Part 1

1.3K 69 4
                                    

خیلی ها می‌دانستند که مرگ، آدم را باخبر نمی‌کند. مرگ جوانک بسیار ساده و شاید مسخره بود؛ البته از نظر مردجوان، تصادف با اتومبیل، مرگ مسخره ای است، آن هم به خاطر عجله داشتن برای ملاقات با خواهر کوچک و لب گورش.
هرچند همه اینها دلیلی نمی‌شد که مردجوان به این زودی مرگ را بپذیرد و خواهر کوچک مریضش را تنها بگذارد، برای همین به ارباب مرگ التماس کرد که جونش را بهش ببخشد. ارباب مرگ، شخصی ظالم و بی احساس بود. مرگ یک انسان، یکی از ساده ترین اتفاقات زندگیش قلمداد می‌شد، همانند خوابیدن، خوردن و نوشیدن. شاید التماس های انسان ها برای زنده ماندن هم، جزء همین کارهای ساده محسوب می‌شد. مرگ انسان ها برای او ارزشی نداشت، زیرا آنها را موجودات فانی ای می‌دانست که سرانجام سرنوشتی جز مرگ نداشتند. حتی گهگاهی با خود فکر می‌کرد که انسان ها حتی ارزش وجود داشتن هم ندارند، وقتی قرار است روزی بمیرند! آنها حتی لیاقت قطره ای اشک هم نداشتند.
ارباب مرگ "اریک"، تنها با تحقیری وصف نشدنی، مردجوان را که التماسش می‌کرد نگاه کرد. با خودش فکر کرد که چرا انسان های احمق فکر می‌کنند که استثناء خواهند بود و از مرگ نجات پیدا می کنند؟ آنها چندش و تحقیرآمیز هستند. تنفر، کمترین احساسی است که می‌تواند برای آن موجودات بی ارزش داشته باشد.
مرد جوان نیازمند بود که خواهرش را بار دیگر ببیند؛ اما اریک شمشیر معنوی ‌اش را بالا برد که با ضربه زدن به روح جوانک، کارش را یکسره کند. مردجوان ناامیدانه سرش را پایین انداخت و بی‌وقفه التماس هایش را از سر گرفت. روی آسفالت جلوی بیمارستان زانو زده بود؛ اما بازهم سرمای آسفالت را احساس نمی‌کرد، چون یک روح بیشتر نبود. هیچکس قادر نبود آنها را ببیند و نباید توقع کمک می‌داشت. ارباب مرگ به خودش زحمت نمی‌داد که صورت پسری که قرار بود با شمشیرش ناپدید شود را ببیند. دستش دور قبضه شمشیر سفت شد و با خشونت شمشیر را پایین برد. انتظار می‌رفت که شمشیر با شدت به گردن پسر برخورد کند؛ اما اینطور نشد.
مردجوان حیرت زده از اینکه اتفاقی رخ نداد، چشمانش را باز کرد. درکمال تعجب مردی را دید که برعکس ارباب مرگ، لباسی سفید و براق پوشیده بود و شمشیرش مقابل شمشیر اریک قرار داشت.
ارباب مرگ تنها ابرویی بالا انداخت، انگار که از دیدن مردسفیدپوش متعجب نشده؛ اما حقیقت این بود که چیزی توی این دنیای خسته‌کننده، باعث نمی‌شد که غیرقابل انتظارش باشه؛ ولی بازهم خیلی چیزها وجود داشت که موجب خشمش بشود. نگه داشتن شمشیر ارباب مرگ توسط مردسفیدپوش موجب شد که لباس های فرشته نگهبان کمی نامنظم دیده بشه.
اریک با بی میلی شمشیرش را عقب کشید و گذاشت فرشته نگهبان "ویلیام" این هجوم ناگهانی را توضیح بدهد؛ اما وقتی دید که ویلیام سعی در کمک به پسرک حیرت‌زده دارد، صبرش به پایان رسید.
- فرشته نگهبان، چی باعث شده که افتخارهمچین ملاقاتی، اون هم توی همچین جایی رو داشته باشم؟
فرشته نگهبان مردجوان را از روی زانوهایش بلند کرد و سپس به سمت ارباب مرگ برگشت.
- عذر می‌خوام ارباب مرگ ولی این پسر نباید امشب بمیره.
چیزی که بیشتر از همه ارباب مرگ را خشمگین می‌کرد، گفتن "باید" و "نباید"ها توسط آن فرشته های لوس و اعصاب‌خردکن بود. اخم هایش درهم رفت و پوزخند روی لب هایش نقش بست. از خدایش بود که شمشیرش را وسط سینه ویلیام فرو کند تا از بین برود؛ ولی به‌خاطر عواقبی که داشت، خودش را کنترل کرد. با نگاه سردش، برای اولین بار تصمیم گرفت قربانی اش را نگاه کند. لباس های پسر کهنه و فرسوده بودند و موهایش آنقدر شلخته بود که به سختی توانست چهرۀ زیبا روی مردجوان را ببیند. او با وجود هیکل لاغر و باریکش، بیشتر به دختر شباهت داشت تا پسر.
پوزخند دوباره روی لب هایش نقش بست و گفت: «چرا نباید بمیره؟!»
فرشته نگهبان شایعه ها رو شنیده بود که اریک بی رحم ترین ارباب مرگ توی جهان زیرین ـه، برای همین خوب می‌دانست که الان موجب خشم ارباب مرگ شده است. مودبانه گفت: «فرشته پیام رسان "توماس"، بهم خبر داد که اشتباهی توی زمان مرگ این پسر پیش اومده و باید به دنیای خودش برگرده!»
تقریبا دویست سال از موقعی که ارباب مرگ توی یک روز دوبار تعجب کرده باشد میگذرد. حتی دقیق یادش نمی‌آمد که دویست سال پیش به چه دلیلی تعجب کرده است! با تمسخر گفت: «دارید می‌گید اون توماس از خود متشکر، اشتباه کرده؟ واقعا جالبه!» قهقۀ بلندی سر داد که از نظر پسری که پشت ویلیام پنهان شده بود، هیچ شباهتی به قهقه نداشت. آنقدر ترسناک بود که خداروشکر کرد روح است و نمی‌تواند شلوارش را خیس کند!
اخم های فرشته نگهبان از این بی ادبی درهم شد. هیچکس جرئت گفتن "ازخود متشکر" به فرشته پیام رسان را نداشت و الان معلوم شد یک نفر وجود دارد که جرئتش را داشته باشد. بیشتر از این جایز نبود که آنجا با ارباب شیطانی هم کلام شود. دست مردجوان رو گرفت و او را دنبال خودش کشید. پسر تمام مدت آنقدر شوکه شده بود که دیگر توانایی نشون دادن عکس العمل را نداشت.
در همان لحظه، ارباب مرگ با خونسردی شمشیرش را بلند کرد و ناگهان به سمت مردجوان پرتاب کرد. ویلیام از این حمله غافل شد و شمشیر همراه با درد وحشتناکی در پای راست پسر کوچک فرو رفت. درد زخم شمشیر معنوی از شمشیر های معمولی خیلی بیشتر بود و با اینکه پسر بدنی نداشت، نتوانست دربرابر آن درد مقاومت کند. پخش زمین شد و از شدت درد فریاد زد و به خودش پیچید. نه می‌توانست بیهوش شود و نه حرکتی کند، تنها کارش ناله هایی از سر درد بود.
فرشته نگهبان از این حمله ناگهانی شوکه شد و شتاب‌زده به سمت اریک برگشت. ارباب مرگ آنقدر خونسرد بود که انگار با شمشیرش فقط یک پشه را زخمی کرده و حالا ناله های پر درد پسر فقط ویز ویز هایی است که از پشه بلند می‌شود.
- ارباب مرگ، مگه نشنیدین چی گفتم؟ دارید چیکار می‌کنید؟!
اریک با بی تفاوتی دستش رو بلند کرد و شمشیرش را احضار کرد که پیش اربابش برگردد. شمشیر خیلی ناگهانی از پای پسر بیرون کشیده شد و توی دست های پر قدرتش قرار گرفت. اگر مردجوان روح نبود، تا حالا چندبار به‌خاطر درد از هوش می‌رفت. نفس های تندش در سروصدای اطراف بیمارستان بزرگ گم شده بود؛ اما بازهم کسی نمی توانست حضورشان را احساس کند.
شمشیرش را در غلاف برگرداند و دستی به لباس های مشکی‌اش کشید. پوزخندی زد و گفت: «ویلیام، امیدوارم من رو خر فرض نکرده باشی. فکر کردی نمی‌دونم توماس مدتیه رفته پیش مقامات بالا و هنوز برنگشته؟ همه کسایی که در دنیای زیرین زندگی می‌کنند، این رو می‌دونن.» به خوبی می‌شد از چشم های فرشته نگهبان نگرانی را دید. اریک برای بار دوم به پسری که از درد به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد خیره شد. «امیدوارم بهانه خوبی برای به تاخیر انداختن کارم داشته باشی، فرشته نگهبان.»
ویلیام آب دهانش را فرو داد و آه پر سوزی کشید. نباید بیشتر از این ارباب مرگ را گول می‌زد، وگرنه عاقبت چندان جالبی نداشت. نیم نگاهی به پسرک نحیف انداخت و گفت: «اریک، ازت خواهش می‌کنم بذار زنده بمونه، هرکاری و هرچیزی که بخوای بهت میدم.»
این موضوع برای ارباب مرگ کم‌کم داشت جالب می‌شد. سیصد سالی شده که اینقدر سرگرم نشده بود. آن مرد جوان فقط یک انسان بی ارزش نبود، بلکه کسی بود که فرشته نگهبان برای نجاتش به ارباب مرگ التماس می‌کرد. اریک تمایلی برای فهمیدن دلیل نجات پسر نداشت اما التماس های فرشته نگهبان برایش جذاب بود. با بدجنسی خندید و تکرار کرد: «هرچیزی؟ هرکاری؟»
ویلیام از اینکه پیشنهادش کارساز بود، به شدت شگفت زده و خوشحال شد. سر تکان داد و منتظر خواستۀ ارباب مرگ شد. اریک چهرۀ متفکرانه‌ای به خود گرفت و تظاهر کرد که سخت مشغول تصمیم گیری ـست. به خوبی می‌دانست که این‌کارش موجب نگرانی و دلشورۀ فرشته نگهبان خواهد شد.
مردجوان آنقدر درد داشت که ذره‌ای حواسش به معامله آن دونفر نبود. لب های ارباب مرگ از هم باز شد و تنها یک جمله کوتاه ازش بیرون آمد.
- چطوره کفش هام رو لیس بزنی؟
ویلیام از این پیشنهاد بی‌شرمانه به شدت جا خورد و ناخودآگاه چند قدم عقب رفت. تنها چیزی که اریک می‌خواست، شکستن آن غرور مضحک فرشته نگهبان بود. ویلیام می‌توانست پسر را نجات بدهد؛ اما باید غرورش را به ارباب مرگ می‌داد. غرورش چیز با ارزشی بود؛ ولی مردجوان هم کمتر از غرورش باارزش نبود. کاملا می‌توانست نفرت عمیق اریک را احساس کند و شاید عجیب نباشد که غرورش را می‌خواهد. نمی‌توانست غرورش را کنار بگذارد و از طرفی نمی‌توانست شخص باارزش زندگی‌اش را رها کند. سکوت کوتاه مدتی بین آنها حکم فرما شد. در یک لحظه تصمیمش را گرفت و شمشیرش را از غلاف سفید رنگش بیرون کشید. باید غرور و شخص باارزش زندگی‌اش را نجات می‌داد.
اریک با دیدن عکس العمل فرشته نگهبان، پوزخندی روی لب هایش نقش بست. همان‌طور که دستش سمت قبضه شمشیرش می‌رفت با تمسخر گفت: «واقعا لیس زدن کفش هام این‌قدر کار سختیه؟ فکر کردم می‌خوای پسره رو نجات بدی!»
- دارم همین کار رو می‌کنم!
ویلیام با خشم این حرف رو فریاد زد و ناگهان سمت ارباب مرگ هجوم برد. اریک اخم غلیظی کرد و جلوی حملۀ ناشیانه فرشته نگهبان رو گرفت. ویلیام چند قدم عقب رفت تا دوباره حمله رو آغاز کند. شمشیرش را چرخاند و سمت گردن او نشانه گرفت؛ اما اریک به آسانی حمله را خنثی کرد. حرکات شمشیرشان آن‌‌قدر سریع بود که هیچ کدومشان اجازۀ نفس کشیدن نداشتن. اریک بی رحمانه تر از ویلیام شمشیرش را پیش می‌برد. حتی برایش اهمیت نداشت که مبادا فرشته نگهبان بمیرد، بلکه همین موضوع باعث خرسندیش هم می‌شد. انگاری قضیه برای ویلیام فرق می‌کرد. همیشه آن‌قدرمودبانه و با مهربانی رفتار می‌کرد که حمله های وحشیانه چندان در شأنش نبود. به‌خاطر همین، پیروزی ارباب مرگ چیز غیرقابل انتظاری دیده نمی‌شد. اریک لگدی به قفسۀ سینۀ فرشته نگهبان زد و پخش زمینش کرد. ویلیام سعی کرد بلند شود؛ اما زورش به ارباب مرگ نمی‌رسید و زیر پای او تقلا کرد. اریک چنان پایش را روی سینه‌ی او فشرد که گویی قصد داشت فرشته را زیر پاهایش له کند!
ویلیام از شدت درد اخم‌هایش درهم و به‌خاطر ضعیف بودنش، خشمگین شد. ارباب مرگ نگاه پیروزمندانه‌ای توی صورتش داشت و از اینکه فرشته مغرور را زیر پایش له می‌کرد، حسابی برایش جالب بود. کمی لب هایش را آویزان کرد و گفت: «خیلی بد شد که پاهام رو لیس نزدی ولی این وضعیتت هم خیلی بد نیست.»
فرشته نگهبان از این تحقیر قرمز شد و تقلا هایش بیشتر.
- اریک گستاخ! همین حالا ولم کن.
- باید اول اون موش کوچولو رو از بین ببرم، بعد ولت می‌کنم.
با گفتن این حرف، سرش رو سمت مردجوان چرخاند؛ اما در کمال تعجب هیچ روحی آن‌جا نبود. دست هایش مشت شد و از شدت خشم لرزید. تا به‌حال هیچ روحی ازش فرار نکرده بود!
با عصبانیت پایش را بیشتر فشرد و غرید: «اون انسان بی ارزش کجاست؟»
ویلیام به خاطر این پیروزی لبخند زد. قبل از اینکه جنگ با ارباب مرگ را آغاز کند، به پسر گفته بود که فرار کند و به بدنش برگردد. هنگام جنگیدن با اریک، لیست نام افرادی که قرار بود امشب بمیرند را از بین برد و این‌جوری ارباب مرگ دیگر نمی‌توانست مرد جوان را پیدا کند. هدف اصلی این حمله، در اصل وقت کشی بود، چون از همان اول می‌دانست که دربرابر ارباب مرگ شانسی ندارد. اریک از آن فرشته مغرور رودست خورده بود. نفس عمیقی کشید تا بر خشمش غلبه کند. برکمال میلش، پایش را از روی فرشته نگهبان برداشت و گفت: «خیل خب، موفق شدی پسره رو نجات بدی.» پوزخند بی رحمانه ای روی لب هایش نقش بست.«ولی به لطف تو، الان یک هدف جدید توی این زندگی خسته کننده پیدا کردم.»
فرشته نگهبان از روی زمین بلند شده بود و لباس هایش را تکان می‌داد. با شنیدن حرف ارباب مرگ اخم هایش درهم شد و با تردید به او خیره شد. اریک با خونسردی شمشیرش را به غلاف برگرداند و گفت: «کنجکاوم بدونم، اون شخصی که باعث شده فرشته نگهبان اینقدر بخاطرش جونش رو به خطر بنداره، چه آدمیه؟ باید روح خوشمزه ای داشته باشه، اوه نه... فکر می‌کنم اگر شکنجه‌اش کنم قیافه‌اش جالب تر باشه!»
ویلیام کمی دلشوره گرفت ولی هنوز مطمئن نبود که ارباب مرگ درباره چه چیزی صحبت می‌کند. پرسید: «چی داری میگی؟ اون چه ربطی به تو داره؟!»
اریک نیشخندی روی لب هایش نشست و با نفرت گفت: «اون انسان بی ارزش جرئت کرد از من، ارباب مرگ، فرار کنه، فکر کردی اگر پیداش کنم، به این راحتی ها می‌ذارم بمیره؟ تبریک میگم فرشته نگهبان، موفق شدی جونش رو نجات بدی اما مطمئن باش، کاری می‌کنم که از نجات دادنش پشیمون بشه!»
تهدید ارباب مرگ هیچ‌وقت چیز ساده‌ای نبود و باعث شد استخوان های فرشته نگهبان به لرزه بیافتد. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، خودش نمی‌دانست که چه چیزی می‌تواند بگوید.
- اریک، لطفا...
ارباب مرگ منتظر ادامه حرف ویلیام نشد و با خونسردی او را همان‌طور بهت‌زده رها کرد تا آن انسان نفرت‌انگیز را پیدا و او را از زنده بودنش پشیمان کند.

Lord of DeathWhere stories live. Discover now