با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شد.چشماشو به زور باز کرد و نگاه نفرت انگیزی به ساعت دیواری رو به روش که۶صبح رو نشون میداد انداخت.کمی تو جاش غلت خورد و بدنشو کش داد تا خواب از سرش بپره.
همونطور که سرشو میخاروند، روی تشک سفیدی که روی زمین پهن کرده بود نشست...بخاطر شب بیداری،چشماشو به زور باز نگه داشته بود ...دلش میخواست تا نزدیکای ظهر بخوابه بدون اینکه نگرانی داشته باشه اما این فقط یه خیال باطل بود!
بلاخره بعد از کلی کشمکش با خودش،راضی شد تا از جای گرم و نرمش بلند شه.
رختخوابشو جمع کرد و در گوشه اتاق گذاشت...
با وجود اینکه خونه کوچیک و جمع و جوری داشت اما همیشه بخاطر نداشتن وسیله گرمایی درست و حسابی،مثل قطب جنوب سرد بود...
مجبور شد از اتاق خوابش که به نسبت بقیه جاها سردتر بود به قسمت حال خونه بیاد و شبها اونجا بخوابه...پتوی پشمی و بخاری برقی سایز متوسط ، با وجود اینکه گرمای دلخواهش رو تامین نمیکردن اما حداقل از یخ زدنش جلوگیری میکردن!
همونطور که چشماشو میمالید بطرف دستشویی رفت تا صورتشو بشوره.چند تا مشت آب خنک که به صورتش زد ، سرحال تر شد...نگاهی به آینه شکسته و قدیمی دستشویی انداخت و خودشو برانداز کرد.
دستی زیر چشمان گود افتادش کشید و بعد از دستشویی بیرون اومد.
تنها منبع روشنایی اتاق،لامپ بزرگ ۱۰۰واتی بود که از سیم مشکی رنگی آویزون بود...کلید برق رو زد و تازه تونست اطرافشو ببینه...
عینک قاب مشکیشو از پیشخوان آشپزخونه برداشت و به چشماش زد.
نگاهی به دیوار گوشه اتاق انداخت که دوباره بخاطر بارون دیشب و آب جمع شده روی پشت بام ، طبله کرده بود...نم و رطوبت به دیوار سرایت و قسمت جدیدی از گچ دیوار رو خراب کرده بود.
بارها تصمیم گرفت یه بنا بیاره و این افتضاح رو درست کنه اما پول کافی نداشت.از طرف دیگه صاحبخونه عوضیش عمرا بابت این چیزها پول نمیداد و این خرج ها رو تعمیرات سطحی میدونست.بخاطر اهمیت ندادن صاحبخونه ، قسمت بزرگی از گچ دیوار ریخته بود و آجرهای زیرین نمایان شده بودن.
هوفی کشید و چشمشو از دیوار گرفت و بطرف ظرف مسی که دیشب بخاطر چکه کردن آب بارون،اونو زیر سقف گذاشته بود رفت.
آب کثیف رو داخل سینک خالی کرد و ظرف خالی رو همون جایی که بود گذاشت.
وقتی دوباره وارد آشپزخونه شد،اینبار در یخچال رو باز کرد...فقط براش چند تا تخم مرغ مونده بود و یک ظرف پنیر و یه کم کیمچی پیازچه...
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...