قسمت بیست و هشتم – عنکبوت شاه
صبح قبل از سپیده بیدار شدیم و شروع به دویدن به سمت آبشار کردیم. تمام مدت مسیر تو این فکر بودم که چه رفتاری پیش اون عنکبوت ها داشته باشم؟ تند و تهاجمی یا رفتاری عامرانه و همراه با احترام؟ البته دومی اصلا به من نمی اومد اما فکر کردم بهتره رفتاری محترمانه داشته باشم تا بتونیم هرچه زود تر بدون دردسر از اونجا خارج بشیم.
وقتی به آبشار نزدیک شدیم طلسمی محافظ دور خودم و تهیونگ گذاشتم... تا از خطرات احتمالی جلوگیری کنم... و بالاخره وقتی به آبشار رسیدیم، یک عنکبوت به بزرگی یک روباه اونجا منتظر مون ایستاده بود.
تا حدی که تصور کرده بودم بزرگ نبود اما بزرگی اش به اندازه ای بود که من رو برای داشتن رفتاری مودبانه مطمئن کنه.
وقتی نزدیک شدیم شروع کرد:" شما باید توتمیست و محافظش باشید."
من با صدایی که با تمام تلاش قوی نگهش داشته بودم تایید کردم و اون فقط گفت:" از این طرف بیایید."
خب می دونستم عنکبوت ها می تونن به زبان تمام موجودات تکلم کنن اما شنیدن زبان انسان ها از چنان موجودی حالم رو کاملا خراب می کرد.
اصلا نیاز به ذکر این نکته نیست که ما تا چه حد برای رفتن به دنبال اون عنکبوت بی میل بودیم اما چاره ی دیگه ای نداشتیم. دوست هامون اونجا بودن.
کنار آبشار یک ورودی وجود داشت که عنکبوت واردش شد و ماهم با توقع ورود به یه غار ترسناک بعد از اون وارد شدیم... اما درون غار با تصورم خیلی فرق داشت!
دیوارها جنس عجیبی شبیه الماس داشتن و می درخشیدن، مسیر کاملا روشن بود و فقط زیر پاهامون زمین به شکل شیشه ای نبود.
تهیونگ نزدیک من حرکت می کرد تا در مواقع ضروری برای دفاع آماده باشه. از چندین راهروی خلوت گذشتیم و با جلو رفتن، اون غار هر لحظه بیشتر شبیه به قصر میشد.
عنکبوت ها همه جا بودن و این اعصاب و روان من رو حسابی بهم می ریخت؛ چون به هر طرف نگاه می کردم هشت جفت چشم به من دوخته شده بود... و این حتی قدرت سوال کردن رو هم از من گرفته بود هر چند، پر حرفی رو هم صلاح نمی دیدم.
YOU ARE READING
Last Keeper + Season 3 updating 🔰
Mystery / Thrillerخونه رو ترک کردم. تمام چیزی که اون روز با خودم داشتم کوله پشتی و تخته اسکیتم بود، به علاوه ی مبلغ نسبتا قابل توجهی پول که پدر بزرگم برام به ارث گذاشته بود. خوشبختانه سن قانونی در مورد وراثت تو کشور من 16 سال بود و وقتی دو ماه پیش پدر بزرگ ما رو ترک...