" به آسمون بالای سرش خیره شد، ابرهای کمی به چشم میخوردن. چرخید تا کاملا پشتش روی زمین قرار بگیره، بوی عطر علفزارهای اطرافشون به همراه نسیم نسبتا سردی که میوزید و پسری که توی آغوشش به خواب رفته بود باعث میشدن که بعد از مدتها لبخند روی لبهاش خودنمایی کنه. قلبش به خاطر هیجان حضور پسر محکم به سینهش کوبیده میشد و آروم بود.
روی پهلوش چرخید، تنش رو به بدن جیمین چسبوند، نفس عمیقی کشید و عطر موهای پسری که روی دستش به خواب رفته بود رو به داخل بینیش فرستاد. پشت گردنش درست روبروی لبهاش قرار داشتن و عکاس هر لحظه بیشتر از قبل برای بوسیدن پوست صاف پسر وسوسه میشد اما چشمهاش رو بست و بیخیال خواستهش شد.
هوسوک حس میکرد دیگه از زندگیش چیزی نمیخواد اونم وقتی که جیمین روی دستش، چسبیده به تنش و در آرامش کامل به خواب رفته بود._نکنه مردهم؟
زیر لب با خودش زمزمه کرد و پوزخندی به حرف خودش زد. دست چپش رو که آزاد بود بالا آورد، روی دست جیمینی که توی دنیای خواب غرق شده بود و از همه چیز بیخبر بود، گذاشت.
_دلم برای عطر تنت تنگ شده بود جوجه! این همه مدت کجا بودی وقتی قلبم داشت دلتنگی و مرگ رو زندگی میکرد؟
احساسات کنترلش رو به دست گرفتن، فاصله کمشون رو از بین برد و لبهای خشکش رو روی پوست صاف پشت گردن جیمین قرار داد؛ عمیق و محکم بوسید.
دستش رو با آرامش بالاتر آورد، روی بازوی پسر کشید، به گردنش رسید، پشت موش رو لمس کرد و سر انگشتهای سردش رو روی جای بوسهش قرار داد.
لبخندی زد، سرش رو توی گردن جیمین پنهان کرد و دستش رو روی شکمش قفل کرد.درسته که تنشون ممکن بود به خاطر سرما و سفتی بیش از حد سنگی که روش دراز کشیده بودن، اذیت بشه؛
درسته که باد بیشتر از همیشه میوزید؛
و اینم درسته که ابرهای تیرهی توی آسمون خبر از بارون شدیدی میدادن...
اما هیچ کدوم از اینا نمیتونستن دلیلی برای بیدار کردن جیمین و جدا شدن هوسوک از تنی که معتادش بود بشه._وقتی رفتی به من فکر نکردی نه؟ به احمقی که چشماش فقط تو رو میدید فکر نکردی؟ به هوسوکی که قلبش رو بهت باخت و میخواست بهت اعتراف کنه... به احمقی که امید داشت عشقش تو رو از ترک کردنش منصرف کنه... فکر نکردی جیمینم! تو به هیچی فکر نکردی فقط تنهام گذاشتی و رفتی...
پسر کوچیکتر تکونی خورد و از پهلوی راستش به پهلوی چپش چرخید. برای چند ثانیه چشمهاش رو باز کرد و با نگاه خمارش به هوسوک خیره شد، بین خواب و بیداریای که بود لبخندی زد، دستش رو روی گونهی سرد پسر مو مشکی روبروش قرار داد و با صدای آرومش زمزمه کرد:
YOU ARE READING
Van Gogh was his god! • [Completed]
Fanfiction•Name: Van Gogh was his god! •Couple: Vkook •Sub couple: Hopemin •Writer: Amara •Genre: Romance, Angst, smut •Channel: @papacita01 ~•Teaser: _چرا هیچ وقت از ته دلت نمیخندی؟ از اون لبخندهایی که به چشمات میرسن و برق خوشحالی رو توشون روشن میکنن! سرش ر...