E07

249 75 5
                                    

بعد از چند لحظه، تازه به خودش اومد، سریعا از ته یونگ فاصله گرفت و عقب رفت.
سکوت عجیبی تو اشپزخونه حاکم بود. هیچکدوم نمیدونستن باید چی بگن. تو این چند سالی که باهم دوست بودن هرگز پیش نیومده بود جفری بی دلیل و یهویی اونو بغل کنه.
ته یونگ شیر رو تو لیوان خالی کرد و روی میز گذاشت: هنوز داغه، یکمی که گذشت ازش بخور.
جفری به چهره ی ته یونگ نگاه کرد، میدونست شوکه شده.
-: ممنون ته یونگ... درمورد چند لحظه پیش هم..
ته یونگ لبخند مهربونی بهش زد: چیزی نیست، بالاخره من همیشه هستم اگر دلت گرفته بود و می خواستی کسی رو بغل کنی جفری!
سمت در اشپزخونه رفت: اگر خوابت نمیبره بیا تو اتاقم، میتونم ازت نقاشی بکشم!
جفری چشماش از ذوق برقی زد: واقعا؟
ته یونگ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: آره! ولی اول اون لیوان شیرو کامل بخور.
***
بعد از رفتن ته یونگ، یکی از صندلی های پشت میز وسط اشپزخونه رو بیرون کشید و نشست.
دوتا دستشو روی لیوان گذاشت، گرمایی که از سطح لیوان به دستش منتقل میشد رو دوست داشت. با اینکه تابستون بود و هوا هم حسابی گرم بود اما با این حال حس لمس کردن  اون لیوان حاوی شیر داغ رو دوست داشت. مخصوصا که ته یونگ براش آماده اش کرده بود.
به اطراف اشپزخونه نگاه کرد، همه چیز مرتب بود. کاملا مشخص بود مارگاریت امشب زودتر اشپزخونه رو مرتب کرده که ته یونگ تونسته بود بعد از اون بیاد تو اشپزخونه.
به در ورودی اشپزخونه خیره شد، فضای بیرون کاملا تاریک بود. همه ی لامپ ها خاموش بود و تنها نوری که تو فضای اتاق نشیمن دیده میشد، نور ماه بود. اونم تاثیر چندانی نداشت و فقط خط های نقره ای کم رنگ روی کف اتاق نشیمن انداخته بود.
لیوانو با دستش بلند کرد و به شیر داغ درونش یکمی لب زد، هنوز برای اینکه بتونه راحت تمام اون لیوان شیرو بخوره زود بود، به شدت داغ بود و اینطوری تمام وجودش میسوخت.
از جاش بلند شد، سمت در اشپزخونه رفت و وارد نشیمن تاریک خونه شد.
جفری آدم آنچنان ترسویی نبود، ولی برای اولین بار از اون نشیمن تاریک میترسید. چشماش برای خودشون اشکال خیالی رسم میکردن و تو اون فضای تاریک جفری رو مجبور به دیدن چیز هایی میکردن که هیچ وجود خارجی ای نداشتن.
حتی حالا تابلوی نقاشی شده ی مادرش هم عجیب به نظر میومد، انگار نه انگار چهره ی مادرش روی اون تابلو کشیده شده بود. همه چیز تصمیم داشتن جفری رو بترسونن، جفری ای که هرگز از این تاریکی همیشگی شب های اتاق نشیمن نمیترسید حالا تقریبا خون تو رگاش خشک شده بود.

1929.23.11 flash back —
پسر کوچیکش به شدت گریه میکرد، هرچقدر سعی میکرد تو بغلش اونو آروم کنه فایده ای نداشت. با خودش فکر میکرد نکنه پسرش هم اون شخص رو میبینه؟ برای همین بی وقفه گریه میکنه؟ دستاش یخ زده بودن و با بدبختی پسرشو تو بغلش نگه داشته بود. حالا از چشمای قرمزش به خاطر کم خوابی این چند روزش، اشک پایین میچکید و روی صورتش لیز میخورد. همه خواب بودن، به شدت از اینکه مارگاریت رو بیدار نکرده بود تا براش یکمی شیر بجوشونه پشیمون بود.
تمام فضای نشیمن عین حصار دوره اش کرده بودن، چشماش چیزایی رو میدید که واقعیت نداشتن. داشت دیوونه میشد، دستاش به وضوح میلرزیدن و پسرک یک ساله اشو بزور نگه داشته بود. گریه ی پسرش تمومی نداشت و این بیشتر میترسوندتش.
از روی اون مبل جیگری رنگ بلند شد و سمت در اشپزخونه رفت، چراغ نفتی اشپزخونه روشن بود و اونجا به نظرش میتونست آروم بشه. پسرشو تو بغلش تکون میداد و زیر لب باهاش صحبت میکرد تا آروم بشه.
قدم هاشو سریعا سمت در اشپزخونه برداشت و با نزدیک شدنش به در اشپزخونه اون فرد جلوی روش ظاهر شد، این دیگه براش زیادی بود. اگر فقط تو ذهنش همچین چیزی رو ساخته بود حالا چرا جلوی روش ظاهر شده؟
جفری رو محکم به خودش فشرد و فقط تونست جیغی سر بده. تنها راهی که میتونست اون لحظه خودشو از ترس لعنتی که بخاطر فرد ناشناس جلوی روش ایجاد شده بود نجات بده همین جیغ زدن بود. تا شاید کسی به دادش برسه.
پلکاشو روی هم فشرده بود و جفری رو به خودش چسبونده بود. با شنیدن صدای همسرش، دیگه جفری گریه نمیکرد، روشو برگردوند سمتش، رابرت با چراغ نفتی که دستش بود پشت سرش ایستاده بود.
با تعجب بهش خیره بود.
-: الیزابت تو خوبی؟
سرشو به چپ و راست تکون داد، صورتش از اشک خیس بود و حتی دیگه توان توضیح دادن وضعیتی که توش قرار داشت رو برای همسرش نداشت.
فقط تونست یه جمله به زبون بیاره: من میترسم!
***
سریعا سمت اشپزخونه رفت و روی صندلی که تا چند دقیقه ی پیش نشسته بود، نشست.
دستشو روی قفسه ی سینه اش گذاشت، به شدت قلبش میکوبید! به عمرش همچین چیزی رو تجربه نکرده بود، اون جا نشیمن خونه اشون بود، هیچ ترسی نداشت! با این حال برای جفری انگار اونجا ترسناک ترین مکان این خونه بود.
لیوان رو برداشت و شیر داغ درونشو یک نفس سر کشید. اونقدر بدنش بخاطر ترس بی جاش یخ زده بود که حتی داغ بودن شیر رو هم احساس نمیکرد.
از جاش بلند شد و سمت چراغ نفتی هایی که تو اشپزخونه بودن رفت، یکیشو روشن کرد، دیگه نمیتونست تو اون تاریکی مطلق نشیمن باشه. برای رفتن به اتاقش باید حتما یه چراغ همراه خودش میبرد وگرنه از ترس حتما بلایی سرش میومد.
***
با صدای تق ای که به در اتاقش خورد از جاش پرید، ملحفه ی نازک روی تختش رو مرتب کرد تا جفری فکر نکنه قصد خوابیدن داشت.
سمت در رفت و بازش کرد. با دیدن جفری که چراغ نفتی روشنی دستش بود حسابی تعجب کرد.
ته یونگ: این چرا دستته؟
و از جلوی در کنار رفت تا جفری بیاد داخل.
جفری چراغو روی زمین کنار نقاشی های ته یونگ گذاشت و همونجا نشست.
ته یونگ با تعجب بهش خیره بود، درو بست و کنارش روی زمین نشست : چیزی شده جفری؟
جفری همونطور که به نقاشی های ته یونگ خیره بود گفت: مشکلی نیست امشب اینجا بخوابم؟
ته یونگ: معلومه که نه! ولی اگر چیزی شده... میخوای بهم بگی؟
جفری روشو برگردوند سمت ته یونگ، شونه اشو بالا داد و گفت: نمیدونم چم شده! فقط میدونم نمیتونم امشب تنها بخوابم.
پوزخند تلخی زد: البته اگر خوابم ببره!
ته یونگ سمت تخت رفت و بالشتی که زیر بالشتش میزاشت رو بیرون کشید و کنار بالشتش گذاشت تا برای جفری هم جا باشه.
ته یونگ: بیا، مطمئنم میخوابی امشب، اون لیوان شیرو کامل خوردی؟
جفری از جاش بلند شد و سمت تخت رفت: آره، ممنون ته یونگ.
ته یونگ لبخندی بهش زد: کاری نکردم که!
جفری روی تخت، کنار پنجره دراز کشید و در همین حین ته یونگ سمت چراغ نفتی رفت و خاموشش کرد.
کنار جفری و به سمتش روی تخت دراز کشید، به چهره اش نگاه کرد: خوابت نمیاد هنوزم؟
جفری که به کمرش دراز کشیده بود و به سقف خیره بود گفت: نمیدونم، حس خاصی ندارم!
ته یونگ: پس بزار یه کاری کنم، من وقتی بچه بودم مامانم برام یه شعریو میخوند تا خوابم ببره. میخوام اونو برات بخونم، مشکلی نداری؟
جفری: نه معلومه که مشکلی ندارم!!
لبخند تلخی زد: من که هیچ وقت خاطره ای از مادرم ندارم در حال خوندن شعر برام، حداقل یه بار یه نفر برام شعر میخونه تا خوابم ببره.
ته یونگ با انگشتاش موهای جفری رو آروم نوازش کرد، دقیقا کاری که مادرش میکرد. یادش میومد که چقدر اون حس نوازش دستای مادرش که روی موهاش کشیده میشد باعث خواب آلودگیش میشد و بهش آرامش میداد.
ته یونگ: چشماتم ببند!
جفری سریعا پلک هاشو روی هم گذاشت: چشم!!
ته یونگ لبخندی زد، و شروع کرد به خوندن شعری که مادرش براش میخوند...
***
با تابیدن نور خورشید روی چشم هاش سریعا پلک هاشو از هم فاصله داد، چند بار پلک زد تا تونست به اون نور تیزی که از پنجره روی صورتش می تابید عادت کنه.
به جفری که آروم خوابیده بود نگاه کرد، بالاخره تونسته بود راحت بخوابه، آروم از جاش بلند شد و دستشو سمت پرده دراز کرد و آروم کشیدتش تا نور آفتاب جفری رو از خواب بیدار نکنه.
به چهره اش خیره بود، بالاخره بعد از یک شب تمام بی خوابی، خوابش برده بود و مشخص بود چقدر از این خواب آروم لذت میبره.
سمت بوم نقاشی خالی که گوشه ی اتاقش بود رفت، مداد و رنگ های نقاشیشو برداشت و اروم همرو پایین تخت گذاشت، همونجا نشست و شروع کردن به کشیدن چهره ی جفری که آروم خوابیده بود.
***

Insomnia / بی‌خوابی Where stories live. Discover now