جینیونگ بارها فکر کرد، باید آن موقع به دروغ میگفت که پشیمان است؛ اما هربار بهخاطر خواهرش هم که شده، به خودش لعنت فرستاد. آنقدر از شکنجهها بیجان شده بود که دیگر توانایی فریاد زدن هم نداشت. آنها هرکاری با بدنش میکردند. چاقو، شلاق، میله داغ و...
خودش خوب میدانست که تا مرگ فاصلهای ندارد. دلش میخواست برای آخرین بار لبخند خواهرش را ببیند. غولی که شلاقش میزد، باعث میشد بدنش تکان بخورد؛ اما هیچ دردی احساس نکند. با بیحالی به زمین خیره بود. چشم هایش داشت تار میشد که در اتاق باز شد و غول دست از شلاق زدن کشید؛ اما جینیونگ دیگر نتوانست بیشتر بیدار بماند و بیهوش شد.
ارباب مرگ با خونسردی به پسری که از زنجیرها آویزان و بیهوش شده بود، اشاره کرد.
- بازش کنید و ببرینش اتاقم.***
گرمای عجیب و ناآشنا باعث شد چشم های خستهاش باز شود. آنقدر گیج بود که فقط متوجه شد روی قالیچهٔ کوچکی دراز کشیده است و دیگر خبری از تاریکی نبود. با درد نیمخیز شد و به بدنش نگاهی انداخت. بدنش بهخاطر خوابیدن روی زمین سخت، کمی سفت شده بود؛ اما واضح بود که زخمهایش کمی درمان شده! حیرتزده به اطرافش نگاه کرد. فضای آنجا مانند اتاق کوچک نبود و اندازهاش حتی از خانهای که زمانی توش زندگی میکرد هم بزرگتر محسوب میشد. دیوارها خاکستری و لوستر بزرگی از سقف آویزان بود و میدرخشید. جینیونگ تا به حال توی زندگیاش همچین جایی را ندیده بود. تخت بزرگ و سلطنتیای روبه رویش با فاصلۀ زیاد، کنار دیوار قرار داشت. روکش های تخت طلایی و مشکی بود، به طوری که تقریبا نزدیک بود آدمی که روی تخت دراز کشیده را نبیند. او خیلی آرام خوابیده بود؛ اما جینیونگ به راحتی توانست چهرۀ ارباب مرگ را بشناسد. ارباب مرگ ذرهای احساس تاسف نسبت به جینیونگ نداشت و وقتی خودش روی تخت خوابیده، او را روی زمین، آنهم کنار دیوار رها کرده بود. حتی کمی مهربانی به خرج داد و قالیچۀ کوچکی زیر انسان انداخت تا یک وقت از سرما نَمیرد!
تنها چیزی که کور سوی امیدی در دل جینیونگ روشن کرد، در بزرگ و پر عظمت توی اتاق بود. با ترس به ارباب مرگ خیره شد که خیلی آرام و باورنکردنی چشم هایش بسته بود. الان فرصتش را داشت؛ اما به خاطر ضعف بدنش، مطمئن نبود که آیا میتواند خودش را به در برساند یا نه؟ حتی نمیدانست کجاست و پشت آن در چه چیزی میتواند باشد. به هر حال هرجا که باشد، مطمئنا از اتاقی که ارباب مرگ در آن وجود دارد، بهتر است!
به سختی نیم خیز شد ولی ایستادن سختتر از آن چیزی بود که فکرش را میکرد. به محض بلند شدن، مجددا روی زمین افتاد. پاهایش آنقدر ضعیف و سست شده بودند که حتی اگر اراده هم میکرد، نمیتوانست بایستد، چه برسد به اینکه راه برود!
آن در، تنها راه فرارش بود و نمیتوانست بیخیالش شود. در به اندازۀ دو متر ازش فاصله داشت و رسیدن بهش غیرممکن نبود. تنها راه چارهاش این بود که چهار دست و پا راه برود؛ اما اگر از اتاق بیرون میرفت، باز هم باید چهار دست و پا این جهنم را ترک میکرد؟ این غیرممکن بود. مطمئنا آن بیرون، غول هایی نگهبانی میدادند و او نمیتوانست با این وضع از دست آنها فرار کند.
جینیونگ به خودش دلگرمی داد. لااقل میتوانست ببیند کدام گوریای زندانی شده است!
مصمم سر تکان داد و چهار دست و پا سمت در رفت. مدام بدنش تیر میکشید و به سختی جلوی فریادش را میگرفت تا مبادا ارباب مرگ را بیدار کند. نزدیک در شده بود که ناگهان گردنش توسط چیزی کشیده شد. بهت زده متوجۀ قلادهای شد که دور گردنش بسته شده و آخر زنجیر قلاده به دیواری که کنارش خوابیده بود، متصل بود. با وحشت متوجه شد همانند سگی زنجیر شده، اینجا گیر افتاده است. نگاهش سمت در چرخید که فقط چند قدم دیگر بهش مانده بود. آزادی نامعلومی، در چند قدمیاش بهش چشمک میزد. با خشم به قلاده چنگ زد تا آن را بکند اما اینکار برای فرد ضعیفی مثل او غیرممکنتر محسوب میشد. دیگر نمیتوانست توی آن جهنم بماند و حاضر بود که حتی با قلاده خودش را خفه کند!
تقلاهایش تاثیری نداشت و احساس بدبختی، بیشتر وجودش را پر کرد. اشکهایش روانۀ صورتش شد و همان نزدیکی های در، آرام گریه کرد. دلش یک ناجی میخواست و با خود فکر کرد، چهقدر عالی میشد اگر فرشته نگهبان بار دیگر از دست ارباب مرگ نجاتش میداد. او یک مرد بود ولی الان برایش مرد بودن اهمیت نداشت.
سعی کرد خودش را آرام کند. لااقل آنجا خبری از شکنجه های غیرقابل تحمل نبود و موقعیتش توی اتاق ارباب مرگ، کمی عجیب بهنظر رسید. چرا ارباب مرگ او را اینجا آورده و زنجیر کرده بود؟!
از طول زنجیر معلوم بود که نمیتواند نزدیک تخت ارباب مرگ شود تا شاید او را در خواب خفه کند؛ اما معلوم هم نیست که بتواند خفهاش کند یا نه. در کتاب داستانها خوانده بود که اربابان مرگ فناناپذیر هستند و همین موضوع، جینیونگ را ناامیدتر کرد. او نزدیک میز مطالعه، تخت خواب، کمد لباس و خیلی چیزهای دیگر نمیتوانست بشود. بهطور خلاصه، تنها میتوانست نزدیک دری شود که کنار قالیچهای که رویش خوابیده بود، قرار داشت. برای پیدا کردن کمی امید، چهار دست و پا سمت در رفت و بازش کرد؛ اما تنها چیزی که متوجهاش شد اتاقک بزرگی بود که توش وان حمام و توالت فرنگی قرار داشت. اتاقک به اندازه اتاق جینیونگ بود! فکر نمیکرد که حتی سرویس بهداشتی آنها هم اینقدر بزرگ باشد. وان سفید دایرهای شکل که دستگیرهٔ های طلایی رنگ داشت، به اندازه جکوزی هایی بود که قبلا توی سونا درش شنا میکرد. سرویس بهداشتی از شدت تمیزی برق میزد؛ اما تنها چیزی که توجۀ جینیونگ را جلب کرد، دریچۀ بالای توالت فرنگی بود. یک راه فرار دیگر؛ ولی با زنجیری که بهش وصل بود، اینکار را هم غیرممکن کرد. به سختی بلند شد و همانطور که دیوار سرامیکی سرویس بهداشتی را میگرفت، سمت دستشویی رفت. باید چیزی پیدا میکرد تا شاید بتواند قلاده چرمی را پاره کند. نفس نفس زنان کشوهای زیر دستشویی را باز کرد. هیچچیز به درد بخوری نبود، حتی تیغ های اصلاح هم آنقدر تیز نبودند که بشود چرم را برید. لبش را به دندان گرفت. نگاهش به آینه افتاد. خیلی تغییر کرده بود. آنقدر درد کشیده بود که چهرهاش دیگر رنگ و رویی نداشت. زیر چشمش کبود و لبش پاره شده بود. توی جای جای بدنش هم زخم دیده میشد. به سختی نگاهش را از آن پسر ترحمآمیز گرفت؛ اما ناگهان دوباره به خودش خیره شد. شاید بهتر بود که آینه را بشکند و با تکه شیشه قلاده را پاره کند؟ اصلا از کجا معلوم که با تکهای شیشه چرم پاره شود؟ اگر آینه را بشکند، ارباب مرگ بیدار میشود و سریع سراغش میآید، مگر اینکه در سرویس بهداشتی را ببندد؛ ولی اینجوری چگونه میتوانست فرار کند؟ از کجا معلوم که پشت دریچه بالای توالت فرنگی راهی برای فرار باشد؟ نمیتوانست با تنها راه فرارش ریسک کند.
اخم هایش به شدت درهم شد و نگاهش را از آینه گرفت. ناگهان صدای بمی او را از جا پراند.
- داری نقشه فرار میکشی؟ موفق باشی!
وحشتزده به چشم های خونسرد ارباب مرگ خیره شد. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. احساس میکرد که هر لحظه امکان دارد که ارباب مرگ او را به آن اتاق کوچک و تاریک برگرداند و شکنجه کند. از ترس و سردرگمی زبانش کار نمیکرد و تنها به چشم های او خیره شد. اریک پوزخندی روی لبهایش نشست. ترس آن انسان بیارزش، برایش جذاب و سرگرم کننده بود. با قدم های محکم به سمت جینیونگ رفت. جینیونگ سعی کرد خودش را عقب بکشد ولی به خاطر ضعف بدنش نتوانست اینکار را هم بکند. ارباب مرگ یک دستش را زیر زانوهای او قرار داد و دست دیگرش را پشت گردنش. توی یک حرکت، جوری که انگار دارد پر پرندهای را بلند میکند، جینیونگ را بلند کرد. یونگ توی آغوش گرم ارباب مرگ فرو رفت و دلشوره و نگرانی رهایش نکرد. درد بدنش، غیر قابل تحمل بود و اگر ارباب مرگ تصمیم میگرفت او را روی زمین پرت کند، مطمئن نبود بتواند دردش را تحمل کند.
به قالیچۀ کوچک روی زمین که رسیدند، اریک خیلی ناگهانی جینیونگ را رها کرد و او با شتاب روی زمین سخت افتاد. جینیونگ انتظار اینکار را از جانب ارباب مرگ داشت؛ اما بازهم دردش فراتر از چیزی بود که نتواند فریاد بزند.
فریادی کشید و نالهکنان روی زمین توی خودش پیچید. ارباب مرگ با بی رحمی درد کشیدنش را تماشا کرد و وقتی جینیونگ کمی آرام شد گفت: «تو خیلی ضعیفی. فاصلهـت تا زمین فقط نیممتر بود ولی جوری ناله میکنی که انگار از بالای یه ارتفاع ده متری پرت شدی پایین.»
جینیونگ کمی عصبانی شد. احتمالا ارباب مرگ هیچوقت نمیتوانست دردی که انسانها میتوانند حس کنند را حس کند. با اخم های درهم گفت: «کلی داشتم درد میکشیدم، بدنم دیگه تحمل نداره. متاسفم که اینو نمیفهمی!»
ارباب مرگ به تاج تختش تکیه داد و متفکرانه گفت: «جالبه! تو ازم میترسی ولی بازم زبونت درازه. همه انسانها اینجورین؟» جینیونگ با حرص لبش را گزید. دردش کم و بیش بهتر شده بود، برای همین تصمیم گرفت سرجایش بنشیند. «به هر حال، اون "کلی"ای که میگی، یه هفته بیشتر نبوده. باورم نمیشه که شما انسانها فقط یه هفته میتونین شکنجهها رو تحمل کنین، پس با یه عمر شکنجه شدن چیکار میکنین؟» ارباب مرگ این را با تمام بدجنسی گفت؛ اما جینیونگ متوجه نشد.
- یه هفته؟! من یه هفتهـست اینجام؟ چطور ممکنه؟ خواهر...
دهانش را خودش بست. کار عاقلانهای نبود که جلوی ارباب شیطانی، حرف از خواهرش بزند. امکانش را داشت که ارباب مرگ قصد آسیب زدن به خواهرش را پیدا کند. یک هفته گذشته است و مطمئنا تا حالا اسمش جزء افراد گمشده توی اداره پلیس ثبت شده.
ارباب مرگ چندان به حرف های بیارزش یک انسان بیارزش گوش نمیداد. با تحقیر نگاهی به بدن زخمی و کثیف جینیونگ انداخت. به هیچوجه نمیتوانست با آن بدن کثیف، فکر رابطه را هم بکند. جینیونگ از نگاه ارباب مرگ کمی معذب شد. اینکه هیچ چیزی جز یک باکسر تنش نبود، به طرز عجیبی جلوی ارباب مرگ خجالت زدهاش میکرد. با اینکه هردو مرد بودند ولی نگاه اریک، حس خوشایندی را برای جینیونگ به وجود نمیآورد.
ارباب مرگ تصمیم گرفت که بگذارد زخم های بدن جینیونگ ترمیم شود تا مبادا وسط رابطهاشان جینیونگ بمیرد و دیگر فرصت آزار دادنش را نداشته باشد؛ اما تصمیم نداشت که بگذارد جینیونگ به این راحتیها استراحت کند و میشد با روش های دیگر هم شکنجهاش داد. نگاهی به زنجیر قلاده جینیونگ انداخت. نمیتوانست ریسک کند، چون اگر جینیونگ فرار میکرد، اسباب بازیاش هم فرار میکرد، برای همین او را زنجیر کرده بود تا حتی یک درصد فرار هم برای جینیونگ نماند.
تصمیم گرفت که کمی آن انسان بیارزش را تحقیر کند.
جینیونگ همانطور که سعی میکرد توی خودش جمع شود تا بدنش کمتر در دید ارباب مرگ باشد، صدایش را شنید.
- نمیدونم توی دنیای بیارزش انسانها، سگ بیارزش تر بود یا خوک؟
اخم های جینیونگ درهم شد. اریک با تحقیر براندازش کرد و گفت: «به هر حال، وضعیتت با سگ و خوک، فرقی نداره.»
دست های جینیونگ ناخودآگاه مشت شد و توانایی نگاه کردن به ارباب مرگ را نداشت. وضعیتش خجالتآور بود. اریک تکیهاش را از تاج تخت برداشت و به سمت انسان قدم برداشت. با بیرحمی گفت: «این یعنی تو از یک انسان بیارزش هم بیارزشتری! باید ممنونم باشی که الان توی این اتاقی، البته بعدا بازپرداختم رو ازت میگیرم.»
جینیونگ خجالت کشید ولی متوجۀ منظور "بازپرداخت" نشد. او هیچچیز نداشت که به ارباب مرگ بدهد. قبلا ارباب مرگ به درد کشیدن او راضی میشد اما الان انگار نقشه های جدیدی داشت در سر میپروراند که جینیونگ حتی روحش هم خبر نداشت. هرچه بود، یونگ از اینکه فعلا قرار نیست درد بکشد، راضی بود.
ارباب مرگ بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق بیرون رفت و جینیونگ توانست نفس راحتی بکشد. تا به حال هیچوقت کسی او را اینقدر بیارزش خطاب نکرده بود و همین موضوع باعث ناراحتیاش میشد. با درد فراوان سرجایش دراز کشید. سردش بود ولی از آن اتاق تاریک، سردتر نبود. توی خودش جمع شد و به فکر فرو رفت. باید چارهای برای فرار میساخت؛ اما قبل از اینکه متوجهاش بشود، روی همان زمین سخت خوابش برد._____________
دکور اتاق ارباب مرگ یه همچین چیزیه ولی بزرگتره
عکس بهتر از تصوراتم رو پیدا نکردم
YOU ARE READING
Lord of Death
Horrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...