های گایز...پیج اینستا برای ارتباط بیشتر راه اندازی شد....
ریکوئست بدین ...یکم که بالا رفتیم پیجو باز میکنیم..
@oti_mm~~~~~~~~~~~~~~~~~
+امکان نداره...تو یه دو....دورگه ای...
_چی واسه خودت بلغور میکنی؟من همین الان از این خراب شده ی لعنتی میرم...بعد از پنج سال یه دیوونه ی بالدار نصیبه ما شد .....
+هی این خراب شده اتاقه منه:/
_عاها.....
+همیشه انقدر کله خری؟
_همیشه عادت داری انقدر حرف بزنی؟
+اگه یکی از ما تورو ببینه میدونی چه بلایی سرت میاد؟روحتو از بدنت جدا میکنن.. احمق میکشنت...
_این همه وقته دارم اینجا زندگی میکنمو کسی مزاحم نشده .....البته اگه تورو فاکتور بگیریم...حالام کمتر با سقفه اتاقت اختلات کنو بیا منو ببر بیرون.....چرا اینجا در نداره... ؟؟؟؟بیشتر شبی سیاه چاله تا اتاق:/
+نمیخوای به حرفام گوش بدی؟یکمم کنجکاو نشدی که من چی میدونم..؟که تو چی هستی؟ ...اصلا به دوتا آلبالوهام...هرکاری میخوای بکنی بکن...تو سکوت فقط نگاهش کردم...
شاید با دونستنش بتونم این زندگیه کوفتیو به حالته اولش برگردونم...
از سکوتم کفری شدو روی تخت نشست ....
شروع کرد به زمزمه کردن......
+تو هیچوقت سعی کردی بفهمی کی هستی؟یا بفهمی که چرا جزوه اون آدمایه خشک شده نیستی؟چجوری میتونی انقدر بی خیال باشی...هووف... راستی... اسم من تهیونگه...
با چشمای منتظرش بهم نگاه میکرد که حرفی بزنم
_اسم قشنگی داری.....
یدونه زد تو سرش و نگاشو ازم دزدیدو به دیوار خیره شد......
+مامانم این اسمو روم گذاشته..اما لوسیفر دوسش نداره..اون حتی منم دوست نداره...
_لوسیفر؟
+پدرم...اون رهبر شیاطینه....
_ینی تو شاهزاده شیاطینی؟؟؟؟؟
سوالی نگاش کردم...
+ تقریبا اره...اما با یه تفاوت.....منم مثل توام یه دورگه..با این تفاوت که مادرم یه انسان بوده و پدرم ی شیطان..اون منو مایه ی ننگش میدونه...و مقصره از دست دادن عشقش:)سری تکون دادم و دوباره شروع به صحبت کرد...
+پدرم عاشق مادرم بود... با اینکه عشقشون از ریشه غلط بود..همه چی داشت خوب پیش میرفت تا وقتی که مادرم حامله شد..پدرم میدونست که مادرم نمیتونه منو تحمل کنه...چرا؟؟؟ چون من یه نیمه شیطان کوفتی بودم و انرژی حیات اونو ازش میگرفتم..خیلی بهش اصرار کرد اما نتوست اونو منصرف کنه...
مادرم سره بدنیا اومدنه من خیلی عذاب کشید..چون نسبت به یه بچه عادی....عادی؟؟؟ خوب نه....نسبت به بچه های انسان قوی تر بودم....اما بازم به خاطره من جنگیدو منو به دنیا آورد...و..و خودش از پیشم رفت...
کم کم بهش نزدیک شدم...
خودشو نگه داشته بود که گریه نکنه اما قطره ی اشکه
لجوجی از چشمش چکید...+اه این دیگه از کجا پیداش شد....میگم ببین چی رفته تو چشمم....
بعد این حرفش چشمشو اورد جلو....
منم مثل خودش خودمو زدم به اون راه...
_فکر کنم مژت رفته توش....
چند باری پلکاشو بازو بسته کرد...
کنارش رو تخت نشستم...
یکم احساسم نسبت بهش عوض شده بود اما هنوزم نمیتونستم بهش اعتماد کنم...
تو فکر بودم که با صداش به خودم اومدم.....
+نمیدونستی؟
_چیو؟؟؟
+ اینکه پدرت تنها فرشته طرد شده بهشته؟؟؟؟
سعی کردم با نگاهم عمق ریختن پشمام و بهش نشون بدم.....
یعنی..بابا فرشته بوده؟
پس چرا مامان بهم چیزی نگفته بود... اصلا خودش چیزی میدونسته؟؟؟
ی حس کثیفی بهم می گفت که جواب همه ی این سوالای توی ذهنمو اون میتونه جواب بده ...
گردنم به سرعت به سمتش کج شد...
داشت بهم نگاه میکرد و واسه حرکت یهویی من یکم ترسیدو بالاشو به حالته تهاجمی باز کرد...
+چخهههه.....وحشی...چرا اینجوری میکنی؟..
+اونجوری نگام نکن، من چیزه زیادی از پدرت نمیدونم...تنها چیزی که میدونم اینه که خیلی وقت پیش ی فرشته به اسم کیم سوکجین،اولین فرشته ای بوده که به زمین تبعید میشه و هیچ کس دلیلشو نمیفهمه...و بعد هم...
_ضعیفو ،ضعیف تر میشه و توی ۳۲ سالگی میمیره
+شاید اینجا ۳۲ سالش بوده باشه...ولی شنیدم وقتی از بهشت بیرون انداخته شده ۷۲۱ سالش بوده...به هر صورت متاسفم ...من میتونمکمکت کنم که به جوابایی که میخوای برسی اما یه شرطی داره...
_چی؟
+اینکه توهم به من کمک کنی....
_من؟؟؟منی که همین الان فهمیدم کل زندگیم یه دروغ بوده چجوری میتونم بهت کمک کنم؟؟؟؟
+فعلا هیچ نظری ندارم ...تنها چیزی که الان میخوام اینه که لطفا از اینجا بیرون نری و جایی آفتابی نشی
یه چند روز مجبوریم همو تحمل کنیم و بعدش یه فکری میکنیم...قبوله؟؟؟
_من تو این سیاه چال بمونمممم؟اونم با تووووو؟
دست به سینه شدو برگشت سمته مخالفم و گفت
+همینیه که هست...میخوای بخواه میخوای نخواه...نازکش میخواد آقا:/
گردنشو گرفتمو به سمته خودم کشیدمو با حالته ترسناکی دره گوشش زمزمه کردم
_اگه فکری تو اون کله ی پوکت باشه و بخوای منو دور بزنی... دونه دونه پرهای اون بال های قشنگتو از جاش میکنم...
همینجور که از پشت بهش چسبیده بودم احساس کردم داره تو بغلم آب میره و وقتی ازش دور شدم دیدم تبدیل شده به یکی مثل من .....البته نه من کامل...منظورم این که به یه انسان تبدیل شده...
دیگه خبری از اون بال های مشکیش نبود..چشماش حالا قهوه ای تیره شده بود و جسمش کوچیک تر...
مثل ی پسرکوچولو تو خودش جمع شده بود.....
آیگوووو...کیوتتتتت....
وایسا..صبرکن ببینم؟؟؟؟
نه..نه ...من نباید گول قیافشو بخورم... اون یه شیطانه.....میتونه ازم سواستفاده کنه و آخرشم منو بده دسته هم نوعاش..نه ..نه
من باید بفهمم بابا کی بوده...
چرا از بهشت انداختنش بیرون....
باید بدونم من کیم...
باید....
با بلند شدن یهویی صدای داد اون شیطان احمق از فکر بیرون اومدم...
+توی احمق دیگه حق نداری به من دست بزنی..فهمیدی؟وگرنه...وگرنه....
_وگرنه چیی؟؟؟ها؟؟؟؟چیکار میکنی؟؟؟
+........ادامه دارد...
اتاق تهیونگ جان...البته یکم تاریک تر و تمیز تر در تظر بگیرید...😁
...........................
های گوگولیای مامان....
ببینین چه اونی خوش ذوقی دادم من؟؟؟؟
تا امشب پارت دوم و هم اماده کرد....
حس میکمم قراره بیشتر از چهارپارت باشه..والییی...
کنچانا ...کنچانا....
بهتر...خیلی وقته پارتای طولانی نزاشته بیدم....
خدایی...نه خداوکیلی...اونیم بهتر از من نمینویسه ایا؟؟؟
و به عنوان سخن اخر....
ووت و کامنت یادتون نره فرزندانم....با تچکر😈
YOU ARE READING
ONE SHOTS OF COUPLES
Fanfiction‧›گایز این یه بوک پره مینی فیکه قول نمیدیم همشون اسمات باشه ولی سعیمونو میکنیم،واینکه کاپل درخواستیه. ‧›کاپل بگین مینی فیک/چند شاتی تحویل بگیرین. #آتی/اونی