Part 4

347 56 17
                                    

_چیشده؟
جمین با هول پرسید. به خاطر پیام جونگوو با سرعت زیادی خودشو رسونده بود و حتی نمی‌دونست چجوری اومده!

_زده خودشو ناقص کرده! میپرسی چیشده؟؟
مارک خیلی عصبانی بود. جونگوو تنها کسی بود که جو رو متشنج نمی‌کرد. برای همین جمین دوباره سوالش رو رو به جونگوو پرسید.

_یه عده هیولا ریختن رو سرش، زدنش. جاییش نشکسته.
جمین ابروهاش رو توی هم کشید.

_ینی چی زدنش؟
در همین حین به سمت اتاقی که برای هه‌چان و مارک بود رفت. در رو باز کرد و با دیدن بدن به خواب رفته و زخمی هه‌چان خشکش زد. دستشو توی موهاش برد.

_خیلی درد داشت؟
جونگوو جواب داد:

_وقتی مارک آوردش خواب بود.

_توی ماشین خوابید. حال و روزش خوب نبود، اصلا نمی‌تونست حرف بزنه.
جمین روی تخت، کنار هه‌چان نشست و آروم دستشو گرفت.

_چرا زدنش؟

_ماام نمی‌دونیم.
جونگوو به پشت سرش، جایی که چند لحظه پیش مارک ایستاده بود نگاه کرد، و وقتی از نبودش اون اطراف مطمئن شد رو به جمین گفت:

_مارکم اصلا حالش خوش نبود. از اون موقع تاحالا یا توی خودشه یا پرخاشگری می‌کنه، خیلی شوکه شده!
جمین سرشو به نشونه تایید تکون داد. جونگوو ادامه داد:

_من میرم پایین پیش مارک.
و از اتاق بیرون رفت. جمین نگاه آخری به هه‌چان انداخت و بلند شد تا بزاره هه‌چان راحت استراحت کنه. ولی قبل از اینکه کامل بلند شه، هه‌چان مچ دستشو گرفت. جمین سریع سمتش برگشت و روش خم شد.

_بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ چیزی بیارم بخوری؟ تشنت نیست؟
هه‌چان سرشو به دو طرف تکون داد. و مچ جمین رو بیشتر فشار داد. جمین دست دیگش رو روی دست هه‌چان گذاشت.

_بیدار بودم.
هه‌چان گفت.

_حتی وقتی مارک آوردت؟
جمین با نیشخند، سوال پرسید.

_اوه خدای من اون خیلی عصبانی بود! توی راه که میومدیم داشت با سوالاش سوراخم میکرد. حس می‌کردم یکم دیگه پیشش هوشیار باشم میکشتم!
جمین آروم خندید.

_می‌تونم باهات حرف بزنم؟

_البته.
هه‌چان آب دهنشو قورت داد. نیاز داشت به یه نفر تمام حسشو بگه.

_همون آدم بود، همون حرومزاده بود.. فهمیده بود دزدیدن مدارکش کارِ منه. اومده بود سراغم.

_با این حساب شانس آوردی که نکشتت!

_جمینا.. شاید باورت نشه، اونموقع.. اونموقع حس می‌کردم همه چی دارم. یه لحظه، فقط برای یه لحظه همه چیو فراموش کردم، فراموش کردم چه بلایی سر زندگیمون اومده، فراموش کردم بابا زندانه، مامان الان تنهاست و من ازش دورم، احتمالا این ترمو میوفتم.. اونقدر همه چیز به فراموشی سپرده شد که با خودم فکر کردم اگر بمیرمم طوری نیست، من..
دیگه نتونست ادامه بده. الان که گفته بود تازه خستگی رو حس می‌کرد. تازه درد بدنش داشت اذیتش می‌کرد. انگار اثر یک بی حسیِ موضعی تازه از بین رفته بود و جای تمام زخم‌هایی که موقع بی‌حسی بهش زده بودن الان درد گرفته بود و سوز می‌داد. جمین، چیزی نگفت. چیزی برای گفتن نداشت. نمی‌دونست اگر جای هه‌چان بود چه انتخابی می‌کرد. اگر پدر خودش بعد از یک ترفیع مقام، از شرکت بیرون انداخته می‌شد فقط چون نیرویی برای مقابله با کسانی که نقشه کشیده بودن بندازنش بیرون، نداشت؛ چی‌کار میکرد؟ اگر حتی دادگاه به نفعشون پیش نمی‌رفت و پدرش به جرم بالا کشیدن پول هنگفتی از حساب شرکت، به بیست سال حبس محکوم می‌‌شد؛ چی‌کار می‌کرد؟ اون هیچ انتخاب بهتری، جز انتقام گرفتن و لو دادن مسبب این اتفاقات، نداشت. هه‌چان، درس خونده بود، کار کرده بود، هر روشی رو امتحان کرده بود تا حواس خودشو پرت کنه و کم نیاره. هه‌چان، لایق بهترین‌ها بود.
_______________________________________

Drug* | nominWhere stories live. Discover now