صدای زنگ، توی محوطه بزرگ دانشگاه پیچید و باعث شکستن سکوت کلاس های درس شد. "پارک جین یونگ" کیفش را برداشت و کتاب هایش را با خستگی در آن چپاند. "لی جون" بهنظر سر حال تر از جین یونگ میرسید و برای استاد دست تکان داد. وقتی کلاس کمی خلوت شد و بیشتر دانشجوها رفته بودند، خطاب به جینیونگ گفت: «یونگ، میخوای مستقیم بری خونه؟»
جینیونگ لبخند تلخی زد و کولهاش را روی شونهاش انداخت.
- نه، انگاری یکی از کارکنانِ جایی که توش کار میکنم مریض شده و ازم خواستن به جاش برم.
- که اینطور، میخوای باهات بیام؟
جینیونگ چشم هایش را در حدقه چرخاند و به چهره سرحال جون خیره شد. آرزو میکرد حال و هواش مثل او باشه. مجبور بود بهخاطر هزینه درمان خواهرش کار کند و بهخاطر همین موضوع، بیشتر روز را با خستگی سر میکرد؛ اما نمیگذاشت که این خستگی روی درس هایش تاثیر بگذارد. همانطور که به سمت خروجی قدم میزد گفت: «میخوای بیای که باز سرمو ببری؟»
جون با سرخوشی خندید و دستش را دور شانهٔ جینیونگ حلقه کرد.
- اوه پسر، اتفاقا میخواستم دوباره برام داستان اون ارباب مرگت رو تعریف کنی.
جینیونگ باورش نمیشد که بعد از سه سال، هنوز هم جون به خاطر این موضوع مسخرهاش میکند. آن موقع شوکه شده بود و توقع داشت که دیگران حرف هایش را درباره ملاقات با ارباب مرگ باور کنند؛ اما بهخاطر همین قضیه، مدتی را پیش روانپزشک گذراند. همه میگفتند که اثرات تصادف، باعث شده فکر کند رویاهایش واقعی ـست؛ ولی او ته قلبش میدانست که آن از یک رویا بیشتر بوده است. آهی کشید و گفت: «جون، اصلا حوصله شوخیات رو ندارم.»
- مگه من باهات شوخی دارم؟!
چشم غره ای به نگاه شیطنتآمیزش رفت و جلوی در دانشگاه ایستاد. نیم نگاهی به جون انداخت و گفت: «دیگه باید برم، فردا میبینمت.»
جون لبخندزنان برای جین یونگ دست تکان داد و آرام ازش دور شد. جینیونگ سه سال پیش، وقتی همه به دیوانگیاش یقین پیدا کرده بودند، با جون آشنا شد. جون هیچوقت حرف دیگران برایش مهم نبود و واقعا نقش دوستی وفادار را برای جینیونگ بازی کرد. البته جینیونگ هم تنها کسی بود که حاضر شد با او دست دوستی بدهد. حقیقتش جون بیشتر به گانگسترها شباهت داشت تا دانشجوی ترم دوم. لباس های لش میپوشید و بیشتر اوقات در حال دعوا بود. معمولا کسی در مواقع عادی، نزدیکش نمیشد که جینیونگ جزوی از استثناعات بود. او هم هیچوقت حرف دیگران را برتری نمیدانست و یقین داشت که جون از خیلی های دیگر دوست بهتری است. از نظر دیگران آنها کاملا دو دوست متضاد بودند. جینیونگ فردی لاغر اندام، ساکت و معصوم بود ولی در طرف دیگر جون فردی با هیکل ورزشی، پر حرف و خشن بود. از نظر یونگ(مخفف جینیونگ)، او سرشار از مهربانیای است که هیچوقت کسی متوجهاش نشده.
خیلی دوست داشت که به جای سرکار رفتن، به خانه برگردد و توی جایش دراز بکشد؛ اما اینکار تقریبا غیرممکن بود، او باید آن همه راه تا محل کارش با اتوبوس میرفت و همین سختترین بخش کارش بود. تازه به خاطر آورد که خواهر کوچک دوستداشتنیاش، الان در خانه منتظر است. تلفن همراهش را بیرون آورد و با فشردن شماره تلفن خانه، گوشی را کنار گوشش قرار داد. تنها بعد از خوردن سه بوق، صدای دلنواز خواهرش توی گوشش پیچید.
- الو اورابونی(کره ایه که یعنی داداش)؟
احساس کرد که تمام خستگیاش از بین رفت و توانست دوباره نفس راحتی بکشد. با مهربانی گفت: «"جینیانگ" کوچیکه چطوره؟»
جینیانگ غرولند کنان گفت: «اورابونی! من دیگه سیزده سالم شده، نباید "کوچیک" صدام کنی.»
لبخند زیبایی روی لبش نشست. خیلی کم پیش میآمد کسی لبخند جینیونگ را ببیند و کسایی هم که دیده بودنش، میدانستند لبخندش، جزء زیباترین مناظر دنیاست. هیچ لبخندی مثل لبخندی که روی لب های خوش فرم و قرمزش مینشست نبود.
- خیلی خب خواهر بزرگه، خوب شد؟
جینیانگ با کمی نارضایتی جواب داد: «نه، اینجوری عجیبه! همون کوچیک بهتره.»
یونگ از ته دل خندید و رهگذران بدون اینکه او متوجهاش بشود، با لذت آن خنده خوش صدا را گوش میدادند. جینیانگ از این شکست دربرابر برادرش ناراضی بود و گفت: «روی آب بخندی! فقط زنگ زدی که مسخرهام کنی؟»
جینیونگ تازه بهخاطر آورد که به چه دلیلی زنگ زده. سریع گفت: «اوه خوب شد گفتی. میخواستم بگم که کاری برام پیش اومده و نهار نمیرسم. داروهات رو یادت نره بخوری.»
سکوت طولانی مدت بین دو خواهر و برادر برقرار شد. یونگ خوب میدانست که جینیانگ چندان از سرکار رفتنش راضی نیست؛ اما این تنها راهی بود که میشد داروهای او را برای قلب مریضش تهیه کرد. شاید اگر مادرشان بهخاطر خشونت های پدرشان نمیمرد واز دست پدرشان فرار نمیکردند، الان لااقل یک سرپرست بالا سر آنها بود؛ ولی جینیونگ هیچوقت از فرارش پشیمان نشد، چون میدانست که اگر کتک های پدرشان رو تحمل میکردند، جینیانگ مدت زیادی دوام نمیآورد. آن خانه کوچک و نفرین شده همیشه بهخاطر بوی الکل و کمربند آن مرد غیر قابل تحمل بود. طلبکارهایشان هم کم چیزی برای جینیونگ نبودند. او همیشه باید کتک های قلدرهای مدرسه را هم تحمل میکرد، از آنجایی که پسر یک معتاد و قمارباز بیشتر نبود. هرکسی جای او بود، فرار را ترجیح میداد.
- اورابونی، زود برگرد، شب منتظرتم.
یونگ از پشت تلفن سر تکان داد و گفت: «منتظرم باش، فعلا.»
- فعلا.
گوشی را قطع کرد و توی کولهاش قرار داد. متوجه شد که پیراهن گشاد سفید رنگش کمی بوی عرق گرفته و پوفی از دهانش خارج شد. با خود گفت: "توی اتاق رختکن عوضش میکنم."
YOU ARE READING
Lord of Death
Horrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...