do you think we'll be in Love صداش به وز وز گوش خراشی تبدیل شد و آروم آروم محو شد. حتی این سی دی هم همه چیو رها کرد اما من هنوز به اون ٧ روز چسبیدم، چقدر احمقم!
کل مغازه های موسیقی رو زیر و رو کردم تا تونستم یکی دیگه شو پیدا کنم؛ میبینی حتی وقتی خود خاطرات میخوان از بین برن، من دارم به زور نگهشون میدارم.
دارم برای آزمون ورودی دانشگاه آماده میشم، تنها چیزی که ذهنمو از تو دور میکنه درس خوندنه؛ برای اینکه بهت فکر نکنم انقدر درس میخونم که نفر اول مدرسه شدم؛ فکر کنم همینجوری ادامه بدم دانشگاه سئول قبول میشم. به نظرت اونموقع میتونم ببینمت؟
میبینی؟ حرف تو که باشه برای حماقتم هیچ حد و مرزی وجود نداره!
فکر کنم بهتره قبل از اینکه سلول های مغزم از فکر کردن به تو به خاکستر تبدیل شن، تمومش کنم.

پ ن: برف بند اومده اما من هنوز دارم به این فکر میکنم که یعنی ردپاهات توی برفم با پنجه های رو به هم باقی میمونه؟
پ ن ٢:این آخرین تلاشمه، اگه این نامه هم برگشت بخوره دیگه دست میکشم.


فرستنده: لی مینهو - گوم جین ری
گیرنده: هان جیسونگ - سئول

.
.

١-

١-

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝙳𝚘 𝚈𝚘𝚞 𝚃𝚑𝚒𝚗𝚔 𝚆𝚎'𝚕𝚕 𝙱𝚎 𝙸𝚗 𝙻𝚘𝚟𝚎?Where stories live. Discover now