PART 01

569 48 11
                                    

زندگی ا/ت معمولی بود و اون همینطوری دوسش داشت. تو راه برگشت از دانشگاه به خونه پشت اتوبوس نشسته بود و هندزفریش،صدای دنیای عذاب آوری که توش زندگی میکرد رو مسدود میکرد.

دنیا عذاب آور، ناعادلانه و یه هزارتو از اتفاقات بود که هیچ پایانی نداشت.

خیلی از آدمایی که اطراف ا/ت بودن میگفتن که زندگی زیادی خسته کننده و برنامه ریزی شدس و اونا یه چیزی ماجراجویانه تر و تخیلی تر میخواستن.

مثل اژدهاهایی که تو آسمون پرواز می کنن و یونیکورن هایی که می تازن ومثل رنگین کمان می درخشن.
اون توی یه ساختمونِ موجودات تخیلی گیر کرده بود و از این بهتر هم انتظار نداشت، چون رشته ی ادبیات رو انتخاب کرده بود.

و اون اینجا بود با آدمایی گیر افتاده بود که در اصل عاشق ادبیات و البته ....خیال پردازی بودن.

چیزهایی که درباره اژدهاها و غیره از دهنشون بیرون میومد، شبیه رویاهای بچگانه ای بود که ا/ت هیچوقت تو بچگی، تو رویاهاش ندیده بود.

از بچگی تا الان که یه انسان بالغ 21 سالَست ا/ت همینجوری مونده بود. همین دختر درسخون با چهره ای آروم و بی تفاوت. اون هیچوقت دقیقا 'دوست و رفیق' نداشت.

برای اون مردم صرفا موجوداتی بودن که اتفاقی تو سرزمینی افتادن که اون توش پا گذاشته بود .انگار که زندگی یه بازی ویدیوی بود و مردم، چیزی به جز کاراکترایی که هیچ نقشی تو بازی نداشت نبودن.

اون هیچوقت به پشت سرش نگاه نکرده بود.

هیچوقت برای هیچ کس منتظرنمونده بود.

اون هیچوقت از حرکت متوقف نشده بود.

اون به زندگی برنامه ریزی شده ادامه میداد چون این حقیقت رو که زندگی عذاب آور، ناعادلانه ویه هزارتو از اتفاقات بی پایانه رو قبول کرده بود.

برای اون که زندگی زنده موندن بود، هیچ اتفاق جالب رخ نمیداد. تو به این دنیا اومدی که بزرگ بشی، درس بخونی، بیشتر درس بخونی، یه شغل پیدا کنی، ازدواج کنی، بچه دار بشی و بمیری. اینا همه چیزایی بودن که براش به دنیا اومدی.

اینا تنها چیزایی هستن که ات میخواد بخاطرش تو این دنیا بمونه، پس خیال پردازی و اژدها و یونیکورن همیشه توی سر اون تخیلات باقی میمونن. نویسنده ای که از تخیلات لذت نمیبرد.

این دیگه خنده دار بود.....

هندزفری هاشو دوباره گذاشت توی کیفش. یکم از اینکه صدای آرامشبخش موسیقی گوششو ترک کرده بود ناراحت شد ولی خب زیادم دربارش فکر نکرد.سریع ازاتوبوس بیرون اومد و به سمت آپارتمانش حرکت کرد.

آپارتمان تو ساختمان کوچیکی بود که بیشتر از ساکنانش دانشجوهایی مثل خودش بودن. چیز خاصی نبود. یک ساختمان مکعب شکل سیمانی بود که چند تایی واحد یک اتاق خوابه با یه آشپزخانه و سالن داشت.

واحدا خیلی به هم نزدیک بودند و اگه همسایه زیاد سر و صدا می کرد، راحت میتونستی صداشو بشنوی. توی این دو سال زندگی دانشجوییش خوش شانس بود که واحد بغلیش خالی بود، که معنیش این بود که موقع مطالعه یا نوشتن مقاله های دانشگاهش چیزی مزاحمش نمی شد.
مسیر آسانسور تا طبقه ای که زندگی می کرد آروم بود.

وقتی که در فلزی آسانسور باز شد، همیشه دوتا در قهوه‌ای معلوم میشد ۱۰۴ و ۱۰۵، که هر دوتاشون بسته بودن. اما این بار وقتی در آسانسور باز شد ا/ت دوتا در قهوه ای دید. ۱۰۴ و ۱۰۵، که یکیش بسته و یکیش باز بود.

جعبه های مقوایی در امتداد سرامیک های زمین به سمت داخل آپارتمان پخش و پلا بودن.

کسی به اینجا اسباب کشی کرده؟

ا/ت حرکت کرد تا داخل آپارتمان رو ببینه و با مردی مواجه شد که پشتش که بخاطر خم شدن زیاد سفت شده بود نرمش میداد.با پشت دستش پیشونی عرق کردشو پاک کرد.چتری های نیمه خیسش روی چشمای شکلاتی تیرش ریخته بود.

وقتی چشمای کنجکاو ا/ت رو دید که به داخل آپارتمان نگاه میکنه، لبخندی به پهنای صورت زد و براش دست تکون داد و موهاش بخاطر حرکتش به چپ و راست تکون میخورد.

این حرکتش ا/ت رو شوکه کرد ولی حالت چهرش به سرعت سرد شد.تمام کاری که ا/ت کرد این بود که سرشو به نشونه احترام برای مرد خم کرد، در واحدش_ 104 _رو باز کرد، رفت تو و به زندگی برنامه ریزی شدش ادامه داد.

چیزی که اون نمیدونست این بود که مردی که قرار بود تو واحد بغلی زندگی کنه، قرار بود برای همیشه جزئی از زندگی برنامه‌ریزی شدش بشه که ممکن بود اوضاع طبق برنامه ریزی پیش نره.

Credit: Just_another_rookie

SWEETHEART/HOSEOK(translated)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora