۱۵. ماجراهای تخیلی

50 25 22
                                    

بعد از اعتراف شیرینشون همه چیز برای سهون و لوهان عوض شد! نه اینکه صمیمیتشون تغییر کرده باشه یا از همدیگه معذب باشن! همه چیز یک جورِ دیگه‌ای تغییر کرده بود. یک جور عجیب و غریب!

بوی پنکیک هایی که لوهان مشغول پختن بود کل خونه رو برداشته و اعضای خانه رو یک به یک اتاقاشون مکشید بیرون. لو صبح ساعت شش از خواب بلند شد و با اینحال ذره ای احساس خستگی نمیکرد، برعکس! این سحرخیزی اونقدری شادابش کرده بود که تصمیم گرفت در آینده بازم از خواب زود بلند بشه!

تو دلش دعا میکرد که بقیه از پنکیک‌هاش خوششون بیاد و ی وقت خانم اوه بابت استفاده ی بدون اجازه از آشپزخونش ناراحت نشه. خانم اوه، سوفی -که اسمشو از مادربزرگِ مهاجرش به ارث برده بود- عاصی و سرکش بود. به نظرش نباید مردا آشپزی میکردن، یکبار به لوهان گفته بود که مردها همه چیزو از زنا گرفتن! یک عمر بهشون گفتن جاشون تو خونست و حالا دارن تنها قلمروی خانم هارو هم از دستشون میگیرن؟!. لوهان متحیر طرز فکر سوفی بود. سرگذشت خانوادش و اشناییش با کشیش اوه همه ی اینها براش جالب بودند و هربار که میشنید انگار نه انگار که تکراریه، با جون و دل گوش میداد! کم کم خودشم احساس میکرد رفتارش از حالت پسرونش خارج شده، همراه با سوفی و مین‌هون گلدوزی میکرد و فالگیری رو کم و بیش داشت یاد میگرفت. حتی تازگیا شروع به بافتن شالگردن هم کرده بودن! لوهان میخواست شالگردنی به رنگِ قرمز برای کریسمس سهون ببافه! و دقیقا به خاطر همین احساس میکرد دیگه اونقدرام پسر نیست. هرچند این فکرش فقط مدتی دووم اورد. یک روز که داشت قلاب انداختن رو از خانم اوه یاد میگرفت، سوفی ناگهان مکثی کرد و به لوهان گفت:" میدونم ممکنه احساس دختر بودن کنی ولی باور کن مثل زندگی کردن که زن و مرد نمیشناسه بافتنی بافتنم زن و مرد نمیشناسه!" و براش داستانی راجع به ی مرد بافتنده گفته بود که سالهای دراز شالگردن میبافت و بین فقرا پخش میکرد. یک ماه و چند روز بود که تو این خونه زندگی میکرد اما قد ده سال از هرنفر ی چیزایی فهمیده و یاد گرفته بود.

صدای صبح بخیرِ خواب‌الود اما خوشحال سوفی تو گوشش پیچید. خانم اوه مثل یک دوست بود و همون روزای اول ازش درخواست کرده بود که با اسم کوچیک صدا بزنتش، ی دوست صمیمی میانسال!

سوفی با لبخند کمکش کرد تا وقتی بقیه بیان بشقاب هارو بچینه، شیره ی افرا و میوه های خشک و شکلات رو اماده کنه. اینکه بابت استفاده از آشپزخونه‌اش ناراحت نبود لوهان رو خیلی خوشحال میکرد! احساس میکرد یکی از اوه هاست. مثل اولا احساس معذب بودن نمیکرد. انگار تو خونه ی خودش پیشِ خانوادش بود.

موقع خوردن صبحانه همه از هان تشکر کردن و چندین تعریف هم شنید اما هیچکدوم اونقدری که مالِ سهون واسش مهم بود اهمیت نداشتن! درواقع لوهان منتظر بود سهون دهنشو باز کنه و بگه عزیز دلم تو فوق العاده ای یا همچین چیزی، البته چون جز خودشون فرد دیگه ای راجع به قرار گذاشتنشون اگاه نبود احتمالا نمیگفت عزیز دلم ولی ی تشکر درست و حسابی میکرد.اما این اتفاق نیوفتاد. سهون خیلی معمولی دستت درد نکنه ای به زبان اورد و بعد از گذاشتن بشقابش توی ظرفشویی با گفتن اینکه داره میره سرکلاسش جمع رو ترک کرد. لوهان به روی خودش نیاورد که ناراحت شده ولی داخل دلش ی طوفان بزرگی برپا بود که همه چیزو ویران میکرد! احساس میکرد قلبش شکسته. یعنی نمیتونست یدونه چقدر خوشمزه شده یا واقعا که دستپختت خوبه ای به جملاتش اضافه کنه؟ لبخند چی؟ ی لبخند گنده هم نمیتونست بزنه؟

❄ Snowy People ❄ [complete]Where stories live. Discover now