Chapter 12

1.2K 233 172
                                    

شهر کاملا داغ و گرم شده بود.
بدون هیچ اطلاع قبلی، خیلی ناگهانی، روزی لیو کوچک برای پیدا کردن شیائو جان اومد، و درحالی که میگفت تولد پسرعمه ی کوچک رئیس لی لحظه ی آخر کنسل شده، خجالت زده به نظر می رسید، و بهش گفت که نیازی به برگردوندن پول بیعانه نیست.

اگرچه شیائو جان چیزی نگفت اما میدونست— که اون تولد و جشن برگشت به خونه برای وانگ ییبو توسط خانواده اش رزرو شده.

شیائو جان در آستانه ی ترفیع گرفتن قرار داشت. مدیرش در این رابطه با اون صحبت کرده بود، و گفته بود که چون کارش استثنایی و عالی بوده، تصمیم گرفتن که به اون ترفیع بدن، همچنین درآمد و حقوقش هم به این خاطر افزایش پیدا می کرد.

در واقع، در ابتدا، خانواده ی شیائو جان از کارش راضی نبودن. اونها پسرشون رو برای تحصیل به خارج فرستاده بودن، و فکر میکردن که وقتی برگرده میتونه کار راحت تری پیدا کنه. بودن در صنعت هتلداری کار راحتی نبود، و غالبا شرایطی رو به وجود می آورد که نیاز به اضافه کاری داشت.

اما شیائو جان این کار رو دوست داشت. به طور طبیعی در برقراری ارتباط مهارت داشت، و همچنین میدونست که چطوری باید آدم های عصبانی رو آروم تر کنه؛ بنابراین کار دیگه ای نبود که بیش از این براش مناسب باشه.

پس از کم و بیش تایید شدن ترفیعش، شیائو جان سفری به سمت خونه و زادگاهش رفت.

فاصله خونه اش تا شهر تنها یک پرواز دو ساعته بود.
شیائو جان در نیمه های روز جمعه برگشت. مادرش میدونست که میخواد برگرده، بنابراین از قبل مواد غذایی زیادی خریده بود، و پس از فرود اومدن هواپیما در فرودگاه به دنبالش اومد.

احتمالا به دلیل این که بعد از مدت طولانی به خونه برگشته بود، روحیه خوبی پیدا کرده بود‌. مهم نبود که در دنیای بیرون چطوری رفتار میکنه، جلوی این دو نفر، همیشه یک بچه کوچیک بود. حتی اگر ۴۰ یا ۵۰ ساله هم میشد، باز هم پسرشون بود.

با فکر کردن به این موضوع، شیائو جان دستش رو دراز کرد، یک گلابی و چاقوی میوه از روی میز پذیرایی برداشت، و شروع به پوست گرفتنش کرد.

خانواده ی سه نفرشون تازه غذا خوردن رو تموم کرده بودن، و حالا روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودن. مادرش به تماشای شبکه ی خبر شهر که برخی از خبرهای محلی رو هم گزارش می داد، علاقه داشت. پدرش علاقه ای به دیدنش نداشت اما همچنان همراهیش می کرد و باهاش خبر تماشا می کرد.

"بیا، مامان، یکم بخور." شیائو جان پوست گرفتن گلابی رو تموم کرده بود، بنابراین اون رو به سمت مادرش که کنارش نشسته بود گرفت.

"چقدر شیرین." مادرش در حالی که گلابی رو می گرفت این رو گفت، و لبخند بزرگی زد که باعث چروک شدن چشماش شد. گازی به گلابی زد، درباره ی شیرینیش صحبت کرد، سپس برگشت تا به مردی که کنارش نشسته بود بگه، "ببین، پسرم منو بیشتر از همه دوست داره."

听候发落; As You WishHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin