Chapter 10

1.2K 233 215
                                    

تابستون، در این شهر، خیلی زود فرا نرسید.
دمای هوا همچنان برای مدتی به صورت ناگهانی پایین میومد، و بعد بارون میبارید، از اون مدل بارون ها که باعث میشد مردم از بین گل و لای و آب عبور کنن.

شیائو جان حس می کرد که دوست پسر سابقش درست مثل فصل های این شهره. مهم نیست که چه فصلیه، به هر حال بلاتکلیفه. اما این ویژگی به خوبی با اسمش هم مطابقت داشت— یو یی؛ 'پرسه زدن و سرگردان بودن'. دختر خاله ی شیائو جان یک بار این موضوع رو به تمسخر گرفته بود، گفته بود که حتی با شنیدن اسمش هم میتونه بفهمه که فرد کارآمد و موثری نیست.

امروز کمی سرش شلوغ بود، چرا که جشن های رزرو شده ی این آخر هفته به مدت دو روز ادامه داشت. همچنین به این معنی بود که برای دو روز پشت سر هم استراحت نخواهد داشت. از سمت لیو کوچک هم اتفاق ناگواری رخ داده بود، یک جشن تولد هشتاد سالگی و یک جشن یک ماهگی با هم رزرو شده بود.

به طور خلاصه، چیز زیادی در مورد کار اون وجود نداشت که آرامش بخش باشه.

اما با همه ی اینها، شیائو جان حس می کرد که از پس این کار برمیاد. همیشه با مشتری ها و کسایی که برای این کار باهاشون ارتباط داشتن خوش برخورد بود، در مدیریت کردن مشکل های برقراری ارتباط ماهر بود. اما با یو یی خوب نبود. زمانی که با تموم شدن کارش فاصله ی کمی داشت، پیام وی چت اون رو دریافت کرد، که پرسیده بود کارش کی تموم میشه، میخواد که با هم شام بخورن، و آیا هدیه اش به دستش رسیده یا نه.

به طرز خیلی واضحی، به خوبی آماده ی 'کنار هم قرار دادن یه آینه ی شکسته شده' با شیائو جان شده بود، درست مثل خیلی از زوج هایی بدون کنار اومدن از هم جدا شده بودن. در ابتدا، شیائو جان به اون علاقه داشت، توجه و ملایمتش رو دوست داشت، اما حالا این نوع شخصیت اون رو به حضوری آزاردهنده تبدیل کرده بود‌‌.

- امروز من مستقیما از محل کار مشتری کارمو تموم میکنم، بیام دنبالت؟

شیائو جان جوابی نداد؛ در اون لحظه سرش خیلی شلوغ بود و خواسته های مشتری رو اجرا می کرد. بالاخره زمانی که وقت آزاد داشت، متوجه پیام شد، و فکر کرد که واقعا زمان داشتن بحثی مناسب با اون رسیده.

- نیازی نیست که دنبالم بیای، فقط بهم بگو کجا.
-اوکی، آدرسو برات میفرستم.

یو یی خیلی خوشحال به نظر می رسید، و چندین استیکر فرستاده بود. همه ی اونها استیکرهایی بودن که شیائو جان زمانی که با هم بودن براش فرستاده بود، اما شیائو جان اصلا فکر نمی کرد که این حرکت کیوت باشه.

بعد از کار، شیائو جان یونیفرمش رو عوض کرد. لیو کوچک هم به تازگی کارش رو تموم کرده بود، بنابراین اون رو موقع پوشیدن هودی خاکستری تیره دید.

اونجا ایستاد و لبخند زد، گفت، "عه؟ به ندرت دیدم که از این لباسا بپوشی."

"واقعا؟" شیائو جان کمی لبخند زد، و کمدش رو قفل کرد.

听候发落; As You WishDove le storie prendono vita. Scoprilo ora