قسمت بیست و هفتم – شب پر ستاره
زمان حال – دنیای ترول ها
وقتی از غار خارج شدم بالاخره بعد از تشکرات شون از سردسته آماروک ها پرسیدم:" شما دوست من رو ندیدید؟ یکی شبیه من."
جواب داد:" چرا دیدیم. 2 نفر..." و بعد کنار رفت و بدن بی جونی رو که کنار غار گذاشته و توی پشم گرگ پیچیده شده بود بهم نشون داد.
تهیونگ؟؟
قلبم منجمد شد... و مور مور شدن تمام بدنم رو حس کردم. لب هاش تقریبا آبی شده بود و اثرات گرد برف روی مژه هاش دیده میشد... اما بدتر از همه، زخم بزرگ روی شونه ش بود که حالا بخاطر سرما خونریزی نداشت اما مشخص بود که حسابی خونریزی کرده.
به سمت تهیونگ دویدم و کنارش زانو زدم. سـ... سوهو کجا بود؟؟
و همون لحظه در حالی که من بدن منجمد تر از همیشه ی تهیونگ رو بغل می گرفتم تا گرمش کنم آماروک ادامه داد:" اون دوست دیگه ات و بقیه که توی کوهپایه بودن رو هم الان مطلع شدم که عنکبوت ها اون رو و اون افراد دیگه ای رو که با شما وارد این دنیا شدن گرفتن."
در حالی که صورت خودم رو روی صورت هیونگ می ذاشتم تا از گرمای پوستم گرم بشه چشم هام گرد شد:" چی؟! چرا؟" عنکبوت های غول آسایی که اون سر نقشه کنار آبشار بودن چه کاری می تونستن با دوستان من داشته باشن؟؟
آماروک با درک موقعیت از افرادش خواست بیرون برن و خودش با من ادامه داد:" نمیتونم با اطمینان بگم اما احتمالا از دست شماها ناراحت هستن. به عنوان فرمانروای این دنیا از شما توقع داشتن که به عنوان احترام پیش اون ها برید."
صادقانه جواب دادم:" اما من نمی دونستم اونا مرکز فرمانروایی دارن." شوکه بودم و نگران، بدن تهیونگ گرم نمی شد و کم کم خودمم بدجوری داشتم سردم میشدم.
اون آماروک خیلی جدی گفت:" این چیزیه که اون ها باید قبول کنن."
تایید کردم:" میتونی بهم بگی کجا میتونم اونا رو پیدا کنم؟"
" بله. فکر می کنم نقشه ی سرزمین رو بشناسید، شما باید به سمت آبشار بزرگ برید. قصر اونا اونجاس و اونا منتظرتون هستن اما قبلش، تنهات می ذارم تا دوستت رو گرم کنی... "
سرم رو به احترام خم کردم:" برای کمکی که کردید ممنون. افتخار بزرگی بود."
" افتخار برای ماست. وقتی کارتون اینجا تموم شد اجازه بدید تا جایی که اجازه داریم شما رو ببریم. ما در برف سریع تر حرکت می کنیم."
ازش تشکر کردم و اون قبل از اینکه من رو با تهیونگ تنها بذاره فقط گفت:" اگه یکی از ما گرگ ها توی آب بیفته، با با بدن مون گرمش می کنیم."
و از محوطه خارج شد. . . چند لحظه ای چشم هام رو بستم. نمی تونستم افکارم رو جمع و جور کنم اما هر ثانیه ای که از دست می رفت ممکن بود به قیمت جون تهیونگ تموم بشه، پس دست از فکر کردن کشیدم و در حالی که خیلی سریع لباس هام رو در می آوردم برای توتم زمزمه کردم:
YOU ARE READING
Last Keeper + Season 3 updating 🔰
Mystery / Thrillerخونه رو ترک کردم. تمام چیزی که اون روز با خودم داشتم کوله پشتی و تخته اسکیتم بود، به علاوه ی مبلغ نسبتا قابل توجهی پول که پدر بزرگم برام به ارث گذاشته بود. خوشبختانه سن قانونی در مورد وراثت تو کشور من 16 سال بود و وقتی دو ماه پیش پدر بزرگ ما رو ترک...