رویای واقعی

251 33 17
                                    

پارت ۱
#رویای_واقعی
همون طوری که همزمان قهوشو میخورد و بندای قرار داد و جک میکرد از پله های شرکت پایین میره لیوان کاغذیه قهورو توی سطل میندازه و میره سمت اتاق مدیر چندتا تقه ی اروم به در میزنه مثل همیشه با صدای رساش اجازه ی ورود میده دستگیررو میچرخونه و وارد اتاق میشه بوی تند الفای رو به روش اتاق و پر کرده بود مشخص بود یه چیزی اذیتش میکنه ولی به خودش اجازه نمیده چیزی بپرسه هاوارد وقتی میبینه استیفن تو نمی یاد سرشو از بین برگه ها بیرون می یاره و بهش نگاه میکنه
هاوارد:سلام استیفن پسرم چرا نمی یای تو؟
استیفن:منتظر اجازه بودم
هاوارد:اجازه؟....تو نیازی به اجازه نداری این شرکت اگه تو نباشی یه روزم دووم نمی یاره بیا تو....استیفن لبخند گرمی میزنه و میره داخل برگه هارو روی میز جلوی هاوارد میزاره....
استیفن:طبق دستورتون قرار های امروزتونو کنسل کردم و به شریکتون پیام دادم و برای سه روز دیگه ساعت ده و نیم شب توی رستورانی که گفته بودین قرار شام گذاشتم حقوق کارمندارم پیگیری کردم تا فردا به حساباشون واریز میشن....
هاوارد:واو واقعاً دست مریزاد من از صبح تا الان فقط تونستم یه قرار داد ببندم تو چطوری این همه کارو انجام دادی؟
استیفن:از خودتون یاد گرفتم...ا راستی....یه برگه از توی جیبش در می یاره و جلوی هاوارد میزاره هاوارد خم میشه و برگرو برمیداره.....اگه اجازه بدین من یه ساعت مرخصی بگیرم....
هاوارد:این چه کاریه؟
استیفن:خوب....گفتم به صورت رسمی ازتون درخواست بکنم...
هاوارد:ای خدا من چند بار بگم تو هر وقت خواستی و لازمت شد میتونی بری نیازی به گفتن به من نیست...حالا کجا میخوای بری؟...لبخند بزرگی میزنه و از پشت برگه به استیفن نگاه میکنه....نکنه قرار داری؟....
استیفن:چی...نه نه....میخوام برم کتابخونه دنبال کتابی که میخوام....
هاوارد:چرا بری کتابخونه؟....اسم کتاب و بگو تا یه ربع دیگه میگم بزارن روی میزت....
استیفن:ممنونم...ولی اگه اجازه بدین میخوام یه سرم به کتابخونه بزنم دلم برای دوستم تنگ شده....
هاوارد:پس میخوای رفع دلتنگی بکنی
استیفن:بله با اجازه
هاوارد:نیازی به اجازه نیست برو دیگم نمیخواد بیای یه راست برو خونه استراحت کن به اندازه ی کافی امروز خسته شدی
استیفن:چشم...امر دیگه ای با من ندارین؟....
هاوارد:امر که نه ولی یه خواهش دارم
استیفن:بفرمایید
هاوارد:دلم برای دست پختت تنگ شده نمیخوای این مرد پیر و مهمون بکنی؟
استیفن:چرا نخوام...شب منتظرتونم...
هاوارد:ایول....انقدر دست پختت خوبه نمیتونم ازش دل بکنم....
استیفن:آشپزیو خیلی دوست دارم.....با من کاری دارین؟.....
هاوارد:نه میتونی به کارات برسی شب میبینمت
استیفن:پس تا شب...میره سمت در و ازش میره بیرون کشو قوسی به کمرش میده بعد از جمع کردن وسایلش راه می یوفته هوا سرد بود یقه های پالتوشو بالا می یاره و دستشو توی جیبش میکنه راه زیادی تا کتابخونه نبود پس تصمیم میگیره پیاده بره از خیابون رد می شه تا میخواد از پله ها ی کتابخونه بالا بره صدای موبایلش بلند میشه درش می یاره و نگاهش میکنه پیام داشت پیام و باز میکنه از طرف هاوارد بود
هاوارد:میدونستم صد در صد پیاده میری مطمئنن الان رسیدی....هوا سرده پالتوتو پوشیدی؟.....اگه میخوای یه ماشین بفرستم.....میدونم قبول نمیکنی ولی حالا همین طوری گفتم.
لبخند استیفن هر لحظه بزرگ تر میشد با اینکه هاوارد پدر واقعیش نبود ولی بهتر از هر کسی تا الان به فکرش بود...شایدم تنها کسی بود که به فکرش بود....به دیوار تکیه میده و شروع به تایپ کردن میکنه....‌
استیفن:سلام درسته پیاده رفتم....بله پالتومو پوشیدم ممنون که پرسیدین....نه نیازی به ماشین نیست خودم برمیگردم....ممنونم که حواستون بود.....
چند ثانیه از فرستادن پیام نگذشته بود که هاوارد جوابشو میده
هاوارد:باشه پس خوشبگذره
بعد از خوندن پیام موبایلشو خاموش میکنه و توی جیبش میزاره از پله ها بالا میره و وارد کتابخونه میشه سالن بزرگ کتابخونه کاملاً پر شده بود تا حالا اینجارو انقدر شلوغ ندیده بود از بین جمعیت رد میشه و دنبال لوکی میگرده بلاخره بعد از کلی گشتن کنار قفسه ی کتابای فلسفی پیداش میکنه اروم از پشت بهش نزدیک میشه لوکی غرق خوندن کتاب توی دستش شده بود حتی سروصدای مردمم نمیشنید استیفن لبخند بزرگی میزنه صاف وایمیسته و صداشو صاف میکنه....
استیفن:جناب لافی سانننننن....لوکی از شدت صدای استیفن میترسه کتاب داشت از دستش می یوفتاد که استیفن میگیرتش لوکی وقتی استیفن و میبینه دستشو روی سینش میزاره و چشماشو میبنده....
لوکی:استیفن میکشمتتتت
استیفن:اروم اینجا کتابخونست
لوکی:روانی
استیفن:منم دوست دارم
لوکی:منم ازت متنفرم
استیفن:واقعا؟
لوکی:خوب...ا..اره....استیفن سرشو کج میکنه و به لوکی نگاه میکنه لوکی زیر لب لعنتش میکنه اون امگای لعنتی همیشه بلد بود حرفشو به کرسی بنشونه دستشو جلوی چشماش میگیره....نه غلط کردم متنفر نیستم....
استیفن:افرین دیگه دروغ نگیا دماغت بزرگ میشه
لوکی:مگه من پینوکیو ام؟
استیفن:نه تو بیشتر به روباه مکار میخوری....کتاب و میده به لوکی....این کتابه خیلی قشنگه مخصوصاً صفحه ی صد و چهار بند سوم متنش عالیه.....و در اخر تمام این اتفاقات تلخ و شیرین....زشت و زببا....و واقعی و خیالی روزی به پایان رسیده و میرسد...قاتل کسی نبود جز.....
لوکی:باشه باشه به خدا میدونم این کتاب و از بری ولی بزار خودم تمومش بکنم
استیفن:بزار بگم
لوکی:یه کلمه ی دیگه حرف بزنی همین وسط خاکت میکنم
استیفن:تورو خدا بزار بگممم(چقدر این بشر منه😂)
لوکی:نوچ
استیفن:لطفااا
لوکی:میبندی یا خودم با روشای خودم ببندم
استیفن:ترجیه میدم ببندم
لوکی:افرین....راستی چرا امدی؟...
استیفن:اول که امدم یه سری بهت بزنم بعدم یه کتاب دیگه قرض بگیرم....راستی اینجا چه خبره؟....تا حالا کتابخونرو اینطوری ندیده بودم....
لوکی:چیز خاصی نیست فقط نویسنده ی مشهور امده....البته برای من نیست برای تویی که کتاباشو حفظی شاید باشه....
استیفن:ن..نگووو....
لوکی:میگم
استیفن:واقعا؟....وای خدا این معرکست....سریع یه کاغذ و مداد از کیفش در می یاره و میره سمت ازدحام وسط کتابخونه از بین مردم رد میشه لوکی چشماشو میچرخونه و میخنده شروع به مرتب کردن کتابا میکنه یکی از کتابا نظرشو جلب میکنه جلو میره و برشمیداره یه دفعه نگاهش به یه نفر که از اونور قفسه نگاهش می کرد می یوفته این چشمارو همه جا میشناخت کتاب و سر جاش میزاره قفسرو دور میزنه و میره پشت سرش خودشو مشغول نشون میده ولی زیر چشمی به مرد مو بلوندی کنارش نگاه میکرد...
لوکی:دنبال کدوم کتاب میگردین جناب اودین سان؟
ثور:کتابی که من میخوام و شما ندین
لوکی:چه جالب مگه در چه موردیه؟.....دست به سینه قفسه تکیه میده....بگین شاید داشتیم...
ثور:نیازی نیست چون مطمئنم ندارین.....منم نداشتم....حتی نمیدونستم همچین کتابی وجود داره....تا اینکه تو رو دیدم....
لوکی:چرب زبون....میاد بره که ثور دستشو میگیره بین خودشو فقسه نگهشمیداره....
ثور:کجا میری...خیلی زوده واسه رفتن...
لوکی:ثور...گفتی دوست داری وقتی کار میکنم نگاهم کنی چیزی نگفتم....هر روز با هزار ترس امدم سر کار که نکنه یه نفر بفهمه ولی لطفا اینطوری نکن....
ثور:بزار همه بفهمن....مگه چی میخواد بشه....من کار اشتباهی نمیکنم....دارم ابراز علاقه میکنم....
لوکی:باشه قبول ولی بزار یه جای دیگه نمیخوام از اینجا بیرونم بکنن
ثور:جرئت اینکارو ندارن....اصلاً بندازن بیا برای خودم کار کن....
لوکی:مرسی ولی کار توی کتابخونرو بیشتر دوست دارم
ثور:باشه نمیخوام اذیتت بکنم عزیزم....سرشو جلو میبره و اروم بوسه ای روی لب های لوکی میزاره و ازش جدا میشه.....شب همون جای همیشگی...
لوکی:باشه....چند ثانیه محو نگاهای هم میشن ثور دست لوکیو فشار میده دستشو ول میکنه و میره لوکی انگشتشو روی لبش میکشه لبخند بزرگی میزنه کتاب توی دستشو محکم تر بغل میکنه استیفن همون طوری که برگه ی توی دستشو توی هوا تکون می یاد می یاد سمتش...
استیفن:گرفتم...امظا گرفتممم....
لوکی:چی...چی و گرفتی؟...
استیفن:امظا....هممم چی شده...لپات گل انداختن شیطون....اون مو بلونده کی بود؟....فکر کردی ندیدم مگه نه...
لوکی:چ..چی....نه نه...خوب اون دنبال کتاب بود...و....خوب....ای خدا اونطوری نگاه نکن گفتم که امده بود دنبال کتاب مثل همه این ادما...
استیفن:خیلیم عالی...پس اینجا کارتو با بوسه جبران میکنن....چه پاداش خوبی....لوکی به زور نفس میکشید صورتش از خجالت سرخ شده بود سرشو پایین میندازه....
لوکی:باشه...مچمو گرفتی....
استیفن:اخی خجالت کشیدی....لوک تو انقدر خجالتی نبودیا اون موقع هارو یادت رفته اولای دانشگاه همرو میخوردی.....خوب بگو ببینم رابطتون در چه حده؟...
لوکی:رابطه نه ولی خوب......آه نمیدونم....فکر کنم داره کم کم جدی تر میشه...
استیفن:مگه نبود؟
لوکی:بود ولی خوب....من فکر نمیکردم انقدر پیگیر بشه.....فکر کنم عشقش واقعیه....
استیفن:تو چی؟....دوسش داری؟...
لوکی:من....خوب اره....یعنی شاید....نمیدونم....استیفن لبخند گرمی میزنه جلو میره و انگشتشو روی پیشونیه لوکی میزاره.....
استیفن:با این جوابمو نده....دستشو پایین میبره و روی سینه ی لوکی میزاره.....بزار این حرفشو بزنه.....برگه ی توی دستشو تا میکنه و توی جیبش میزاره.....
لوکی:استیفن
استیفن:جانم
لوکی:میشه...بعداً یکم با هم حرف بزنیم....حس میکنم نیاز دارم حتماً با یه نفر دردِ دل بزنم....
استیفن:چرا که نه باید این همه درسی که خوندم یه جا بدرد بخوره یا نه؟
لوکی:تو روان شناس خوبی میشی....راستی هاوارد چطوره؟...
استیفن:توپ...روز به روز انگار داره جوون تر میشه...
لوکی:با وجود تو مگه میشه پیر بشه
استیفن:لوکی تو داستان زندگیه من و میدونی....میترسم نتونم لطفاشو جبران بکنم...
لوکی:همین که پیششی و نمیزاری کارای شرکت کنار دَرسِت از هم بپاشه باید کلیم بهت پاداش بده....دیگه به من که نگو اون شرکت بدون تو ورشکست میشه...
استیفن:دیگه اینطوریم نیست
لوکی:نه خیرم هست سکوت روی حرف من حرف نزن....استیفن چشماشو تیز میکنه و حرفاشو میکشه...
استیفن:برای اونم انقدر بلبل زبونی میکنی یا فقط واسه ی من وحشی میشی
لوکی:جون به جونت بکنن بیشعوری....امظاتو که گرفتی بیا اینم کتابی که میخواستی....کتاب و میده به استیفن....دلتنگیتم که رفع شد بسه دیگه کیش کیش برو خونتون...
استیفن:وات د فاز الان داری بیرونم میکنی؟....واقعاً که لوکی....بعدشم از کجا میدونستی این کتاب و میخوام؟
لوکی:اره دارم بیرونت میکنم...دیگه اینو به من نگو که کتابایی که میخونیو حفظم الان برو خونت تا با جارو نیوفتادم دنبالت....
استیفن:دیونه ی وحشی وحشی زاده....باشه میرم کاری باهام نداری؟.....
لوکی:تو امدی من کاری داشته باشم؟.....ولی خوب نه کاری ندارم.....
استیفن:باشه پس خدافظ عاشقه مشکوک.....منتظر جواب لوکی نمیمونه و سریع ازش دور میشه و از کتابخونه میره بیرون....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 24, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

ایرون استرنج (امگاورس)Where stories live. Discover now