تهیونگ طبق معمول ، سروقت به دفترش رسید؛
احترام و خوشامد گویی کارکنا رو نادیده گرفت و مستقیم سمت اتاقش حرکت کرد." تهمین..بیا اتاقم"
و منشی شخصیش همراهش وارد اتاق شد:" صبح بخیر قربان.
امروز ساعت یازده با مشتری جدید قرارملاقات دارید. بعد از ناهار با شرکت هان درباره صادرات محصولاتمون قرار دارید و یک جلسه شام هم با اقای چویی برای رفع مشکلات بین دو شرکت"تهمین مردی بود با موهای سیاه و سفید، خط فک تیز و چهره ای جذاب..با چهره ای که داشت قطعا توی صنعت مدلینگ موفق میشد اما اون کار توی شرکت رو انتخاب کرده بود.
"تهمین شی..تمام جلسات امروز و کنسل کن و اگه کسی زنگ زد بگو من نیستم"
"متوجه شدم قربان"
"ممنون..میتونی بری"
و منشی بدون حرف اضافه اتاق رو ترک کرد..از وقتی درباره برگشتن جانکوک شنیده بود سردرد داشت. تمام فکر و ذکرش این بود که جین و ازش دور نگهداره حتی اگه مجبور بشه دوباره باعث صدمه زدن بهش بشه..
و صدای زنگ تلفنش بود که رشته افکارش رو پاره کرد.
اسکرین اسم مادرش رو نشون میداد و فهمیدن اینکه قراره مکالمه در چه مورد باشه سخت نبود.
بعد از یک دم و بازدم عمیق آیکون اتصال رو لمس کرد:
"مادر""واسه شام میاید دیگه؟"
"نمیتونم مادر، سرم شلوغه؛ چندتا جلسه دارم و کلی سند هست که باید بهشون رسیدگی کنم. نمیشه به زمان دیگه ای موکولش کنم"
با گفتن این توضیحات به ظاهر قانع کننده فکر میکرد مشکل نرفتن به مهمونی امشب رو رفع کرده اما با شنیدن جمله بعدی مادرش حس کرد خون توی رگ هاش به جوش اومده!
"اشکالی نداره..پس حالا که نمیتونی بیای من جانکوک رو میفرستم تا جین رو بیاره"
و قبل از اینکه تهیونگ بتونه مخالفتی بکنه صدای بوق ممتد نشون میداد تماس قطع شده..
و صدای پرت شدن تلفن و بعد هم فریاد تهیونگ بود که توی اتاق پیچید:
"جانکوک جانکوک جانکوک..
همه دوسش دارند..مگه اون عوضی چی داره که من نمیدونم؟؟؟؟
مگه چی داره که من ندارم؟؟؟؟؟
مامان..بابا..اقا و خانم کیم..همه دوستش دارن..""حتی اونی که بیشتر از همه ازش متنفرم هم عاشقشه..چرا؟؟؟؟!"
روح من..
جسم من..
اونقدر که به تو تعلق داره؛ متعلق به خودم نیست.
حتی اگه تنها چیزی که از سمت تو نصیب من میشه 'درد' باشه..باز هم چون از سمت تو میاد برای من مثل هدیه ست..
با اینکه خیلی بهت نزدیکم ؛ میدونم توی زندگیت جایی ندارم..
اما باهاش مشکلی ندارم..چون
درواقع قلبم زندگی کردن بدون تو رو بلد نیست..
کاش هیچوقت از عشق بی حد و حسابم باخبر نشی..
چون این عشق فقط هردومون رو میسوزونه..
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر