روزی نبود که استرس روی شونه های ا/ت سنگینی نکنه پای خستشو تا آپارتمان کشید و خودش رو مبل پرت کرد و همون لحضه نوتیفیکیشن گوشیش بهش یادآوری کرد که یه مقاله داره که باید تا سه ساعت دیگه روش کار کنه.
آه کشید
تمام چیزی که الان می خواست این بود که از درساش، استرس و این دنیا خسته کننده دور بشه همون داستان قدیمی زندگیش.
برای اولین بار به این فکر کرد که چی میشد اگه موجودات افسانه ای مثل اژدها یا یونیکورن وجود داشتن. جالب میشد اگه میتونستیم جادو داشته باشیم.
اما قرار نبود این چیزا واقعیت پیدا کنها/ت دوباره آه کشید و ازجای راحتش روی مبل بلند شد.
'فقط سه ساعت وقت دارم تا کاملش کنم (مقاله رو)'
۳ ساعت بعد رو ،جلوی میز مطالعه نشست و کلمات مقاله ای رو تایپ می کرد که شک داشت که استاد اونو بخونه.
یه استاد قطعا نمی تونه ۳۰۰ مقاله رو بخونه میتونه؟این تعداد دانشجو هایی بود که تو کلاس ا/ت بودن.
بعد از ویرایش و مطالعه دوباره مقاله، ا/ت بالاخره کارش رو از طریق ایمیل به استادش تحویل داد.آسمون تیره شده بود و تاریکی اتاقشو در بر گرفته بود و چون ستاره تو آسمون نبود، تنها منبع نور لپ تاپش بود.
صفحه لپتاپ تو چشماش منعکس می شد و چشماش داشتن از خستگی بسته میشدن. لپ تاپش رو بست و رفت تا شام شو بخوره.
ساندویچی که گاز می زد و برنامه ی معمولی ای که تلویزیون پخش می کرد هیچ کدوم هیچ احساسی رو توی اون به وجود نمی آوردن.
برنامه بامزه بود ولی اون میخندید. ساندویچ خوشمزه بود ولی اون دهنش آب نیوفتاد. بیشتر چیزایی که تو زندگیش وجود داشتن وقتی اتفاق میافتد، هیچ ریکشنی رو ازش دریافت نمی کردن
وقتی آفتاب شدید می تابید هیچ شکایتی نمیکرد.وقتی برف سنگینی میبارید نمیلرزید.اگه شونه هاش درد میکرد دردشو بروز نمی داد و اگه یکی از نزدیکانش رو از دست میداد گریه نمی کرد.
به جز یک دفعه ....'اوضاع تو بهشت چطوره بابا...'
غذاشو تموم کرد و رفت داخل اتاقش. حالت صورتش تمام طول زندگیش بی تفاوت سرد بود و هیچ وقت احساسی از خودش نشون نمی داد. مگر اینکه اتفاق یهویی بیوفته .
ولی امشب فرق داشت ....خودشو تو پتوی سفیدش دفن کرد و ذهنش تو چیزی جز سیاهی غرق نشده بود که چیزی با یه صدای بنگ به دیوار اتاقش برخورد کرد.
چشماش به سرعت باز شد و گوشش رو با دستش گرفت
'وات دِ...'
به ساعت دیجیتال نگاهی انداخت که عدد ۱۱:۴۷ شب رو نشون میداد پیشونیش از عصبانیت چروک افتاد و ذهنش پر شد از اون احمق واحد بغلی که فکر می کرد پلی کردن یک آهنگ 'هارد راک' تو این زمان از شب مشکلی نداره
پتوشو کنار زد و به سمت در جلوییش هجوم برد.دمپایی خونگیشو پوشید و از آپارتمان خارج شد و رسماً در همسایشو کوبید. به او مستطیلیِ چوبی با دوتا دستاش، سه بار مشت زد تا بالاخره در باز شد و ا/ت آرزو می کرد که می تونست به صورتش مشت بزنه.
مشتش نزدیکبینی هوسوک ایستاد اون چشماشو توی هم برد (لوچ کرد) تا ببینتش.
"ووآ سلام سوییت هارت"
ا/ت دستشو پایین انداخت و به هوسوک نگاه کرد.صدای باس موسیقی که (صدای بم بم موسیقی) تو خونه میپیچید متوقف شد و موهای نیمه خیس هوسوک روی پیشونیش افتادن و مژه های بلندشو لمس کردن. یه گَردِ صورتی، روی صورت زیباش، گونه های بیضی و بینی زاویه دارش نشسته بود.
نفس نفس می زد و از راه دهن نفس میکشید. سینش با ریتم نفس هاش به آرومی بالا و پایین می شد. تنها چیزی که پوشیده بود یک شلوار گرمکنِ خاکستری بود و بالاتنش لخت بود فقط یه حوله سفید از گردنش آویزون بود. عضلات بالا تنه قوی ای داشت.'اوه گاد.... اون لعنتی پک داره'
اگه الان پر از خشم و عصبانیت نبود قلبش از سینش بیرون میزد.
یکم قرمز شد و چشماش در امتداد بالاتنه ی برهنه ی هوسوک حرکت کردن.زمانی به خودش اومد که هوسوک جلوی چشماش بشکن زد و به صورت خودش اشاره کرد. لبخند زدو گفت
"چشمام این بالاست سوییت هارت"
ا/ت از خجالت آب شد و صورتش سرخ شد. دستپاچه پلک زد و سعی کرد نگاهشو روی چشمای هوسوک متمرکز کنه.عصبانیتی که چند دقیقه ی پیش حس میکرد به آرومی داشت از بین میرفت.
سرفه ای کرد تا گِلِه کردنو شروع کنه که هوسوک زودتر شروع کرد به حرف زدن و کلمات توی گلوی ا/ت خشک شدن. هوسوک با مهربونی گفت
"اینجا چیکار میکنی .... اوه اومدی دیدن من؟ میدونم بهت گفتم که هر وقت خواستی بهم سر بزن اماالان یذره دیر وقته و من ...."
"دقیقا. الان الان دیر وقته و من اومدم تا ازت بخوام اون موزیکی که تو خونت پلی کردی رو قطع کنی چون ساعت کوفتی تقریبا دوازدهه و یه عده هستن که فردا باید برن مدرسه"
ا/ت یهو با عصبانیت گفت. بی خبریِ هوسوک عصبانیتشو برگردونده بود.
تعجب تو صورت هوسوک نمایان شد. دستاشو بالا آورد انگار که یکی با اسلحه اونو نشونه گرفته باشه.
"اوکی ... آروم باش"
ا/ت شقیقه هاشو با انگشتاش ماساژ داد.بعد از این که یه مقدار آروم شد،دوباره گفت
"ببین هوسوک ..."
"هوبی صدام کن"
"هوسوک"
ا/ت سعی کرد آروم باشه
" فردا باید برم دانشگاه و واقعا به خواب شبم نیاز دارم"
"می فهمم اما ببین، منم باید تمرین رقص کنم"
با لبخند درخشانش روی لبش گفت "مطمئناً به موسیقی نیاز دارم و اگه صداشو کم کنم تو که میدونی این دیوارا چه جورین به هرحال صدا به اونور میرسه."
ا/ت از پشت دندونای روی هم ساییده شدش فریاد زد
"خب که چی؟نمیخوای بذاری بخوابم؟"
"من یه رقاصم.ساعت هشت و نیم از سرکار میام و تنها زمانی که برای تمرین دارم الانِ سوییت هارت"
'داری باهام شوخی میکنی دیگه؟'
ا/ت نا امید آهی کشید
"برو کنار"
گفت و هوسوکو از جلوی در کنار زد و وارد خونش شد.
"هی تو نمیتونی این کارو بکنی"
به سمت اتاقش رفت و داخل کمدشو گشت و یه هدستِ بزرگ پیدا کرد.
وقتی هوسوک وارد اتاق شد،ا/ت هدستو پرت کرد تو بغلش
"دفعه ی بعد یکم از مغزت استفاده کن"
گفت و به سرعت از آپارتمانش رفت بیرون و هوسوک رو حیرت زده، تنها گذاشت
______________________________________Credit:Just_another_rookie
ESTÁS LEYENDO
SWEETHEART/HOSEOK(translated)
Fanficهوسوک تازه به آپارتمان جدیدش اسباب کشی کرده و همه چیز خوبه مخصوصا شکایتای دختر واحد بغلی