E10

226 59 13
                                    

با صدای چرخیدن دستگیره ی در اتاق جفری، سریعا از اونجا دور شد و وارد اتاق خودش شد و درو بست، به در اتاقش تکیه داد، نمیدونست چه کاری درسته، الان باید کنار جفری می بود یا میزاشت اون تنها باشه؟
با این حال، امروز به اندازه ی کافی تنهاش گذاشته بود و از این به بعدو دیگه نمیتونست تنهاش بزاره.
چند لحظه صبر کرد تا مطمئن بشه آقای جونز به طبقه ی پایین رفته.
براش مهم نبود الان جفری گریه میکنه یا نه، به هر حال اون تو این چندین سال، جفری رو در حال گریه زیاد دیده بود. جفری میخواست بره ساحل و دریارو ببینه، پس باید لباساشو عوض میکرد تا ازش بخواد باهم برن، شاید یکمی دور شدن از فضای خونه حالشو عوض می کرد.
***
کتابو به خودش فشرد و سعی کرد بی صدا گریه کنه، تک تک سلولای بدنش میخواستن از شدت عصبانیت فریاد بزنن که چرا این بلا داره سرش میاد!!
حس می کرد تمام غم های دنیا دو دستی بهش تقدیم شدن، نمیدونست چجوری باید ادامه می داد، چجوری باید از این به بعدو می گذروند، حالا که همه به چشم کسی بهش نگاه می کردن که قرار بود به زودی بمیره، دیگه چیزی مثل قبل نبود! از هر زاویه ای به هرچیزی تو زندگیش نگاه می کرد، دیگه مثل قبل نبود.
ذره ای توانایی در خودش نمیدید که بتونه باهاش کنار بیاد، بتونه بی خوابی شباشو تحمل کنه در حالی که میدونه این بی خوابی ها، مسیر مرگشو براش هموار تر میکنن.
با صدای در از افکارش خارج شد، صورتش از اشک خیس بود و گوشه ای از تختش کز کرده بود.
با صدای که بزور در میومد گفت: بیا تو...
در باز شد و ته یونگ وارد اتاقش شد: نمیخوای بری ساحل؟
جفری از اینکه ته یونگ اونقدر راحت، اونقدر بی تفاوت ازش میخواست که به ساحل بره متعجب شده بود، انتظار داشت ته یونگ هم بهش در گریه کردن ملحق بشه و تا خود شب گریه کنن. اما حالا ته یونگ ازش میخواست به رفتن به ساحل و دیدن دریا فکر کنه؟
لبخند تلخی زد و گفت: که چی؟
ته یونگ درو پشت سرش بست و سمت تخت جفری رفت، لبه ی تخت نشست و اروم کتابی که جفری محکم به خودش چسبونده بود رو ازش گرفت و روی تخت گذاشت. دستای جفری رو تو دستاش گرفت و با تمام محبتی که تو وجودش به جفری داشت، نگاهش کرد.
ته یونگ: که چی؟ که باهم وقت بگذرونیم، که دریارو ببینیم، که تا زانو بریم تو آب و بخاطر خنک بودنش لذت ببریم، که روی شن های ساحل چیز بنویسیم، که کنار هم باشیم!
ته یونگ جوری باهاش حرف می زد انگار اون هنوز هم حق زندگی داره، انگار هنوز هم حق لذت بردن داره، انگار هنوزم قراره تا چندین سال زندگی کنه.
ته یونگ با چهره ای که حالت خواهش به خودش گرفته بود به جفری خیره شد و دستاشو تو دستاش محکم تر فشرد: من میخوام هر لحظه اشو کنارت باشم جفری، حتی نمیخوام یه لحظشم از دست بدم، برام مهم نیست آخرش چی میشه، برام مهم نیست کی میمونه و کی میره، من برام الان مهمه، دقیقا همین الان، همین ثانیه هایی که داریم میگذرونیم، من میخوام این لحظه هارو کنارت باشم.
لبخندی زد: توام میخوای؟ مگه نه؟
جفری با صدایی که بخاطر گریه گرفته بود بعد از چند لحظه مکث گفت: چرا؟ چرا میخوای زندگیتو با من بگذرونی؟ چرا میخوای وقتتو با کسی بگذرونی که معلوم نیس تا کی قراره تو این دنیا بمونه؟ چرا نمیری خوش بگذرونی؟ چرا با کسایی نمیگردی که تا سال ها کنارت میمونن؟ من چه فایده ای دارم؟ منی که..
بخاطر بغض تو گلوش نمیتونست به حرفش ادامه بده، چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: منی که دارم میمیرم، منی که چند وقت دیگه پیشت نیستم، من چه بدرد میخورم؟
صداشو کمی بالاتر برد و با تن لرزونی که داشت گفت: ها؟ من چیم برات؟
ته یونگ هرچقدرم میخواست مقابل جفری خودشو قوی نشون بده فایده ای نداشت، جفری جوری از مرگ حرف می زد که باعث می شد ته یونگ هر لحظه، صحنه ی از دست دادنشو تصور کنه و قلبش به هزاران تیکه تبدیل بشه.
حالا اون هم صداش می لرزید و چیزی نمونده بود تا بزنه زیر گریه: تو برای من همه چیزی، اینو میفهمی؟ تا الان بهش دقت کرده بودی؟ تا حالا یه لحظه ام شده با خودت فکر کنی ته یونگ جز تو دیگه کیو داره؟ فکر میکنی برای من آسونه بشینم ببینم داری از دست میری؟
صداشو کمی بالا برد: نه جفری، به مسیح قسم برای من آسون نیست، منم دارم دیوونه میشم از این وضعیت، منم دارم زجر می کشم، فکر میکنی چطور بدون هیچ خانواده ای اینجا دووم آوردم هان؟ فکر میکنی چطور از هفت سالگیم تا الان پیشت موندم؟
لبخند تلخی زد و اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید: منم زندگی داشتم، منم خانواده داشتم، منم مادر داشتم، ولی همشونو از دست دادم چون پدربزرگت خواست خدمتکار تو بشم!!
جفری خواست چیزی بگه که ته یونگ سریعا مانعش شد و گفت: ولی الان چیم؟ بگو حداقل منو دوست خودت میبینی جفری؟ من حتی حاضرم خدمتکار صدام بزنی، ولی کنارت باشم!!! چون اگر تو نبودی، منم نبودم! همون روز اول از دلتنگی خانواده ام میمردم!!
با هق هق ادامه داد: اگر تو نبودی، اگر کسی نبود که وقتمو باهاش بگذرونم، کسی که همسنم باشه، کسی که درکم کنه، کسی که باهم بازی کنیم، کسی که باهاش بزرگ شم و رویاهامو بهش بگم، کسی که بهم کمک کنه به رویاهام برسم و همیشه حمایتم کنه، اگر تو نبودی، منم نبودم جفری!! پس فکر نکن برای من آسونه، من اگر از تو حالم بدتر نباشه، ولی بهتر هم نیست! برای منم سخته، من جز تو کسی رو ندارم! اینو میفهمی؟؟؟
بعد از اتمام جمله اش، جفری بدون هیچ درنگی اونو محکم تو آغوشش کشید و به خودش فشرد، دوتاشون با صدا گریه می کردن و برای چند لحظه فقط تو بغل همدیگه بودن.
جفری دستاشو محکم دور ته یونگ حلقه کرد: بسه ته یونگ، انقدر نگو دوست دوست دوست!! میدونی با هر بار گفتن این کلمه چقدر عذابم میدی ؟
ته یونگ رو کمی از خودش فاصله داد و به چشمای گریونش نگاه کرد و گفت: فکر کردی من جز تو کسیو دارم؟ فکر کردی اگر تو نبودی من بودم؟ نه!!! تو هیچ وقت نمیفهمی چقدر برام مهمی ته یونگ، هیچ وقت...
ته یونگ: منظورت چیه؟؟ چرا درست صحبت نمیکنی جفری؟
جفری صداشو کمی بالا برد: چی بگم؟ بگم این جفری که داره میمیره، دوستت داره؟ که ولم کنی و بزاری بری؟ نمیخوام از دستت بدم، برای همین دارم این حسو تو خودم خفه میکنم!!!
ته یونگ با بهت بهش خیره بود، توانایی هضم کردن حرفای جفری رو نداشت، اون رسما بهش ابراز علاقه کرده بود! دوست چندین و چند ساله اش، تنها فردی که تو زندگی جدیدش داشت، بهش ابراز علاقه کرده بود. نمیدونست چی بگه، زبونش بند اومده بود.
جفری لبخند تلخی زد و ته یونگ رو از خودش جدا کرد: میدونستم! میدونستم وقتی بفهمی همین میشه...
ته یونگ فقط تونست زیر لب بگه: نه!
جفری بهش نگاه کرد: هان؟
ته یونگ: نمیدونم... من فقط یکمی شوکه شدم...
جفری: آره.. حق داری! نباید میگفتم... باید میزاشتم همراه خودم بمیره!
ته یونگ تقریبا سرش داد کشید: انقدر از مرگ نگو! انقدر ازش نگو!!
***
ساعت دوازده نیمه شب بود، نه خودش و نه ته یونگ بعد از مکالمه ی امروزشون دیگه قدرت روبه رویی باهمو نداشتن، شام نخورده بود، حتی کیکی که ته یونگ اون صبح کلی براش نقشه کشید بود هم از گلوی هیچ کدومشون پایین نرفت. با این حال حتی ذره ای احساس گشنگی نمیکرد. در واقع براش فرقی هم نداشت بخواد شام بخوره یا نه، دوباره واژه ی مرگ قصد وارد شدن به افکارشو داشت که با یاداوری حرف ته یونگ سریعا سرشو به چپ و راست تکون و داد و زیر لب گفت: ته یونگ دوست نداره درموردش چیزی بگم...
کتابی که پدرش بهش داده بود رو از روی تخت برداشت، زانوهاشو به قفسه ی سینش چسبوند و به تاج تختش تکیه داد.
صفحه ی اول کتابو باز کرد.
" الیزابت چوی "
لبخند تلخی زد، دستشو روی نوشته کشید، اون هم دقیقا صفحه ی اول کتابش اسم خودشو نوشته بود.
صفحه ی بعدی رو آورد و شروع به خوندنش کرد.
با هر خطی که پایین تر می رفت، اشکاش برای ریختن روی گونه هاش سرعت بیشتری میگرفتن، تمام تلاششو می کرد تا بی صدا گریه کنه. میدونست ته یونگ به راحتی میشنوه، فاصله ی بین اتاقشون فقط یک دیوار بود!
دستشو روی لب هاش گذاشت تا از دراومدن صدای گریه اش جلو گیری کنه، خوندن هر خط از اون کتاب رسما قلبشو اتیش می زد.
" دکتر اسمیت، گفته باید تمام وقت استراحت کنم تا زایمان خوبی داشته باشم. پس تصمیم گرفتم، این کتابو بنویسم، حالا که کاری جز استراحت کردن ندارم، چرا از خودم چیزی ننویسم؟
من حالا، فرزند سومم رو باردارم، اون به زودی بدنیا میاد، برای دیدنش دیگه نمیتونم صبر کنم! امیدوارم پسر باشه، اگر پسر باشه اسمشو میزاریم جفری.
بالاخره با همسرم رابرت به یه نتیجه ی نهایی رسیدیم، و تصمیم گرفتیم اگر فرزند سوممون پسر شد، اسمشو جفری بزاریم.
اون حالا انقدر بزرگ شده که هرازگاهی تکون میخوره و لگد میزنه، فکر کنم پسرم باید خیلی شیطون باشه! برای دیدنش لحظه شماری میکنم، گرچه زمان زیادی نمونده، حدودا یک ماه تا دیدن چهره اش فاصله دارم. مطمئنم که پسره، جفریِ من، مامان حسابی منتظرته! "
***
از پنجره به فضای بیرون خیره بود، خورشید کم کم طلوع می کرد و تاریکی شب به روشنی روز تبدیل می شد.
تمام شب بدون حتی لحظه ای چشم روی هم گذاشتن، کتاب مادرشو میخوند. خاطراتی که مادرش ازش تعریف میکرد، هیچ کدومو به یاد نداشت، اما حالا انگار متوجه شده بود، اون دو سالی که مادرش کنارش بود، به اندازه ی این بیست سالی که ترکش کرده بود، باهاش خاطره داشته.
تمام شب چراغ اتاقش روشن بود، نه فقط برای خوندن راحت کتاب مادرش، بلکه ترس و وحشتی که از تاریکی به جونش افتاده بود بهش اجازه ی خاموش کردن چراغو نمیداد.
حالا که هوا روشن شده بود، حس بهتری داشت.
نمیدونست درسته که اون اول سراغ ته یونگ بره یا نه، اما دیگه نمیتونست این دوری در حد یک دیوار رو تحمل کنه.
حتی اگر ته یونگ تمام احساسات جفری رو هم نادیده می گرفت، باز هم میخواست هرچقدر که از عمرش باقی مونده رو با تنها فرد با ارزش زندگیش که براش باقی مونده بگذرونه.
***

Insomnia / بی‌خوابی Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt