don't you remember me ?

318 90 19
                                    

"دستش رو دو طرف کمر پسر گذاشت و همراه با خودش کشیدتش توی آب.
با افتادنشون توی اب صدای خنده و تشویق ادمای دورشون بلند شد.
_بچسبش جونگ نذار در بره
مرد قفل دستاش رو دور بدن پسر محکم تر کرد و سعی کرد توی اب نگهش داره .
میدونست گربه ی چموشش زیاد از اب خوشش نمیاد و خب این یه تنبیه بود !لیدر هر تیمی که می باخت باید پرتش میکردن توی اب و ایندفعه قرعه به نام سهون افتاده بود.
_جونگ بسه ...دستتو بکش !
با حس سرانگشتای مرد زیر شکمش به خودش پیچید و بی اختیار خندید
_ جونگ نکن گفتم ..قلقلکم میگیره نکن...جونگ !!
دختری که دوربین دستش بود جلوتر رفت و به پسر کناریش اشاره کرد که بره توی اب
_هنری برو پاهاشو بچسب
پسر مو بلوند با نیشخند سمت اب رفت و لگدایی که سهون توی هوا پرت میکرد رو نادیده گرفت : جرعت داری بیا جلو عوضی .. سمت من نمیای ..میکشمتون ..جونگ بس کن ..آآآآی
حالا هنری با یه دست مچ پای پسر رو چسبیده بود و با دست دیگش کف پاهاش رو قلقلک میداد.
سهون اما دست از تلاش برنداشت و اخرین زورش رو زد تا دستای مرد رو از دورش باز کنه و درست وقتی که داشت ناامید میشد فکری به سرش زد.
خندید و زانوهاش رو برای اینکه بتونه بلند شه خم کرد و بعد به زور خودش رو کشید بالا.
_بس کنین الان اب دریا رو شاشی میکنه
اینو دختری که فیلم می گرفت با خنده داد زد و روی صورت خیس و اخموی پسر زوم کرد
_ تو که توی تیم من بودی لعنتی !
توی یه حرکت یهویی باسنش رو به شکم مرد چسبوند و هلش داد عقب تا بیوفته توی اب .
با افتادنشون توی اب مچ پای سهون از توی دست هنری در اومد و مجبور شد بکشه عقب تا زیر دست و پای اون دوتا احمق گیر نیفته .
با اینکه هنوز تابستون بود اما بادی که می وزید دختر رو مجبور میکرد پاهاش رو محکم تر توی شن های ساحل فشار بده و با دو تا دستش دوربین رو بچسبه .
_هاهاااا این ویدیو قراره توی یوتیوب اپلود کنم..اسمش رو هم میزاریم ولاگ تابستونیه جونگهو.."

با صدای تق دکمه ی کیبورد حرف دختر ناتموم موند و حالا فقط تصویر تار و مبهمی روی پرده دیده میشد
سمت پسر برگشت و به استخون خوش تراش فکش و پوست سفیدش خیره شد . نگاه سرد و بی روحش بدون اینکه بخواد پلک بزنه روی صفحه قفل شده بود . انگار که به این کار عادت کرده باشه و از انجام دادنش لذت ببره.
_هون
دستای سرد پسر رو گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن انگشتای کشیدش . _یادته چقدر اینجا بهمون خوش گذشت؟انداختیمت توی اب ! من و هنری قلقلکت دادیم...
لب های خشک و بی رنگ پسر از هم باز شد و نجوا کرد : آب

خوشحال از اینکه بالاخره پسر سکوتش رو شکسته دو زانو جلوش نشست و با هیجان سری تکون داد : اره آب ! یادته همش میگفتی از اب بدت میاد ؟ حتی شبش باهام قهر کردی و رفتی روی مبل خوابیدی ..یادته هون ؟
به مردی که کمی عقب تر ایستاده بود اشاره کرد تا عکس ها رو روی پرده نشون بده .کنار پسر نشست و دستش رو روی شونه های پهن و استخونیش گذاشت : بعد از اب بازی رفتیم ماهی خوردیم چون تو دوست داری..هنوزم عاشق ماهی ای نه ؟
عکسای رستوران ساحلی و بشقاب های بزرگ ماهی کبابی جلوشون و لبخند های عمیق پسری که توی بغلش جاخوش کرده بود شیرینی خاطراتی که با هم داشتن رو یادش میاورد .
دوباره و دوباره .
خندید و دستش رو لای موهای پسر کشید و مرتبشون کرد
_هنری میگه دیروز دو تا ماهی سرخ شده بزرگ خوردی ! خوشمزه بود ؟. میخوای..با هم بریم بیرون و از اونا که روی اتیش کباب میکنن بخوریم؟
_آب ..تشنمه
برگشت و به هنری که پشت سرش ایستاده بود اشاره کرد :یه لیوان اب براش میاری ؟
مرد سری تکون داد و سمت اشپزخونه رفت . حالا با هم دیگه تنها شده بودن .
این اخرین شانسش برای بودن کنار پسر دوست داشتنیش بود . اخرین باری که می تونست ببینتش و باید تمام تلاشش رو می کرد تا توی نگاه پسر ردی از حس اشنایی رو پیدا کنه.
کتابچه ی کوچیکی رو از توی جیب کتش در اورد و صفحه ای که علامت زده بود رو باز کرد .
کمی خودش رو جلو کشید تا توی دید مستقیم پسر باشه . کتاب رو بالا گرفت و گلوش رو با تک سرفه ای صاف کرد .
"عشقت در آتش وجودم به زجه افتاد و خاکستر شد. شب هنگام آنرا در میان خاکریز های جنگ دفن کردم و از خود مردی ساختم بی قلب . بی خاطره های شیرین .
ما آن شب پیروز شدیم ماریا .اما هیچکس نمی دانست که در میانه ی بزم و شادی سربازان و هلهله ی سرداران مجروح بازنده ای نفس می کشد .
صبح آن روز ققنوسی را دیدم که از دل خاک و لای خاکسترها به آسمان قدم گذاشت . به گمانم آن تو بودی ماریا .
تو چگونه از ذهن و جان من فراموش نمیشوی ؟ میروی و دوباره باز میگردی . حال میدانم چرا !
چون که خانه ی تو اینجاست ..
درست وسط سینه ی من "

Don' you remember me ? Where stories live. Discover now