Chapter 13: Interlude: Los Angeles Time

1.4K 227 169
                                    

وانگ ییبو نه از لس آنجلس خوشش میومد نه بدش میومد. راستش رو بگم، در واقع اون به طور کلی نسبت به شهرها احساس خاصی نداشت. مهم نبود که کجا باشه، همه چی براش یکسان بود.

تحصیل در نیویورک چیزی بود که پدرش تصمیمش رو گرفته بود. خاله اش ده سال پیش به آمریکا مهاجرت کرده بود، و اونجا مستقر شده بود. از مادرش پرسیده بود که آیا میخوان وانگ ییبو رو اونجا بفرستن یا نه.

در اون زمان، مادرش موافقت نکرده بود؛ گذشته از همه ی این ها، اون عاشق پسرش بود، و از رفتنش می ترسید. اگر وانگ ییبو کمی سختی می کشید قلب مادرش به درد میومد.

به همین دلیل، پدر و مادر وانگ ییبو بارها دعوا کردن. در اون زمان وانگ ییبو در دوره ی نوجوانی بود و هنوز دبیرستان رو به پایان نرسونده بود. در نهایت، پدرش اون رو به مدرسه برد تا کارهای دفتری انتقال رو کامل کنن، و از معلم هاش خداحافظی کنن‌.

معلم خصوصیش که هرگز به وانگ ییبو علاقه ای نداشت لبخندی زد و گفت، "خیلی خوبه، چقدر خوبه که میتونی خارج درس بخونی."

با این حال معلم ریاضیش کمی از رفتن اون ناراحت شد. اگرچه نمره های وانگ ییبو در ریاضی افتضاح بود، معلم به سادگی این مرد جوان رو دوست داشت.

اون به وانگ ییبو گفت، "نمرات فقط سنجشی برای عملکرد تحصیلیه، نه سنجش زندگی. توانایی هات رو با نمره های امتحانت محدود نکن."

روزی که برای همیشه مدرسه رو ترک کرد، معلم ریاضی اون رو تا بیرون کلاس همراهی کرد، و بهش گفت، "خوب بزرگ شو!"

پس از این که وانگ ییبو در نیویورک فارغ التحصیل شد، به لس آنجلس رفت.

روزی که اجاره نامه اش تموم شد، صاحبخونه برای بازرسی از خونه اومد.

صاحبخونه چینی-آمریکایی بود، که با زنی آمریکایی ازدواج کرده بود، و زبان چینیش متوسط بود. نگاهی گذرا به آپارتمان انداخت، و بعد از وانگ ییبو پرسید که میخواد سیگار بکشه یا نه.

"این آپارتمان، منم اینو از یکی خریدم، از شخصی که اهل هونان بود. اون هیچ وقت اینجا زندگی نکرده بود، فقط براش یه سرمایه گذاری خالص بود." صاحبخونه در دهه ی پنجاه سالگی زندگیش بود، و سیگار الکتریکی می کشید، از اون مدلای ژاپنی. فقط چیز کوچکی بود که میتونست شارژ شه، و ظاهرا اونقدرها هم طعم قوی نداشت.

وانگ ییبو بسته ی سیگار مارلبرو در دستش نگه داشت، و فکر کرد که میخواد سیگار بکشه یا نه. به هر حال این برند از سیگار دود خیلی تند و تیزی داشت.

صاحبخونه به اون خیره شد، سپس گفت، "راحت باش و سیگار بکش، منم در گذشته از اونا میکشیدم."

"ممنون." بعد از امروز، این آپارتمان دیگه به وانگ ییبو تعلق نداشت. اون حالا در آپارتمان شخص دیگری ایستاده بود و سیگار می کشید، و درست بود که تشکر کنه‌.

听候发落; As You WishDonde viven las historias. Descúbrelo ahora