۱۶. کیک های حلقه ای

53 24 9
                                    

لوهان برگشت پیشِ سوفی اما اینبار دیگه نتونست غمشو پنهان کنه. میدونست دلیل سکوتِ خانم اوه به خاطر اینه که میخواد تنها باشه و با خودش خلوت کنه از طرفی واقعا میخواست با ی نفر حرف بزنه اما دیگه جرات قبلشو نداشت!

گوشیش بعد از شکسته و خیس شدن توسط سهون توی حموم - واقعا وحشی بازیِ بیهوده ای بود!- دیگه قابل استفاده نبود پس نمیتونست با بکهیون تماس بگیره. هرچند خودِ بکهیون بهش گفته بود که بهش زنگ نزنه و سوال نپرسه و بعدم گوشیشو خاموش کرده بود. به فکرش زد از مین‌هون کمک بخواد ولی بعد یادش اومد که تا همین الانشم قولی که به سهون داده رو گذاشته زیر پا و با مادرش درباره‌ی خودشون صحبت کرده. شاید میتونست نامحسوس سوال بپرسه، ولی اینم ایده ی خوبی به نظر نمیرسید چون لوهان مطمئن بود اخرشو خراب میکنه! با آقای اوه هم زیاد صمیمی نبود و نسبت بهش خیلی احترام داشت و نمیخواست زیاد باهاش صمیمی باشه! دوست داشت همیشه محترم جلوه کنه. حتی به شوهرخواهر سهونم فکر کرد ولی اونم گزینه  خوبی نبود چون اولا خونه نبود بیمارستان بود دوما لوهان با اونم زیاد گفت و گو نداشت. درسته مرد شوخ طبعی بود ولی لوهان زیاد احساس راحتی نمیکرد. آه کوتاهی کشید و بافتنو ادامه داد. خانم اوه برای پختن نهار اونجارو ترک کرد و لوهان تنها موند. میل هاشو ی گوشه گذاشت و جلوی پنجره ایستاد. اینجا به پذیرایی دید نداشت و هرکس میخواست لوهانو ببینه باید از اون دو پله میومد بالا و به اینجا میرسید و بعد لوهانو میدید. اینم یکی از نکاتی بود که اینجارو دوست داشت. خلوت و بدون مزاحم های احتمالی!

تشک روی صندلی رو برداشت و روی سکو انداخت. به دیوار پشتش تکیه داد و پاهاشو دراز کرد. نگاهشو به اسمان دوخت، چیزی که عاشقش بود. چقدر قبلا راجع به شهاب سنگ و این یخبندان هیجان زده بود. الان انقدر اتفاقات مختلف سرش اومده بود که حتی فرصت نمیکرد بهش فکر کنه. یکمم خسته شده بود. اینکه بچپی بمونی خونه دیگه مثل اولا جالب و خفن نبود. الان همه چیز خاکستری شده بود، مثل رنگ اسمان! نه اینکه از اینجا بودن لذت نبره، ولی دلش برای روتین سابقش تنگ شده بود. برای خانوادش و دوستای دانشگاهش. دلش حتی برای اتاق بدون پنجرش تو خونه ی بکهیون، سریال درآوردم جوراب عشقم را هم تنگ شده بود! حتی برای سکس های نصفه شبی گربه ها که خواب واسش نمیذاشتن یا همسایه  بالاییشون که ی بچه ی احمق داشت و ساعت سه صبح جیغ میکشید و میدوید! برای استادای سختگیر و احمقش، امتحانا و شب بیداریاش حتی واسه راه رفتن تو خیابون های شلوغ و الوده هم دلتنگ بود! به آسمان نگاه میکرد و تک تک خاطرات خوب و بد زندگیش جلوی چشماش ظاهر میشدن. به شب کریسمس که با سهون گذروند. لحظاتی محو از بوسشون تو ذهنش داشت ولی اونقدر مست بود که بعید میدونست اون اتفاق واقعا افتاده باشه!

اونقدر نگاه کرد که آخرش خوابش برد و بازم نفهمید که سهون از جاش بلندش کرد و جلوی شومینه خوابوندش و روش پتو کشید. لوهان خیلی چیزارو نفهمید چون سهون هیچوقت نشون نداد و نگفت! ولی اگه اینکارو میذاشتن کنار و بیشتر حرف میزدن شاید میتونستن نصف بیشتر مشکلاتشونو حل کنن!

❄ Snowy People ❄ [complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora