بعد از نوشتن دوهزارمین اسم، خودکار را روی میز قرار داد. توی یک ربع، دوهزار اسم روح را نوشت ولی احتمالا هنوز میلیونها اسم را ننوشته بود. کتابخانۀ قصر ارباب مرگ، مثل همیشه ساکت و ترسناک بود. اریک با اخم های درهم، به ده برگۀ زیر دستش نگاه کرد. فقط ده برگه و دوهزار اسم نوشته بود؛ اما حوصله نداشت بقیهاش را بنویسد. آن اسم های بیارزش، به سختی یادش میآمد و مدام مجبور بود که به دفترچهٔ مرگش رجوع پیدا کند. امپراطور خیلی خوب بلد بود که ارباب مرگ مغرور و گستاخ را تنبیه کند. چیزی که تمام افراد دنیای زیرین میدانستند، این بود که حافظۀ ارباب مرگ از هرکس دیگری ضعیفتر است. او هیچوقت کسی را بیشتر از یک روز بهخاطرش نمیگذاشت. فقط کسانی که نفرت و خشم عمیقی ازشان داشت، یادش میماند. امپراطور هم سختترین تنبیه را برایش درنظر گرفته بود.
ارباب مرگ بهخاطر انتقام تصمیم گرفت که برای فرشته پیامرسان مترسک چاقوخورده بفرستد. خوب میدانست که فرشته پیامرسان چهقدر از این چیزها بدش میآید؛ اما وقتی یادش آمد که سری قبل، توماس چغولیاش را پیش امپراطور کرد، نظرش عوض شد.
تصمیم گرفت که بقیۀ اسمها را بنویسد تا زودتر تمومش کند. با استفاده از انرژی معنوی، آنقدر دستش سریع میشد که یک انسان معمولی نمیتوانست دستش را دنبال کند و ببیند.
ساعت ها مشغول نوشتن بود ولی اسم ها تمومی نداشت. ارباب مرگ حدود سیصد سال عمر داشت و باید اسم تمام کسانی را که توی کره زمین مرده بودند را مینوشت. از نظرش یک کار بیفایده بود.
هوا داشت تاریک میشد که از نوشتن دست نگه داشت. زمان در دنیای زیرین کمی دیرتر میگذشت؛ اما هنوز هم خورشید مصنوعی و قرمز رنگ، طلوع و غروبش را میکرد. هیچ انسانی در دنیای زیرین نمیتوانست زندگی کند. خاک دنیای زیرین قرمز و بدون استفاده بود و خورشید هم نور چندانی نداشت. آب ها به رنگ سبز بودند و برای انسانها سمی. تنها انسان توی دنیای زیرین، جینیونگ بود. البته جایی که ارباب مرگ زندگی میکرد همچین وضعی داشت؛ اما جای فرشته نگهبان و فرشته پیامرسان کمی باصفاتر و روشنتر بود. خود ارباب مرگ بود که میخواست اینجا با غول ها زندگی کند، چون بهنظرش از زندگی با آن فرشته های لوس بهتر بود.
حدود سه میلیون اسم نوشته و تازه متوجۀ غولی شد که کنار در کتابخانه معذب ایستاده بود. غول نمیخواست خلوت اربابش را به هم بزند و بهخاطرش تنبیه شود، برای همین تمام مدت منتظر شد که ارباب مرگ کارش به پایان برسد. غول که از حافظۀ اربابش خوب باخبر بود گفت: «ارباب، من کسی هستم که گفتین مراقب اون انسان باشم.» وقتی اخم های ارباب مرگ را دید اضافه کرد: «همون انسانی که قرار شد به عنوان همخوابتون خدمت کنه.»
ارباب مرگ با کمی فکر سر تکان داد و غول نفس راحتی کشید. گفت: «من برای زخم هاش همونطور که گفتین دکتر آوردم. دکتر از داروی معنوی استفاده کرد و به زودی حالش خوب میشه ولی باید غذا بخوره. بدبختانه به ندرت لب به غذا میزنه.»
اریک ابرویی بالا انداخت. تا به حال آن انسان قصد خودکشی را نداشته بود. اگر از گرسنگی میمرد، برای ارباب مرگ واقعا مضحک و کسل کننده میشد. با خونسردی پرسید: «چی میدین کوفت کنه؟»
-یکم از غذای خودمون رو میدیم چون شما هیچوقت اشارهای به خورد و خوراکش نکردید.
پوزخندی روی لب های ارباب مرگ نشست. خودش هم میدانست که غذای غولها چیز بسیار بدمزه و غیر قابل تحملیـست، البته از نظر غولها این امر متفاوت بود. برایش مهم نبود که آن انسان چه غذایی را میخورد؛ اما نمیتوانست بگذارد به این زودیا بمیرد و خلاص شود. همانطور که نگاهی به اسم های نوشته شده میکرد گفت: «خیل خب، یکم از لوبیاهامون رو بپزین و یکمم بهش نون بدین. مطمئنا با تموم وجودش این غذای بی ارزش رو قبول میکنه.»
- چشم.
غول تعظیم کرد و از کتابخانه بیرون رفت. ارباب مرگ به برگههای نوشته شده نگاه کرد و با خودش گفت: «باید اینا رو سریع برای اون پیرمرد بفرستم تا اینقدر اون فرشتهـش رو برام نفرسته.»
ESTÁS LEYENDO
Lord of Death
Terrorنام: lord of death (ارباب مرگ) ژانر: گی - ارباب بردهای - خشن - درام(غمگین) - تخیلی فانتزی - رومنس - عاشقانه خلاصه: "پارک جینیونگ" وقتی میمیره با ارباب مرگ، "اریک" مواجه میشه. جینیونگ به خاطر خواهر مریضش مجبوره زنده بمونه و به کمک فرشته نگهبان "و...