LN 32.

218 74 44
                                    

نظراتون کمه غصه میخورم

قسمت سی و دوم – غرق شده

تهیونگ که می خواست لو نره نگران و غمگینه جدی تر شد و سرم داد زد:" انجامش بده. هیچ علاقه ای به شنیدن التماس کردنت مثل دختربچه ها ندارم."

و می تونستم قسم بخورم برای یک لحظه صداش لرزید. اون استاد عصبانی کردن من در اوج احساس بود. دوست داشتم با حرص به دیوار بکوبمش و اونقدر ببوسمش که حتی اون هم نفس کم بیاره!

آره من هم دوست نداشتم به همین راحتی از گروهم جدا بشم اما اگه این تنها راه نجاتشون بود پس همین کار رو می کردم. بخاطر تصمامت من به اینجا رسیده بودیم. اینطوری نبود که بدون ماموریت لنگ بمونه. دو محافظ توتمم می توسنتن ادامه ش بدن. به علاوه ما این دیوار ترک خورده رو ترمیم کرده بودیم. پس نیازی به من نبود.

پیراهنم رو در آوردم و روی زمین پرت کردم و با عصبانیت دوباره از اول شروع کردم... و اون مخصوصا طوری که من بشنوم زمزمه کرد:" حالا رفتارشم مثل دختربچه ها شد، گول ظاهرش رو خوردم دیگه، بدنش مثل مرد هاس اما عقلش..."

سوهو به شوخی ادامه داد:" تازه بدنش رو هم باید تا قبل تاثیرات توتم و این ورزش های اخیرش میدیدی..."

چشم هام رو بستم. یه جورایی حق با اون بود. من حتی روز های اول ورودم به نیروانا اونقدر کوچیک و لاغر بنظر می رسیدم که همه سوهو رو به جای من اشتباه می گرفتن... اما حالا خودم هم حس می کردم. لباس هایی که قبلا برام گشاد بودن حالا کیپ تنم می نشستن.

با این فکر های مثبت؛ داشتم از داخل گرم می شدم اما پوستم بخاطر سرمای عجیب توی اون اتاقک می سوخت و می تونستم حس کنم که هر بار روی اون کف صیقلی لیز میخورم، استحکاک کف بدنم رو خراش میده.

بعد از 60 تا اونقدر آروم شده بودم که حس کردم صداهای اطرافم رو می شنوم. مثل نوعی خلا یا مراقبه؛ تقریبا اطرافم رو طور دیگه ای می دیدم. همه چیز آهسته شده بود.

شنیدم که سوهو با خودش می گفت " باید بیشتر مراقب باشم و انرژی بیشتری ذخیره کنم اما چطوری؟"

من بهش نگاه کردم. لب هاش حرکتی نمی کردن اما من می تونستم بشنوم. یعنی این همون ذهن خوانی بود؟

بیشتر سعی کردم تا ببینم ذهن های قابل خوندن دیگه ای پیدا می کنم. مثلا تهیونگ اما انقدر مشغول این کار بودم ناگهان متوجه شدم سوهو درحال گفتن چیزی در دنیای واقعیه اما من نمی تونستم بفهمم چی میگه.

اون دست هاش رو روی شونه هام گذاشت و چندین بار شونه ام رو تکون داد. گوش هام دوباره شروع به کار کردن کردن.

" مجبور نیستی خودت رو به کشتن بدی. تهیونگ خوابیده..."

من سعی کردم نفس عمیقی بکشم، ضربان قلبم بخاطر ورزش و هیجان بالا رفته بود:" من انجامش دادم. اون می دونست اینکار باعث میشه من به چنین درجه ای برسم؟"

Last Keeper + Season 3 updating 🔰Où les histoires vivent. Découvrez maintenant