2014-جنوب اقیانوس ارام
-"خواهش..خواهش میکنم نجاتم بده!"
از وحشت دوباره جیغ بلندی زد، اب داخل حفره ی دهنش میشد و سوزش بدی در پاهاش احساس می کرد.
-"لارا دستتو بده من!..کمی بیشتر نمی تونم دستتو بگیرم..لارا !!"
-"کمکم کن لطفا...لطفا ..نه..."
زجه ای که زد نشان دهنده ی این بود که دیگه همه چی تموم شد!!..
با دیدن صحنه ی روبه روش فریاد زد
-" نه لارا..."
2019-سیدنی
صدای توپاک کل فضای اون کلبه کوچک رو فرا گرفته بود. جام های مشروب از میز چوبی وسط کلبه به کف زمین ریخته شده بودن و سرخی شراب چوب قهوه ای کف رو رنگین کرده بود.
نور افتاب سیدنی از لابه لای درز های چوبی سقف به درون تیره کلبه راه پیدا کرده بود و براش مزاحمت ایجاد میکرد.
مشغول دود کردن سومین سیگارش بود که در چوبی کلبه به ارومی باز شد و هیونا با قدم های کوچک اش وارد شد و دستش رو سمت راست دیوار برد و به اسونی کلید چراغ سفید اون کلبه رو فشرد و پس از ثانیه ای سیاهی رنگ باخت و کلبه روشن شد!!
باصدای خش دارش اروم اما محکم زمزمه کرد
-" بهت گفتم زود برگرد!"
-"من خواستم بیام اما بچه ها گفتن بیشتر بازی کنیم.."
تهیونگ چشماش رو بست و سیگار رو پک زد و به لحن شیرین و بانمک دخترش گوش سپرد.
-" بابا یه مردِ بیرون منتظرتوست!"
چشماش رو ریز کرد و کمی فکر کرد..مطمئنا منتظر کسی نبود!
به سختی از جا بلند شد. سیگار رو داخل جاسیگاری خاموش کرد و بلوزش رو پوشید و بی اونکه دکمه هاش رو ببنده به سمت در راهی شد..
نگاه نامجون اطراف اون کلبه چوبی میچرخید. اینجا دیگه کجا بود که کیم اومده بود؟...حالا دیگه مطمئن شده بود که اون عقلش رو از دست داده!!..قطره های شور عرق از پیشونی اش سُر می خوردن و به ابرو هاش که میرسیدن تغییر جهت میدادن..اون اصلا این هوای سیدنی رو
نمی پسندید!
-" هیچ فکرشو نمی کردم تو باشی!"
نامجون به سمت صدا برگشت، لبخندی زد و کیف سیاهش رو در دستاش جا به جا کرد..
-"از اخرین باری که دیدمت، دخترت بزرگ تر شده!"
تهیونگ جلو اومد و دستش رو دراز کرد..
-" فکر نمی کنی کت و شلوار ..الان..کمی زیاده روی بود؟"
نامجون هم متقابلا دست تهیونگ رو گرفت.
-" فکر نمی کنی این کلبه کوچیک..برای تو..کمی زیاده روی بود؟"
تهیونگ لبخندی زد و گفت
-" خوش اومدی!"
نامجون دکمه کت سیاهش رو باز کرد و عرق پیشونی اش رو با پشت دستش خشک کرد..
-" پیدا کردنت کار ساده ای نبود!"
-"چرا اومدی؟"
نامجون دست ازادش رو در جیبش فرو برد
-" دیگه نگو که این خراب شده تلوزیون نداره!"
تهیونگ هم دستاش رو در جیب شلوارک ابی اش برد.
-" داره؛ اما من اخبار نگاه نمی کنم!"
نامجون نفسی تازه کرد و دوباره در دلش خودش رو برای پوشیدن اون کت و شلوار مسخره سرزنش کرد.
-" خوب میدونی برای چی اومدم!"
تهیونگ جدی نگاهش کرد
-" خوب میدونی جوابم چیه!"
نامجون نگاهی به تن افتاب سوخته اش کرد
-" بدون تو از پسش بر نمیایم!"
تهیونگ کلافه دستی تو موهاش کشید
-" نمی خوام زندگیم رو بیشتر از این نابود کنم نامجون..بهتر بری!"
هیونا از کلبه بیرون اومد و گوشه اویزون مونده بلوز تهیونگ رو گرفت.
-" بابا میتونم برم ساحل؟"
تهیونگ که اعصابش با حرف های نامجون بهم ریخته بود با این سوال هیونا از کوره درومد و با لحن تندی پاسخ داد
-" برای بار هزارم...تنها حق نداری بری اونجا، فهمیدی؟..برگرد داخل!"
هیونا با بغض بلوز پدر عصبانیش رو رها کرد و به سمت کلبه راهی شد..
تهیونگ پشیمون از رفتارش نگاه دیگه ای به نامجون انداخت
-"خوشحال شدم که دیدمت.."
و خواست به سمت کلبه بره بلکه ناز دخترش رو بکشه و بدرفتاری اش رو توجیه کنده که نامجون ارنجش رو گرفت
-" تا کی؟"
تهیونگ سعی کرد دستش رو ازاد کند..
-"تا کی چی؟"
-"تا کی می خوای به این مسخره بازیت ادامه بدی؟..تا کی می خوای از کاری که عاشقش بودی فاصله بگیری؟..تا کی می خوای تمام زحماتت برای رسیدن به این شغل و نادیده بگیری؟..و از اون مهم تر..تا کی میخوای جلوی دخترت برای تنها نرفتن به ساحل رو بگیری؟"
-"تا هروقت که بتونم نامجون..تا هروقت که زنده باشم!..نمیذارم دیگه اتفاقی برای عزیزانم بیفته.."
نامجون انگار این مرد رو نمی شناخت. شنیده بود که بسیار بی منطق و بداخلاق شده؛ اما شنیدنش با دیدنش فرق داشت..
-"داری میگی نمی خوای به عزیزانت اسیب برسه نه؟"
نامجون دیگه چاره ای نداشت، باید از نقطه ضعف این مرد کله شق استفاده می کرد..
-"خیلی خب..باشه.."
قدمی به سمت تهیونگ رفت و یقه بلوز نخی اش رو به دست گرفت..
-"اما اون میاد.."
تهیونگ خوب میدونست که منظور نامجون چیه! اما برای مطمئن شدن پرسید..
-"اون کیه؟"
***
2019-ناگایا
-" اوه فاک..پسر تو عالی ای"
اراتا حرکتش رو تند تر کرد بلکه بیشتر رضایت این پسر زیبا رو بدست بیاره..و دقایقی بعد..
-"اوه خدای من..سکس عالی ای بود!"
نفس نفس زنان با خستگی کنارش روی تخت افتاد، جانگکوک دست چپش رو به سینه ی اراتا رسوند و نیشگونی گرفت..
-"تا الان کدوم گور فاکی بودی که پیدات نکرده بودم.."
اراتا لبخندی زد و به چهره دوست داشتنی جانگکوک نگاه کرد..
-" از الان به بعد این دیک مال توست!"
جانگکوک لبش رو گاز گرفت و با ناز دستش رو دوباره به سمت عضو اراتا برد و انگشتش رو به سرکلاهکش کشید..
-"با یه دور دیگه چطوری؟"
و با کنار رفتن پارچه بلندی که به جای در گذاشته بودن از جا پرید..
-"اگه اجازه بدید دور بعدی بعد از رفتن من باشه.."
جانگکوک به سرعت ملافه ای رو روی خودش کشید و اراتا هم دستاش رو جلوی عضوش گذاشت تا از دید این مهمان ناخوانده مخفی بشه.
-"میشه بری بیرون..میخوام کمی با این مردک هوسباز صحبت کنم!"
اراتا که انگشت اشاره اون مرد رو به سمت خودش دید خم شد و شلوارش رو برداشت و پوشید و با همون بالاتنه لخت از اون اتاقک خارج شد..
جانگکوک ملافه رو به دور کمرش گره زد و لب هاش رو خیس کرد و به چشمان این مزاحم پرو خیره شد..
-"یکی طلبت!"
-"زیاد حرف نزن.."
-"همین؟..وسط سکسم پاشدی اومدی تا بهم بگی زیاد حرف نزنم؟"
-"نه!..اومدم تا بهت بگم پاشو وسایلت رو جمع کن باید بریم.."
جانگکوک از روی تخت بلند شد. ملافه رو طوری دور کمرش بست که ران پای راستش کاملا در معرض دید باشه و رد سرخ ناخن های اراتا به شدت چشمگیر...
-"کجا قرار بیام که خودم هنوز خبر ندارم؟"
و بطری لیمونادش رو برداشت و سر کشید..
جین به سمتش قدم برداشت و انگشتش رو به سمت گردالی های قرمز رنگ گردن صاف جانگکوک برد
-"تا کی میخوای اینجا بمونی و توسط این و اون گاییده شی؟"
جانگکوک بطری رو به جین تعارف کرد و جین گرفت. دوباره به سمت تخت برگشت و روش نشست
-"تا وقتی که سوراخ کونم اجازه بده.."
پس از خوردن یک قلپ از اون نوشیدنی، به سمت در رفت
-"تا امشب فرصت داری به هرکی میخوای بری بدی!..اما فقط تا امشب.."
جانگکوک جدی نگاهش کرد
-"اگه نخوام بیام؟"
-"اول یه درکونی بهت میزنم!..بعدش میندازمت تو گونی و بزور میبرمت..امشب ساعت یازده و نیم منتظرتم!"
و از اونجا بیرون رفت. چقدر دلش برای این پسرک تنگ شده بود، مدت زیادی بود که ندیده بودتش و اون حالا خیلی زیبا تر شده بود..
نگاهش که به اراتا افتاد، بطری ای که بدست داشت و جلوش گرفت و زمزمه کرد
-"وحشی ام که هستی"
اراتا بطری رو گرفت و پاسخ داد
-"خودش دوست داره.."
جین درحالی که از کنارش رد میشد گفت
-"دوست ندارم بعدا ببینمت.."
و به تندی دور شد. اراتا داخل برگشت و جانگکوک رو دید که غرق در افکار خودش شده بود..نزدیک شد و کنارش روی تخت نشست، بطری لیموناد رو کنار تخت گذاشت و با لحن به ظاهر ارومی پرسید
-"چی میگفت مردتیکه؟"
جانگکوک عصبی نگاهش کرد و گفت
-"درست راجع بهش حرف بزن!"
اراتا سرش رو پایین انداخت و جانگکوک ادامه داد
-"گفت که باید برم باهاش.."
-"کجا؟"
جانگکوک از جاش بلند شد
-"اخبارو نگاه نمی کنی؟"
-"اما تو گفتی نمیری؟..گفتی از کارت حالت بهم میخوره و برنمی گردی!"
جانگکوک اب دهنش رو قورت داد
-"اره گفته بودم..اما من از کارم متنفر نیستم.."
-"پس چی؟"
جانگکوک با یاداوری دلیل تنفری که در تموم وجودش پخش شده بود، از عصبانیت گره ملافه رو باز کرد و روی پای اراتا نشست و فکش رو تو دستش گرفت
-"هر قبرستونی که رفتم..توهم باهام میای.."
اراتا متعجب نگاهش کرد و گفت
-"اما اون مرد خیلی جدی گفت دوست نداره منو ببین.."
و لب های جانگکوک مانع از این شد که اون حرفش رو ادامه بده! اراتا از شدت شهوت این مرد زیبا همیشه تعجب میکرد؛ اما هرگز نمی دونست این اتش شهوتی که هیچگاه خاموشی نداره برای کسیِ در قلب این مرد که از اون متنفر هست؛ ولی در تموم این سالهای دوری، هنوز هم جای اون رو در تختش خالی میدونه.
***
شب شده بود، لوازم مورد نیازش رو درون یک ساک جا داده بود و منتظر بود تا اراتا هم با وسایلش برگرده..
فقط موضوعی که مجهول بنظر میرسید این بود که اون مرد عوضی هم قرارِ بیاد یا نه!💎اگر تقاضا زیاد باشه، ادامه داده میشه زیبارویانم💙