به آپارتمانش رسید و کفشاشو پرت کرد روی زمین حالش.خودشو با برنامه ی روتینِ مقاله نوشتن و مطالعه ی درسای دانشگاهش مشغول کرد.
میزش پر میشد از دیکشنری و فرهنگ نامه در حالی که چشماش ساعت ها روی صفحه ی لپتاپش ثابت میموند. همین که شروع به کار میکرد به هیچ وجه حواسش پرت نمیشد.
بعد از اینکه یکی از بیشمار مقاله هاشو ویرایش کرد،بالاخره لپتاپو بست و زد به شارژ. بخاطر بیش از حد کار کشیدن از مغزش،شارژ خودشم تموم شده بود ولی یه جورایی احساس میکرد بیشتر میتونه ازش کار بکشه.
ادبیات سخت بود اما شاید چون سخت بود ،دوسش داشت.
شامش رامیون تند بود. بعد از شام پلکاش داشتن روی هم میرفتن.چشماشو که، بخاطر خواب آلودگی پر از اشک شده بود،مالید و خمیازه کشید.
ا/ت رفت توی اتاقش و خودشو توی پتوی سفیدش غرق کرد و خوابی که داشت اونو در بر میگرفت رو با آغوش باز قبول کرد.
پنج دقیقه.... فقط پنج دقیقه از خواب نازنینش گذشته بود که یه صدای فریادِ ناگهانی،باعث شد چشماشو فوری باز کنه و سعی کرد با دید تارش تمرکز کنه که یه فریاد دیگه اونو لرزوند.
از تختش پایین اومد و به اطراف نگاه کرد و رفت تو آشپزخونه و گوششو به دیوار چسبوند. صدای جیغ مانندی که شبیه صدای کلاغ بود از طریق دیوار نازک آشپزخونه اکو شد و باعث شد ا/ت گوششو از دیوار فاصله بده.'وات دِ ...'
بعد صدای جلز و ولز به گوشش خورد که با یه فریاد بلند تر همراه شد.
'اوه خدا نه. آتیش سوزی شده'
ا/ت دمپایی های صورتیشو پوشید و از آپارتمانش بیرون دوید و در خونه ی هوسوک رو کوبید.
"باز کن"
فریاد کشید و درحالی که رمز درو میزد گفت
"آب بریزززز اون بای...."
رمز درو کامل زد و در با صدای جینگ باز شد.
خودشو پرت کرد تو آپارتمان و به سمت آشپزخونه هجوم برد و همسایش رو دید که تقلا میکرد کهیه املت درست کنه.
بدن نفس نفس زنش، حتی نتونست درک کنه که یه آدم چطوری میتونه انقدر از برگردوندن یه تخم مرغ تو تابه بترسه.
هوسوک تابه رو نگه داشته بود و به انداره طول دستش از گاز فاصله گرفته بود و دست آزادش رو که یه کفگیر توش بود رو به گاز نزدیک نزدیک کرد تا تخم مرغو برگردونه بخاطر برخورد کفگیر به تخم مرغ در حال سرخ شدن،صدای جلز و ولز بیشتر شد که یه جیغ دیگه ی هوسوکو به همراه داشت.صورتش قرمز و عرق کرده بود و چشمای فشرده شدشو برای لحضه ای نیمه باز کرد و با یه صدای جلز و ولز دیگه،فورا میبست.هوسوک نالید.عصبانیت ا/ت داشت به اوجش میرسید و آماده بود تا هوسوکیو که واسه بر گردوندن یه تخم مرغ تقلا میکرد رو تنها بزاره. اما متوجه شد آپارتمانشون اونقدر بهم نزدیک بود که اگه کمکش نمیکرد، صدای جلز و ولز و اون صداهای احمقانه ای که از دهن هوسوک بیرون میومد،تا خود صبح سوهان روحش میشد.
دیوارای نازک ساختمونو لعنت کرد.
ناامیدانه آهی کشید کفگیرو از دست هوسوک کشید و هوسوک،جیغی از روی غافلگیری کشید.املتو به روی دیگش برگردوند و دید که اونطرفش سیاهِ سیاه شده.
"سوزوندیش"
ا/ت سعی کرد بر اوضاع مسلط بشه.گازو خاموش کرد و به هوسوک زل زد و تازه متوجه سرو وضعش شد:
VOUS LISEZ
SWEETHEART/HOSEOK(translated)
Fanfictionهوسوک تازه به آپارتمان جدیدش اسباب کشی کرده و همه چیز خوبه مخصوصا شکایتای دختر واحد بغلی