قسمت بیست و یکم: تابلو نقاشی

3.7K 464 1.2K
                                    

سلام؛
مطالب این پارت ممکنه یکم براتون سنگین و پیچیده باشه. بخاطر همین آخر پارت به صورت راحت‌تری براتون توضیح داده شده که داستان از چه قراره پس حتما کامل بخونید تا متوجه شید.

۩۩۩۩

بوی نمک آن قدر شدید شده بود که علارغم سوزش سینه‌اش، حس می‌کرد تا خرخره در آن فرورفته وهر باد و بورانی ممکن است سرآغاز پایان جهان باشد.

پس از آشیانه خارج شده بودند.

با بیرون از رفتن از سایه‌ی کابین می‌توانست آسمان شب را ببیند. در دل، خود و نقشه‌اش را تحسین کرد. کمی درد کشیدن بهتر از حال رفتن بود و این برایش یک پیشرفت بزرگ به حساب می‌آمد.

پشت کردن به افکار آشفته‌اش و فاصله انداختن میان خودش و آن‌ها اوضاع را بهتر می‌کرد. این را صدای درون سرش گفته بود؛ همان صدای آرام و حقه بازی که به راحتی قادر بود هرچه را که وجدانش سعی داشت فریاد بزند، نامفهوم و گنگ کند. همان صدایی که جدیدا در سرش شکل می‌گرفت و اجازه نمی‌داد به خاطر رها کردن و نادیده گرفتن بکهیون و یا حتی جیمین خجالت بکشد.

سرِ سبز رنگِ کپسول قابل حمل را مقابل دهانش گرفت و سعی کرد کمی گیج و مات، به زن که گوشه‌ی لب‌هایش را می‌جوید نگاه کند تا نقشش را بی‌نقص‌تر بازی کرده باشد.

به محض نمایان شدن آب تیره‌ی دریا و به گوش رسیدن صدای اصطکاک، میان آب و بدنه‌ی کشتی، زن ایستاد و با درماندگی بادز درون گوشش را لمس کرد.

کشتی به طرز وسواس گونه‌ای تمیز و تمام سطوحی که باید شوره زده باشد، به طرز عجیبی صاف و صیقلی بود.

زن کلماتش زمخت‌تر از وقتی که با او حرف می‌زد، بیرون ریخت:

"قربان، یکی از مهمان‌ها دچار مشکل تنفسی هستن... فکر کنم باید به تکنسین بگید که حسگرها رو چک کنن..."

"...."

به احتمال قطع، مخاطب پشت ارتباط، حقیقت حرف‌های زن را به چالش کشیده بود؛ زیرا زن در حالی که سعی می‌کرد ادبش را حفظ کند، دستش را مشت کرده بود.

"نه قربان، حقیقت رو می‌گم. من هیچ اخطاری دریافت نکردم..."

"..."

پلک‌هایش را به هم فشرد و بحث را عوض کرد.

"باید کجا مستقر بشن؟"

"..."

"چشم قربان."

زن، با تمام قوا سعی در حفظ لبخند بی‌حالتش داشت که چهره‌ی حرصی‌اش را مضحک کرده بود.

"از این طرف لطفا."

و با دست به سمت راهروی منتهی به کابین اصلی اشاره کرد.

هوایی که از نای‌اش پایین می‌رفت، در همان جا تبدیل به سنگ شد. آب دهانش را به سختی قورت داد. قدم گذاشتن در این راهرو یعنی نزدیک‌تر بودن به وحشت... و این آخرین چیزی بود که نیاز داشت.

𝑪𝑹𝑼𝑬𝑳Onde histórias criam vida. Descubra agora