🚬

128 12 0
                                    

بهم گفت شروع هرچیزی براش خیلی مهمه!
بشکنی توی هوا زد و با هیجان گفت که اگه اول هر مسیری جذبش کنه، تا تهش میره.
اون موقع که نتونستم، اما بالاخره می‌خوام براش اون شروعی که می‌خواد بسازم، چون من برعکس اون، پایان همه چیز برام مهمه!
پس چطوره همه چیزو با یه سوال شروع کنم؟
تو اگه جای من بودی، چی کار می‌کردی؟
***
برای چندمین بار توی یک دقیقه‌ی گذشته، نگاه مردد و ترسیده‌اش رو توی رختکن خالی چرخوند.
با رسد نکردن هیچ فرکانسی از هیچ گونه موجود زنده‌ای، بالاخره ترس و وسواس فکریش رو کنار گذاشت و مشغول درآوردن لباس‌هاش شد.
به لطف استرس زیادی که قبل از کلاسش داشت، فراموش کرده بود تا لباس زیر اضافه‌ای همراه خودش بیاره، پس با خیال به اینکه رختکن خالیه، باکسر سیاه رنگش رو درآورد تا مایویی که مثل همون لباس زیر اضافه، فراموش کرده بود قبل از کلاس تنش کنه، تن کنه!
با صدای سوت بلندی که شنید، دست‌هاش به طور ناخودآگاه مایوی تنگی رو که به سختی در حال بالا آمدن از بدن خیسش بود رها کرد و پسرک شوکه بی‌توجه به وضعیتش به سمت صدا چرخید.
با دیدن چشم‌های گرسنه‌ای که بدنش رو رصد مي‌کرد، به لرزه افتاد، اما قلبی که از شدت هیجان دیدن کراش دوساله‌اش به تکاپو افتاده بود، اجازه‌ی هرکاری رو ازش می‌گرفت.
پسر روبه‌روش، همون قدیسی بود که همیشه از دور نگاهش می‌کرد. قدی که فکر می‌کرد از خودش بلندتر باشه، از این فاصله با خودش برابر بود، پوست شکلاتیش حالایی که بدنش تنها با یک مایو و بدون اون چند لایه لباس‌های مزاحمی که توی دانشگاه می‌پوشید دیده میشد، جذاب‌تر بود و نگاهش...
نگاه سرد و تاریکی عمیق مردمک¬هاش مثل همیشه جونگ‌کوک رو مسخ کرده بود.
آشنای مزاحم، چند باری سوت زد و وقتی که توجهی از پسرک سفید پوست روبه‌روش دریافت نکرد، با قدم‌های بلندی به سمتش رفت.
"داداش، حالت خوبه؟"با بیخیالی و بدون ذره‌ای نگرانی گفت اما دست داغی که بازوی پسر رو لمس کرده بود، با حس سرمای لذت بخش تنش، دستش رو با گستاخی همون اطراف نگه ‌داشت.
چشم‌های سرد و خمارش رو با دقت بالا و پایین می‌کرد و خط به خط بدن پسر سفید پوست رو حفظ.
با شنیدن دوباره‌ی سوت‌ غریبه‌ی آشناش، از خلسه‌ای که درگیرش بود بیرون اومد و قدمی به عقب رفت و تمام تلاشش رو کرد تا چهره‌ی ناامید و شکسته‌ای به خودش نگیره و با فکر به اینکه کراش اون رو با این بدن رقت‌انگیز دیده، گریه نکنه!
دستش رو روی عضوی که آزادانه در حال هواخوری بود گذاشت و اخم کرد."به چی نگاه می‌کنی؟"
"به تو!"
چشم‌هاش رو برای پسر گستاخ روبه‌روش چرخوند و لب زد،"داری معذبم می‌کنی. نمی‌ری بیرون؟"
زمانی که مخاطب حرف‌هاش بجای قدم به عقب برداشتن و دوباره پس دادن حریم شخصیش، ابروهاش رو بالا انداخت و با بی‌خیالی نچی تحویلش داد، دوباره ترس و استرس به جونش افتاد.
"من کاملا جدی..."
"بدن خوشگلی داری!" قدیس زیبای روبه‌روش با خونسردی بین کلماتش پرید و حرفش رو قطع کرد. هنوز هم نگاهش سرد و ناخواناش روی بدن سفید جونگ‌کوک می‌چرخید.
"داری مسخرم میکنی؟"
ابروهای پرپست و سیاه‌‌رنگش، با دیدن اخم‌های در هم پسر جوان‌تر بالا پرید و با ناباروری خندید."چرا باید همچین کاری بکنم؟"
"چ_چون کجای این بدن قشنگه؟"
چهره‌ی جونگ‌کوک قرمز شده بود و کلافگی، غم و بغض کاملا معلوم بود. سال بالایی جذابش، دو یا سه قدمی که بینشون فاصله بود طی کرد، دوباره دست‌هاش رو برای لمس بدن سفید و سرد پسر بالا آورد و اینبار سر انگشتانش، مسیرهای سیاه رنگی که به طور شلخته روی نقطه‌های مختلفی از بدن پسر بود لمس کرد.
"می‌خوای بدونی کجاش قشنگه؟"
نیشخندی به ابروهای بالا پریده‌ی پسر زد، ناخن‌های بلند و لاک زده‌اش رو روی چونه‌ی تیز و سفیدش کشید، گردنش رو خم کرد و لب‌هاش رو به گوشش رسوند."بذار بِکِشمت!"
***
یوگیوم حرف می‌زد، پشت سر هم و با صدای بلندی حرف می‌زد و این برای جونگ‌کوکی که می‌خواست تمام وجودش چشم بشه تا بتونه نقاش رو تماشا کنه، آزاردهنده بود.
"یوگ، تو که دیگه کلاس نداری. چرا فقط نمی‌ری؟" با کلافگی و عصبانیت بین حرف‌های دوستش پرید و نگاهش رو با بی‌میلی از پسرک زیبایی که چند متر اونورتر درگیر نقاشی کردن چیزی که کوک هنوز موفق به کشفش نشده بود، گرفت.
"خب تو هم کلاس نداری. چرا تمرگیدی اینجا؟"
جونگ‌کوک شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت،"کاری ندارم بکنم تو خونه که. یکم اینجا می‌مونم تا تایم نهار تموم شه و بعد میرم توی یه کلاس خالی درس می‌خونم."
البته که پسر قرار نبود به دوستش چیزی بگه؛ مهم نبود یوگیوم رو از زمانی که بالاخره تصمیم گرفت از مادر و پدرش جدا بشه و مستقل زندگی کنه می‌شناخت، جونگ‌کوک فقط یاد گرفته بود که زندگیش یه داستان جذاب برای تعریف کردن نیست!
مهم نبود که یوگیوم از همون روز اول با یک ظرف پر از غذا و لبخند گرم خلوت سرد و ترسناکش رو بهم زد، پسرک قرار نبود از ترسی که داشت حرف بزنه، قرار نبود از وسوسه‌ای که با به خونه رسیدن به جونش می‌افتاد تا دوباره به سمت حموم بره و تنش رو بیشتر و بیشتر از قبل خط خط کنی، حرفی بزنه!
یوگیوم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت،"دوست داشتم پیشت بمونم اما با دخترم (my girl) قرار دارم."
"ایرادی نداره. فردا می‌بینمت."
برای آخرین بار سرش رو برای دوست درازش تکون داد و نگاهش رو این بار با آرامش، به نقاش دوخت.
درست توی لحظه‌ای که به شدت غرق نیم‌رخ زیبا و متناسب نقاش شده بود، پسرک سرش رو چرخوند و جونگ‌کوک توی سیاه‌چاله‌‌های عمیقی چشم‌های کشیده‌ای که گستاخانه نگاهش می‌کردن، مکیده شد!
همه چیز همون روز شروع شد؛ جئون جونگ‌کوک، دانشجوی نوزده ساله، توی دومین روز از دومین ترم تحصیلش درگیر چشم‌هایی شده بود که می‌دونست قراره به اعماق جهنم خفگی بکشتش، اما برای فرار خیلی دیر بود!
***
اولین بار توی شانزده سالگی اتفاق افتاد. جونگ‌کوک به تیغی که برای اصلاح صورتش گرفته بود نگاه می‌کرد و کنجکاو بود بدونه زخم کردن بدنش با اون تیغ چه حسی داره؛ شنیده بود که درد، درد رو می‌شوره و می‌خواست بدونه واقعا درسته؟
دستی که تیغ سرد رو محکم چسبیده بود، به پوست سفید دست آزادش نزدیک و نزدیک‌تر می‌کرد و با هر مسافتی که طی میشد، همراه ضربان قلبی که بالاتر می‌رفت، لرزش دست‌ها و تموم بدنش هم بیشتر میشد.
حس سرمای تیغ روی پوستش، مثل چکشی بود که بالاخره سد بغض و اشک‌هاش رو شکست.
پسرک شانزده ساله، میون هق هق خفه شده و اشک‌هایی که دیدش رو تار کرده بودن، تیغ رو به آرومی روی پوستش کشید.
اتفاقی نیوفتاد.
به پوستی که همچنان سفید و سالم بود نگاه کرد و با فشار بیشتری تیغ رو کشید.
با حس سوزش و درد شدید توی دستش و دیدن خط باریک قرمز رنگی که راه افتاد، تیغ رو از پوستش فاصله داد و با صدای بلندی گریه کرد؛ زخم بزرگی نبود و حتی خونریزی و درد زیادی هم نداشت اما اون، بازهم گریه کرد.
ترسیده بود، پر از حس نفرت بود و حالا می‌دونست اونقدری پست و ضعیف هست که هرچیزی که تحمل میکنه لیاقتشه!
دروغ بود! درد، درد رو نشسته بود و حالا جونگ‌کوک گوشه‌ی حموم نشسته بود، برعکس چند دقیقه قبل بلند گریه می‌کرد و می‌خواست قلبی که بیشتر از همیشه درد می‌کرد آروم بگیره.
تیغ رو روی زمین انداخت، دست زخمیش رو زیر شیر آبی که همچنان باز بود گرفت و قول داد که دیگه این کار رو نکنه.
دو روز بعد، جونگ‌کوک درحالی که توی آشپزخونه مشغول خرد کردن مواد غذایی بود تا شام رو برای مادر و پدرش آماده کنه، چاقو رو روی دستش گذاشت و با تمام قدرت روی پوستش کشید!
درد، درد رو نمی‌شوره اما دردِ بیشتر رو جذب میکنه!
***
کلاس ورزش تموم شده بود و حالا جونگ‌کوک مثل پسر خوبی که قول داده بود باشه، منتظر بود تا سال بالایی جذابش لباس¬هاش رو بپوشه و تا خونه‌ی جونگ‌کوک همراهیش کنه و همینطوری که قولش رو داده بود، با کشیدن بدنش رو کاغذ، زیبایی¬هایی رو که خودش نمی‌دید نشونش بده.
در واقع جونگ‌کوک هیچ علاقه‌ای به لخت و مدل نقاشی کسی شدن نداشت، حتی اگه اون فرد کراش دو ساله‌اش باشه اما وسوسه‌ی شدیدش برای نزدیک شدن به اون نقاش و درست کردن هر رابطه¬ای با اون مجبورش کرد تا پیشنهاد پسر رو قبول کنه.
با دستی که دور شانه‌اش افتاد، از فکرهای ناامید کننده و غمگینی که داشت، بیرون اومد و نگاهش رو به شیطان روبه¬روش دوخت؛ اون واقعا یه شیطان بود، جوری که رنگ سیاه به تنش می‌نشست و آدم‌ها رو برای گناه کردن و پرستیدنش وسوسه می‌کرد پسر رو بیشتر از هر کسی برازنده‌ی این لقب نشون میداد.
"بریم، کوکی؟"
ابرویی برای اسمی که شنید بالا انداخت و سری تکون داد. متاسفانه شخصیت سرد و غیراجتماعی‌ای که داشت اجازه‌ی گرم کردن جو بینشون رو نمیداد.
"چی می‌خونی؟" نقاشی که تمام مسیر مثل پسر بچه‌های پنج ساله سعی داشت قدم‌هاش رو با جونگ‌کوک یکی کنه و بعد با یک پرش به جلو اون ریتم رو بهم می‌زد، بالاخره دست از بالا و پایین پریدن برداشت و با هیجان پرسید.
صدای بمی که توی گوش جونگ‌کوک پیچید، لبخند محوی روی لبش نشوند و بدنش رو برای گرفتن یک نفس عمیق آماده کرد.
بازدم نقاشی که نفس کشیده بود، بیرون داد و زمزمه کرد،"ترم پنجم روانشناسیم!"
"روانشناسی؟"
چشم‌هاش رو بست و آماده‌ی شنیدن جملات تمسخرآمیز پسر شد که صدای خنده‌ی ملایم و جمله‌ای که پر از حس خوب بود قلبش رو به تپش انداخت.
"روانشناس خوبی میشی! بالاخره دیوونه‌ها حرف هم دیگه رو خوب می‌فهمن!"
تکخندی زد و سری تکون داد. نگاهش رو با جسارتی که ناگهانی وجودش رو گرم کرده بود به چشم‌های زیبا و کشیده‌‌ی روبه‌روش دوخت و با منظور لب زد،"موافقم! دیوونه‌ها حرف هم دیگه رو خوب می‌فهمن."
نیشخندی که گوشه‌ی لب‌های نقاش نشست، ستاره‌ای توی قلبش روشن کرد و ضربان قلبش رو بالاتر برد.
"ازت خوشم اومد. من کیم تهیونگم، ترم آخر هنرهای تجسمی."
کوک سری تکون داد و دست‌های کشیده و شکلاتی‌ای که به سمتش دراز شده بود رو سفت فشرد. گفته بود عاشق رنگ پوست تهیونگه؟
دست‌های تهیونگ نرم و گرم بود. برعکس دست‌های زبر و زشت خودش نرم و زیبا بودن. لاک مشکی رنگی روی ناخن‌هایی که یکی در میان بلند و کوتاه بودن نشسته بود و جذابیت دست‌های پسر رو صد برابر بیشتر می‌کرد.
نگاهی به آویزی که از ناخن بلند کوچک‌ترین انگشت دست راستش آویزون بود انداخت و با تعجب پرسید،"ناخناتو کوتاه نمیکنی؟"
سوال اشتباهی بود. نباید می‌پرسید اما قبل از معدرت خواهی و پس گرفتن حرفش، تهیونگ رد نگاهش رو گرفت و با رسیدن به آویز استیل آتیشش با هیجان لبخند زد.
"اگه نشکنه و آویزم گم نشه بعد از اینکه کوتاهش کردم میرم و دوباره سوراخش میکنم!"به سادگی جواب داد و جونگ‌کوک نفس راحتی کشید. هر آن منتظر بودن تهیونگ توی خیابون رهاش کنه و بره.
تهیونگ؟
گفته بود که بعد از شنیدنش، عاشق اسمش هم شده؟
حالا اون علاوه بر چشم‌های کشیده‌ای با مردمک‌های سیاه و عمیق، لبخند مستطیلی و معصومانه و پوست شکلاتی و خوش‌رنگ اسمی هم داشت که باید بهش عشق می‌ورزید.
"اسم قشنگی داری!"
"اهوم! خودمم دوسش دارم."
به رک بودن پسر خندید و با استرسی که به جونش افتاده بود روبه‌روی آپارتمانش ایستاد.
"اینجاست؟"
به آرومی سر تکون داد و بدون حرفی وارد لابی ساختمون شد. تهیونگ سرخوش کنارش، سوت زنان درحالی که دست‌هاش توی شلوار جین تنگش بود، با ریتم سوت‌هاش قدم برمی‌داشت و جونگ‌کوک واقعا از این همه انرژی به وجد اومده بود.
توی آسانسور کوچک آپارتمان، فضای برای شیطنت‌های تهیونگ نبود، پس پسر با نگاه عجیبی به جونگ‌کوک خیره شده بود و کوک سعی می‌کرد با نفس‌های عمیق و سنگین خودش رو آروم کنه.
"بهت گفته بودم خیلی خوشگلی؟"صدای تهیونگ بم‌تر از هر دفعه‌ی قبلی توی گوشش پیچید و مجبورش کرد تا چشم‌های درشت شده رو به چشم‌هایی که اینبار با خشونت و جدیت بررسیش می‌کردن خیر بشه.
"آ-آره!"
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و دستش رو بالا آورد. انگشت‌های بلندش رو دور گردن باریک پسر حلقه کرد و به تضاد پوستشون لبخند زد، انگشت کوچیکش، همونی که آویز استیل آتش از ناخن بلندش آویزون بود، رو بالا آورد و مشغول بازی با لاله‌ی گوش جونگ‌کوک شد.
نفس‌های پسر دیگه عمیق و سنگین شده بود و چشم‌هاش از هر زمانی بازتر. بجای شهوت و یا هر حس تمایلی به ادامه‌ی این لمس‌ها، ترسیده بود.
اگه تهیونگ بفهمه، به احتمال زیاد میره! هشدار قلبش، چشم‌های ترسیده‌اش رو خمار کرد و دست یخ‌زده‌اش رو بالا آورد.
جونگ‌کوک دست گرم تهیونگ رو گرفت و زمزمه کرد،"چی کار می‌کنی؟"
تهیونگ به صورت سرخش نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت. اون خیلی خوب می‌دونست که تهیونگ داره چی کار میکنه!
با دست آزادش، دست جونگ‌کوک رو گرفت و چنگ محکمی از ساعدش گرفت. با نشخند تک ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد،"باهام بخواب؛ اینم قبلا گفته بودم؟"
لب‌هایی که روی هم فشار می‌داد و چشم‌هایی که از شیطنت برق می‌زدن، به خوبی میزان لذتش رو از تماشای جونگ‌کوکی که چشم‌هاش بیش‌تر از هر زمانی بزرگ شده و نفس کشیدن رو از یاد برده بود، نشون میداد.
"ن-نه!"
"چه احمقیم من! پس الآن می‌گم."با همون نیشخند کج کنج لبش، چشم‌های خمار و کشیده و موهای سیاه و بهم ریخته‌ای که توی صورتش ریخته بود، دوباره لب‌هاش رو به گوش جونگ‌کوک نزدیک کرد و با لحن آشنایی گفت،"بذار قبل از کشیدنت، بدنتو فتح کنم جونگ‌کوکی!"
***
جونگ‌کوک یه اسکشواله! اینو وقتی که توی هجده سالگی بالاخره برای خلاص شدن از اصرارهای بیش ار حد مادرش به دکتر مراجعه کرده بود فهمید. دکتر می‌گفت که شاید هم یه دمیسکشوالی و یا شاید ترنسکشوال و شاید هر گرایش دیگه‌ای!
اون روز و حرف‌های احمقانه‌ی دکتر رو به خوبی با یاد داشت.
پزشک جوان عینکش رو بالا داد و با صدایی که سعی می‌کرد آرامش رو به بیمارش منتقل کنه لب زد،"ممکنه چیزی در این مورد ندونی چون بالاخره توی کشور ما اونطور که باید درموردش اطلاع رسانی نمیشه، عزیزم اما یک درصد کمی از آدم‌ها هستن که اسکشوالن. این به این معنیه که هیچ تمایلی به رابطه‌های جنسی ندارن. البته من معتقدم که آدم هیچ‌وقت نمی‌تونه در مورد گرایشش مطمئن باشه چون چیزی که در مورد گرایش مطرحه، گرایش به آدم‌هاست نه آلت جنسیشون! تو بهم می‌گی نتونستی با دختری که ازت می‌خواست باهاش بخوابی رابطه داشته باشی چون اینو نمی‌خواستی و از رابطه‌ای هم که با یه پسر داشتی لذتی نبردی، پس من حدسم اینه که شاید تو اسکشوال باشی اما شاید یه زمانی به کسی برخوردی که به جای هر آدمی که تا الآن حتی علاقه‌ای به لمس کردن دستش هم نداشتی، دوست داشته باشی باهاش سکس کنی! پس ازت می‌خوام راجع به این موضوع حس بدی نداشته باشی و تا جلسه‌ی بعدی کامل راجبش تحقیق کنی و سوالات و مشکلاتت رو یادداشت کنی تا درموردشون صحبت کنیم، باشه؟"
اون جلسات گذشت، جونگ‌کوک گفت که با گرایشش کنار اومده اما نیومده بود.
گفت که این حس متفاوت بودن رو پذیرفته اما نپذیرفته بود.
گفت که نسبت به آینده ناامید نشده اما ناامید شده بود.
اون جلسات گذشت، جونگ‌کوک دروغ گفت و دروغ گفت و دروغ گفت تا بالاخره مادرش دست از سرش برداشت.
همیشه گفتن که آدم با امید زنده‌است. جونگ‌کوک اینو قبول داشت، چون با وجود همه‌ی ناامیدی‌ها و ترسش، یه روزنه‌ی خیلی کوچیک جایی از قلبش بود که حرف‌های اون روز دکتر رو براش تازه می¬کرد. که منتظر نگهش می‌داشت تا بالاخره یکی بیاد و جونگ‌کوک بخواد که بفاکش بده یا توسط اون بفاک بره!
اما اون روزنه درست همون روز، همون دومین روز از دومین ترم تحصیلش، که تهیونگ رو دید، با سنگ‌های ناامیدی که باز هم روی قلبش آوار شد، بسته شد.
جونگ‌کوک مطمئن بود که عاشق تهیونگ شده؛ تا حالا تو زندگیش به این اندازه نمی‌خواست به چشم کسی بیاد، نمی‌خواست لبخندهای کسی رو ببینه و نمی‌خواست اون فرد رو مال خودش خطاب کنه اما با وجود همه‌ی این‌ها باز هم حسی نداشت که بشه اسمش رو شهوت گذاشت.
اون خطوط سینه‌ی تهیونگ رو از لباس یقه‌باز خاکی رنگی که پوشیده بود دید، نفسش گرفت، نه بخاطر شهوت، چون زیبا بود!
تار به تار موهای سیاه رنگی که با باندانای سبز لجنی بالای سر پسر نقاش جمع شده بودن دنبال کرد و چشم¬هاش خمار شد، چون که می‌خواست نوازششون کنه، تمایلی به چنگ زدن، کشیدنشون نداشت.
حرکت دست‌هایی که با رنگ ذغال سیاه شده بودن دنبال می‌کرد و صدای ضربان قلبی که بالاتر رفته بود به گوشش می‌رسید چون اون دست‌ها لایق پرستش بودن!
جونگ‌کوک تهیونگ رو می¬دید و مغزش با سرعت زیادی مشغول تولید هورمون عشق بود، اما باز هم شهوتی حس نمیشد.
جونگ‌کوک تهیونگ رو می‌دید اما...
نه دلش می‌خواست بفاکش بده...
و نه دلش می‌خواست که توسطش بفاک بره!
روزنه‌ای که از سنگ پوشیده شده بود، همون لحظه به کمک عشقی که توی رگ‌هاش پخش شد باز هم باز شد و جونگ‌کوک هنوز هم با امید زنده بود.
بعد از اون پیشنهاد باید با امید زندگیش جی کار می‌کرد؟
اینبار با دست خودش سنگ‌های ناامیدی رو روی روزنه‌اش می‌چید...
یا اجازه می‌داد عشق بین رگ‌هاش بار دیگه، روزنه‌ی توی قلبش رو گشادتر کنه؟
***
"داری شوخی می‌کنی دیگه؟"جونگ‌کوک با صدای بلندی داد زد به تهیونگی که همچنان با چشم‌های جدی و سردش نگاهش می‌کرد خیره شد.
"تهیونگ با توام! دهنتو باز کن و بگو چرت و پرت گفتم!"
پسر نقاش، استند نقاشیش رو از جلوی پاهای از هم بازشده‌اش کنار زد و بعد از پرت کردن قلم و تیغی که باهاش مشغول تیز کردن نوک مدادش بود، به سمت جونگ‌کوک رفت، دست‌های پسر رو که روی اولین دکمه خشک شده بود کنار زد و خودش مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهن چهارخونه‌ی همبسترش شد.
"گفتم روبه‌روم بشین، خودتو به کام برسون و بذار که من بکشمت، کوکی!"صدای تهیونگ دوباره خشک و خالی از هر حس خوبی بود؛ مثل تمام هفته‌ای که اگر چیزی مطابق میلش پیش نمی‌رفت، جونگ‌کوک رو با این لحن و صدا مجبور به تغییرش میداد.
جونگ‌کوک به دکمه‌هایی که دونه دون باز شدن، به پیراهنی که تهیونگ با خشونت از تنش بیرون کشید و به شلواری که همراه باکسرش پایین کشیده شد نگاه کرد و هیچی نگفت.
هنوز هم از انتخابش پشیمون نشده بود؛ هر چی که نبود اون الآن امید زندگیش رو کنارش داشت.
بدون هیچ حرفی کاری که تهیونگ می‌خواست رو انجام داد. توی تخت بزرگش که با ملحفه‌های سفید پوشیده شده بود، روی زانوهاش نشست، پاهاش رو از هم باز کرد و دست‌هایی که به خواست تهیونگ با ساق‌های تیره رنگ انگشتی اون کاور شده بود، عضو سافتش رو بین مشت‌هاش گرفت.
"چطوری باید انجامش بدم؟"با صدای آرومی پرسید و لحنش پر از دلخوری بود. تهیونگ داشت آزارش میداد.
اون تنها چیزی که می‌خواست، آغوش گرم اون نقاش و لمس‌های گرمش بود اما حالا تنها چیزی که نسیبش می‌شد، حس شهوت و نیاز نقاش بود.
تهیونگ کنارش روی تخت نشست. دست‌های پوشیده شده‌اش رو بالا آورد و بوسه‌های خیسی روی سر انگشت‌هاش زد. دست‌های سرد پسر رو پایین برد، انگشت‌هاش رو دور عوضی که ذره‌ای تحریک نشده بود محکم کرد و حرکت داد.
"همینجوری با ریتم من دستاتو بالا و پایین کن."
مو مشکی سرش رو جلو آورد به نشونه‌ی دلجویی زخم روی گردن جونگ‌کوک رو که نسبت به همه زخم‌هاش جدیدتر و بزرگ‌تر بود لیسید و بالاخره عقب مشید."برای من انجامش بده و خجالت نکش، بانی!"
جونگ‌کوک خجالت نمی‌کشید؛ حس‌هایی که داشت حتی نزدیک به خجالت هم نبودن و اون واقعا می‌خواست که گریه کنه!
اما جونگ‌کوک، هنوز هم از انتخابش پشیمون نشده بود!
به نقاشی که باز هم با سرخوشی و سوت زنان به سمت استند نقاشیش می‌رفت نگاه کرد و دستش رو حرکت داد.
هیچ حسی نداشت، توی ناامیدی و بی‌میلی عرق بود و می‌خواست که تمومش کنه اما باز هم ادامه داد؛ سرعتش رو بالاتر برد، چشم‌هاش رو خمار کرد و اجازه داد تهیونگ فکر کنه چهره‌‌ی قرمز شده‌اش بخاطر لذت انقدر بهم ریخته‌است و هیچ فشاری روش نیست.
تهیونگ همراه با ریتم دست‌هاش نگاهش رو روی بدن اون و کاغذ می‌چرخوند. دستش به تندی حرکت می‌کرد و با جسارت تمام خطوطی که قرار بود بدن پسر رو نمایش بدن می‌کشید.
سیگاری روشن کرده بود و بدون اینکه ازش کامی بگیره، توی دست چپش در حال سوختن بود و جونگ‌کوک همچنان نگاهش می‌کرد، خودش رو با دست‌های خودش و مغزی که می‌دونست قرار نیست از این ارضا شدن لذت ببره به مرز ارگاسم می‌رسوند و هنوز از انتخابش پشیمون نبود.
زمان زیادی گذشت تا بالاخره عضو جونگ‌کوک بین پاهاش سفت شد و ضربان قلبش از روی عکس العملی که بدنش در حالت طبیعی باید نشون میداد تند شد. تهیونگ نگاهی به سر خیس عضوش انداخت و لب زد،"نظرت چیه یکم بیشتر از انگشت‌هات استفاده کنیم؟"
جونگ‌کوک خیره به چشم‌های تاریک تهیونگ دستش رو بالا برد و انگشت‌هاش رو مک زد. دونه دونه انگشت‌هاش رو خیس کرد و نگاهش رو از نقاشش نگرفت؛ تهیونگ بهش گفته بود، توی اولین رابطه‌ای که داشتن خیلی جدی گفته بود باید نگاهش کنه و جونگ‌کوک مثل پسر خوبی که قول داده بود باشه فقط گوش داد.
نقاش دوباره نیشخند زد. طرح ابتدایی‌ای که زده بود کند و گوشه‌ای از اتاق گذاشت. روی کاغذ جدید دوباره مشغول کشیدن خط‌هایی شد که قرار بود جونگ‌کوک رو زمانی که موهاش بهم ریخته‌اس، بدنش از عرق و بزاق دهانی که از بین لب‌هاش می‌ریخت خیسه و هنوز هم انگشت¬های خودش رو با معصومیت می‌مکه نشونه بده.
"می‌تونی سرعتت رو کم کنی و خودتو نگه داری؟ نمی‌خوام الآن به کام برسی!"
برعکس جونگ‌کوکی که تا مستقیما عضوش لمس و پروستاتش تحریک نمیشد راست نمی‌کرد، تهیونگ همین الآن هم با دیدن جونگ‌کوک بزرگ شده بود و پسر با اینکه خیلی می‌خواست برای بار سوم توی این هفته اون خرگوش مطیع رو بفاک بده اما می‌خواست که نقاشیش رو بکشه.
با هر بار فکر کردن به تصویری که توی ذهنش داشت، بیشتر از هر ارگاسمی که از سکس‌هاش داشته به اوج می‌رسید و تهیونگ انقدری خودخواه بود که از این لذت بزرگ نگذره.
جونگ‌کوک لب مرز ارگاسم ایستاده بود و فشار زیادی رو تحمل می-کرد، تهیونگ لذت می‌برد و جونگ‌کوک هنوز هم از انتخابش پشیمون نبود.
چند دقیقه بعد، همراه با صدای کاغذ، کلمات تهیونگ توی گوشش زنگ زد."فقط یه ژست دیگه مونده، جونگ‌کوکی. اون‌وقت می‌تونی ارضا شی خب؟"
پسر کوچیک‌تر سرش رو تکون داد و منتظر چیزی که توی ذهن شیطانش می‌گذشت موند.
"روی انگشت‌ها بشینو خودتو بفاک بده."نقاش با نگاه وحشی‌ای که بهش دوخته شده بود حرفش رو تموم کرد و جونگ‌کوک آه کشید. اون فقط می‌خواست کار تهیونگ تموم شه تا بتونه دست از این نمایش برداره.
دستی که از بزاغش خیس بود رو به پشتش برد. روی سوراخی که چند روز قبل توسط خود تهیونگ باز شده بود چرخوند و بی‌توجه به دردی که ممکن بود داشته باشه، دو انگشت رو وارد کرد.
تهیونگ عاشق صدای بلند ناله بود، پس با صدای بلندی ناله کرد و به اشک‌های پشت چشم‌هاش اجازه‌ی جلون داد؛ به هر حال که امید زندگیش قرار بود فکر کنه این اشک‌ها از روی درد و لذته!
بعد از مدتی مکث، همراه بدنی که روی دست خودش بالا و پایین میشد عوضش رو پلمپ کرد و دوباره به تهیونگ خیره شد؛ اینبار با لب‌هایی که گاز گرفته بود و اخم‌های درهم و البته سرعت بیشتری درحال نقاشی کشیدن بود.
تهیونگ کاغذ آخر رو هم کنار گذاشت، به طرحای خامی که قرار بود تمام روز رو روشون کار کنه نیشخند زد و به سمت جونگ‌کوک رفت.
بوسه‌ی خیسی روی لبش گذاشت و رد بزاغی که تا روی گردنش اومده بود لیسید. دونه به دونه‌ی زخم‌های روی تنش رو با لب‌های گرمش لمس کرد و جونگ‌کوک هنوز هم ناله می‌کرد و نشون میداد که داره لذت میبره.
مو مشکی سرش رو پایین و پایین‌تر برد. روبه‌روی عضوی که با پریکام خیس شده بود متوقف شده و گفت،"برای تلافی دهنمو بفاک میدی؟"
سوال نبود. می‌دونست که تهیونگ سوال نمیکنه اما با لبخند سری تکون داد و زمانی که لب‌های تهیونگ دورش حلقه شد، جونگ‌کوک خودش رو روی دستش با سرعت بیشتری حرکت داد، با تمام قدرت توی دهن تهیونگ کوبید و مطمئن بود که از انتخابش پشیمون نشده!
***
روز دوم از هفته‌ی دوم دوستی با منفعتشون بود که جونگ‌کوک بالاخره تصمیم گرفت از تختش بیاد بیرون، بی‌توجه به دردی که از رابطه‌ی سخت دو شب پیششون داشته به حموم بره و برای دانشگاه حاضر بشه.
حالش خوب بود، تهیونگ حس خوبی بهش میداد و شاید فقط به چشم یه دوست با منفعت میدیدش اما جونگ‌کوک خوشحال بود، لبخند میزد و هنوز هم از انتخابش پشیمون نشده بود.
با سرخوشی به دانشگاه رفت، کلاس‌هاش رو با حس خوبی گذروند و بعد از آخرین ساعتش، به دانشکده‌ی هنر رفت تا تهیونگ رو ببینه.
توی راهروهای قدیمی و عجیب غریب دانشکده‌ی هنر راه می‌رفت و می‌دونست که میتونه تهیونگ رو کنار مجسمه‌ی ناشیانه‌ای که از جکسون پولاک ساخته شده پیدا کنه که به احتمال زیاد با رول‌های ماریجواناش های کرده و مشغول تکمیل کردن یکی از نقاشیشهاشه!
کوک غرق توی خیالات خودش قدم برداشت و به اون مجسمه رسید. تهیونگ اونجا بود اما هیچ چیز مثل تصویر توی ذهنش بود؛ مو مشکی، گوشه¬ی سالن خالی به دیوار تکیه نداده بود و مشغول کار کردن نبود. به جای اون، شیشه آب جویی توی دستش بود، با دست دیگه‌اش کمر باریک دختری رو چنگ می‌زد که موهای بلند ریخته شده توی صورتش اجازه‌ی تشخیص چهره‌اش رو به جونگ‌کوک نمیداد.
تهیونگ دختر رو به دیوار کوبید و بوسه رو عمیق‌تر کرد.
جونگ‌کوک قدمی عقب رفت.
تهیونگ با دست‌هاش به سینه‌ی دختر چنگ زد.
جونگ‌کوک باز هم عقب رفت.
تهیونگ سرش رو توی گردن دختری که برعکس جونگ¬کوک، به خوبی از این لمس‌ها لذت میشبرد، برد...
و جونگ‌کوک بالاخره چرخید، به قدمشهاش سرعت بیشتری داد و بالاخره فهمید که از انتخابش پشیمونه!
***
جونگشکوک حرف نمیزد، مثل قبل ادا در نمی‌آورد که از کنار هم بودنشون لذت میاره و فقط می‌خواست که تموم شه.
قلبش شکسته بود و دیدن تهیونگ براش دردناک بود اما چرا همه چیز رو تموم نمی‌کرد؟
لمس‌های گرم پسر و بوی تند و تیز مشروب و سیگار دیگه آرومش نمی‌کرد و بغض‌های دردناکش باز هم مثل گذشته به جونش افتاده بود پس چرا تمومش نمی‌کرد؟
تهیونگ اومد، جونگ‌کوک رو باز هم قانع کرد که باهاش بخوابه و حالا پسر کوچک‌تر می‌خواست بدونه، چرا فقط تمومش نمی‌کرد؟
پسرک نقاش نگاهش رو به بدنی که برای اولین بار خالی از هر زخم تازه‌ای بود دوخت و درحالی که باز هم انگشت‌های شکلاتی و کشیده‌اش رد بوسه‌های تیغ روی پوست سفید پسر رو دنبال می‌کرد، لب زد:
"دیگه سراغ تیغ نمیری؟"
جواب سوالی که از لب‌های خشک و ترک خورده‌اش بیرون آمد، گردن کبود جلوی چشم‌‌هاش بود که به آرومی تکون خورد و سری که به چپ و راست حرکت کرد.
"چرا؟"
دو چشم سیاه و درشت جسم شکسته‌ی توی بغلش سرش رو بالا آورد و خیره به چشم‌های سردی که می‌دونست هیچی از زبون نگاهش بلد نیست، گفت، "یه راه جدید پیدا کردم"
به ابرویی که بالا رفت و حالت مرده و یخ‌زده‌ی صورت تهیونگ رو سوالی کرد پوزخند زد و همراه با انگشت‌هایی که نقطه به نقطه‌ی خراش‌هایی که خودش شب گذشته روی بدن مورد علاقه‌اش گذاشته بود لمس می‌کرد، گفت، "خوابیدن با تو، بیشتر از تیغ بهم درد میده!"
به ابروهایی که تو هم رفتن خندید و ادامه داد،"الآن سه روزه که دارم از خودم می‌پرسم چرا همه چیو تموم نمی‌کنی ولی میدونی چیه؟"
با چشم‌های اشکی به تهیونگ خیره شد. جونگ‌کوک نمی‌خواست که ضعیف باشه، نه بیشتر از این.
دوست دتشن حرف بزنه اما بجای همه‌ی حرف‌های تو قلبش، بغضش رو قورت داد و لب زد،"بیا تمومش کنیم."
"چرا؟"از چهره‌ی نقاش هیچی معلوم نبود. به نظر خوشحال نبود، اما عصبی و ناراحت هم بهش نمی‌خورد!
"من یه اسکشوالم! تموم این مدت بدون هیچ میلی باهات توی رابطه بودم چون می‌خواستم که کنارم باشی. نگو نمی‌دونی چه حسی بهم داری که می‌دونم داری دروغ میگی، اما دیگه بسه!"
"چرا؟"
نگاه عصبیش رو به تهیونگی دوخت که هنوز هم آروم بود. ضربه‌ای به سینه‌اش زد و با داد گفت،"چون دیدمت! دیدم که چجوری تشنه بودی تا خودتو توی اون دختر بفاک بدی! چطور می‌توی دو روز بعد از شبی که به بدترین شکل ممکن خرابم کردی بری و یکی دیگه رو بفاک بدی؟"
"ما هیچ تعهدی نداریم."با آرامش گفت و لعنت به این خونسری تهیونگ!
"آره تعهدی نداریم برای همینم من می‌تونم بگم دیگه نمی‌خوام ببینمتو تو هم نمی‌تونی هیج اعتراضی بکنی!"
با خشم بغضی که گلوش افتاده بود قورت داد و گفت،"چون من از درد کشیدن خسته‌ام، ته! تا قبل از اینکه تو بیای با تیغ و هرچیزی که بتونه بهم آزار برسونه خودمو اذیت کردم و حالا هم که اینطوری! نمی‌تونم تحملش کنم. نمی‌خوام تا ابد به درد کشیدن عادت کنم."
به چشم‌های ناخوانای تهیونگ نگاه کرد و لب زد،"بهم گفتی روانشناس خوبی میشم اما من قبل از اینکه بتونم روانشناس بشم باید از پس خودم بر بیام. من ازت خوشم می‌یاد و حتی عاشقتم، تهیونگ اما دیگه درد کشیدن بسه. ترجیح میدم با تیغ تنمو زخمی کنم تا با وجود تو توی زندگیم هر روز شکسته‌تر بشم!"
نقاش سری تکون داد، لباس‌هاش رو پوشید، فندک و سیگارش رو برداشت و بدن هیچ حرفی از خونه بیرون رفت.
جونگ‌کوک گریه کرد.
با عصبانیت همه چیز اتاقش رو بهم ریخت و گریه کرد.
به لباس‌هایی که تهیونگ توی خونه‌اش جا گذاشته بود چنگ زد و گریه کرد.
نقاشی تهیونگ رو پیدا کرد؛ توی نقاشی جونگ‌کوک به کمرش قوس داده بود، روی دستش نشسته بود و از ظاهر خیس و شلخته‌اش به نظر می‌رسید که داره لذت می‌بره. جونگ‌کوک به نقاشی خودش خیره شد و گریه کرد اما پشیمون نبود، احساس حقارت نمی‌کرد و می‌دونست که این درد همیشگی نیست.
***
"یوگیوم لعنت بهت الآن پروازم می‌پره!"با حرص به درد حموم کوبید و بلند داد زد.
بالاخره تصمیم گرفته بود تا به کمک پدرش برای دانشگاه خارج از کره پذیرش بگیره و حالا قرار بود کره رو به مقصد سوئد ترک کنه.
نمی‌دونست که برگشتی وجود داره یا نه اما خوشحال بود. این کشور و این شهر براش یادآور چیزهایی خوبی نبودن و جونگ‌کوک می‌خواست که از اول شروع کنه.
آخرین چمدونش هم کنار در گذاشت و آهی کشید؛ یوگیوم مثلا اومده بود کمک کنه اما هیچ چیز به جز دردسر بهش نداده بود.
با صدای زنگ در، چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند و با کلافگی به سمت در تیره‌ی خونه رفت. به هیچ عنوان حوصله‌ی گریه و زاری بیشتر مادرش رو نداشت اما نمی‌تونست چیززی به زن تنها و ناراحتی که برای دیدنش اومده بود بگه.
در رو باز کرد و لبخند زوری‌ای که روی لب‌هاش بود با دیدن نگهبان از بین رفت."چیزی شده، آقای لی؟"
نگهبان ساختمون با لبخند تعظیمی کرد و بسته‌ای به سمتش گرفت."اینو پست براتون آورد، آقای جئون."
بعد از تشکر و بستن در، به سمت بسته‌ی بزرگ گوشه‌ی خونه رفت و با تیغ موکت بری‌ای که همون اطراف بود بازش کرد.
از داخل جعبه‌ی بزرگ بوم نقاشی‌ای بیرون آورد.
از بین تموم رنگ‌ها اضافی نقاشی می‌تونست چهره‌ی خودش رو که در حال خندیدنه ببینه؛ چشم‌های جمع شده و گوشه‌هاش چین افتاد بود. دهنش بازتر از هر زمانی بود و دست‌هاش رو مثل بدنش جمع کرده بود.
لبخند محوی زد. این نقاشی رو به خوبی می‌شناخت و می‌دونست که حتی نیازی به دیدن فرستنده‌اش نداره تا بفهمه برای کیه.
به پشت بوم نگاه کرد و جمله‌ای که با خط بدی نوشته شده بود به سختی خوند.
نمی‌خوام بخاطر من درد بکشی!

🌜🌜🌜

های گایز!
این مهتابه!
بالاخرررررهههه یه وانشات ویکوک نوشتم! من ویکوک شیپرم اما چرا تا حالا نتونستم راجب شیپم فیک بنویسم؟!
*وی یک عدد خائن وطن فروش است!
خب حالا بیایم یه توضیحی راجع به فیک بدیم.
اول از همه؛ من با تصور اینکه مخاطب‌هام دیگه به اندازه‌ای بزرگ شدن که تحت تاثیر هرچیزی قرارنگیرن، این فیک رو نوشتم پس لطفا!!!! جوگیر نشید بردارید با تیغ و چاقو خودتونو تیکه و پاره کنید، اوکی؟
و حالا برسیم به بحث اصلی!
خیلی موقع‌ها توی زندگی واقعی با ادمایی برخورد می‌کنم که در مورد روابط جنسی و گرایش‌ها اشتباه می‌کنن. اینکه فکر کنی کسی که اسکشواله نمی‌تونه رابطه داشته باشه و یا یه گی نمی‌تونه با دختر سکس کنه غلطه!
آمیزش جنسی با گرایش جنسی فرق داره! ارضا شدن توی رابطه یه عکس العمل طبیعیه بدنه که در صورت وجود هیچگونه مشکلی اتفاق می‌افته، پس هر آدمی، جدا از هر گرایشی که داره می‌تونه هر مدل رابطه‌ی جنسی‌ای داشته باشه و به ارگاسم برسه!
نکته‌ی دوم در مورد اسکشوال‌ها هم اینه که درسته که اونا تمایلی به رابطه‌ی جنسی ندارن اما ممکنه از لحاظ عاطفی به کسی جذب بشن. اتفاقا روابطشونم یه اسامیه خاصی داره که یادم نیست اما خب در کل بدونید که اسکشوال بودن به معنی همیشه تنها و بی کس بودن نیست. اونها حتی می‌تونن با آدم‌هایی که گرایش جنسی مختلف دارن توی رابطه برن و حتی نیازهای جنسی پارتنرشون هم تامین کنن و یه رابطه‌ی کاملا سالم داشته باشن!
بدرود تا درس‌های دیگر خاله مهتاب :))))
خب گوگولیا ، اینم از عیدیتون
ببخشید که انگست بود و امیدوارم که ناراحتتون نکرده باشم، اما میشخواستم این وانشاتو امروز آپ کنم تا حرفامو همراهش بزنم. منتظر نباشید تا کسی زندگیتونو درست کنه، مثل جونگشکوک داستان من، امیدتون رو آدمهای دیگه قرار ندید. روی پای خودتون وایسید و زندگی خودتونو خودتون بسازید.
منتظر خوشحالی نباشید چون دنیا به جز درد هیچی نمیده، خودتون باید اون خوشحالی رو بسازید.
پس امسالتونو خودتون بسازید و دنبال دعای خیر و آرزوی خوب بودن سال نباشید!
اینم بگم که من امسالو با نوشتن اسمات شروع کردم، خدا به دادتون برسه با سمایی که قراره تحویلتون بدم.😂🤦🏻‍♀️
راستی اونایی که فهمیدن کینک تهیونگ چیه بیان با هم عر بزنیم.
این کینک خیلی زیبا نیست؟!
سال نوتون مبارک باشه گوگولی
چنل دیلیم:
@tabtabsworld

See My Heart Not The Scars of My BodyWhere stories live. Discover now