LN 31.

212 70 16
                                    

دنیای موجودات بی عقل

حس می کردم یه چیزی تو این دنیا درست نیست، چیزی داشت ما رو بی طاقت و کم تحمل می کرد... توی این شرایط روحی نمی تونستم بهشون بگم چه اتفاقی قرار بیفته چون همه خسته و عجیب شده بودیم اما ناگهان ایده ای به ذهنم رسید!

ناگهان با لحن سر حالی گفتم:" فکر کنم فهمیدم چیکار باید کرد!" همه حتی سوهو سر چرخوندن و منتظر شدن تا ادامه بدم:" بین همه، من و لی از همه سر حال تریم، تهیوگ هم بهتر از کریس و سوهو عه، میتونیم از انرژی مون استفاده کنیم و انرژی و امید تیم رو متعادل کنیم! "

لی که حالا دیگه به تهیونگ چشم غره نمی رفت سرش رو پایین انداخت:" نمیدونم. فکر میکنی عملی باشه؟"

شونه هام بالا انداختم:" ارزش امتحان کردن رو داره." یعنی بهتر بود که کار کنه. من احتیاج داشتم که اون ها سرحال باشن.

لی و تهیونگ خودشون رو کنار من رسوندن. من توتم رو که برای احیتطر قبل از ورود به آبشار عنکبوت ها دور گردنم انداخته بودم از لباسم بیرون کشیدم تا شروع کنیم که ناگهان سوهو ایستاد:" من هم می تونم کمک کنم."

ترجیح میدادم که اون استارحت کنه اما حالش اونقدر ششکننده بود که اگه کمکش رو رد می کردم احتمالا کاملا فرو می ریخت. بی اینکه حتی حرفی زده بشه مسلما خودش رو مقصر می دونست که با بی خبر رفتنش باعث شده بود همه از هم دور بیفتیم.

تایید کردم و منتظر شدم... وقتی همه دست هاشون رو دور توتم گرفتن، سوهو که توی جادو ماهر تر از من بود و یه جادوگر درونی بود، با ردیافت نیرو های ما، دستانش را باز کرد و روبانی نورانی دور بازو هاش بوجود اومد.

روبان نورانی رنگ یاسی دلنشینی داشت و دور سوهو شناور شد اما درست وقتی سوهو می خواست برای پراکندن انرژی اون رو به سمت بقیه بفرسته، روبان ناگهان ناپدید شد.

سوهو شگفت زده چشم هاش رو باز کرد و در حالی که نمی دونست چه اتفاقی افتاده یکبار دیگر سعی کرد اما دوباره همون اتفاق تکرار شد.

" نمی فهمم... مثل اینه که تا انرژی آزاد میشه یه چیزی اونو می کِشه و می بلعه!"

چشم هام گرد شد:" چـ-چی؟ شاید فقط خسته ای سوهـ..."

اما اون ناگهان با عصبانیتی غیر قابل باور داد زد:" مگه کر شدی؟" که باعث شد حتی تهیونگ هم از جا بپره...

چشم هاش بصورت غیر عادی ای داشت قرمز میشد اما ناگهان به خودش اومد:" متاسفم. نمیدونم یهو چی شد." انگشت هاش رو روی شقیقه هاش فشار داد و سعی کرد نفس های عمیق بکشه.

لی شروع کرد:" بشین. قیافت وحشتناک شده. انگار یـ-یه چیزی اطراف ماست. من حسش می کنم..."

سعی کردم آرومش کنم اما تهیونگ گفت:" هیچی اینجا نیست تو فقـ..."

Last Keeper + Season 3 updating 🔰Donde viven las historias. Descúbrelo ahora