همین الانم فکرای زیادی دارم تا بتونم خوشحالش کنم
و بتونم دوباره اعتمادشو جلب کنم
کتاب بهترین هدیه برای نامجون هیونگمه و یکمم لوس بازی مطمئنم نمیتونه منو نبخشه
هر دفعه از کتابی که دوست داره بخونه بهمون میگه و اینکه وقت نمیکنه برای خریدشحالا منکه اجازه بیرون رفتن ندارم گوشیمم ندارم...
چطوری باید بخرم بهتره از کوکی کمک بگیرم با اخرین سرعتی که میتونستم میدویدم سمت اتاقش و بلند میگفتم:
کوکی کوکی کوکیییی
جونگ کوک: بچه مگه من هیونگت نیستم کوکی چیه دیگه
جین :کوکی جونم تو فقط یکسال ازم بزرگتریا ... منو تو که از این حرفا نداریم:))
جونگ کوک: شیطون کوچولو من که میدونم ازم چیزی میخوای ولی یادت باشه پشت اسم قشنگم هیونگشم بیاری. حالا بگو ببینم این فسقلی چی میخواد؟
جین: من فسقلی نیستم :( ولی خب اهم من یه درخواست خیلی کوچولو دارم هیونگ
امم خوب میدونی چطور بگم اخه... من میخوام برای نامجون هیونگ کتاب بگیرم ولی نه بیرون میتونم برم و نه گوشی دارم
میشه گوشیتو بدی سفارش بدم کتاب بیارن؟! بعد با چشای پاپی به جونگ کوک زل میزنه
جونگوگ : نه
جین: هیونگ من واقعا میخوام کتاب سفارش بدم اصلا جلو خودت سفارش میدم . با چشای اشکیش نگاهش میکنه و درخواستشو دوباره تکرار میکنه.
جونگ کوک: خب اگه منم ساندویچ مهمون کنی حتما قبول میکنم فسقلی ... چشماتم بیخودی اشکی نکن
جین: وقتی فهمیدم سرکارم گذاشته پاشو له کردم و لبخند مسخره ای زدم. باشه هیونگ بیا سفارش بدیم
وقتی جونگ کوک گوشیشو به جین داد اولین کاری که جین کرد سفارش دادن دوتا ساندویج بود .
بعد سفارش غذا به سایت کتاب رفت و سفارسشو ثبت کرد و تو قسمت توضیحات آدرس دفتر نامجون داده بود و درخواست کرده بود بسته بندی زیبایی بشه و و یک یاداشت با این متن همراهش باشه:
دوستت داشتم
دوستت دارم
و دوستت خواهم داشت
از آن دوستت دارمها
که کسی نمیداند
که کسی نمیتواند
که کسی بلد نیست!
متاسفم امیدوارم بتونی جینی رو ببخشی هیونگ❤اووف تا هیونگ بیاد من استرس و هیجانمو چطور کنترل کنم...
کوکی وقتی استرسمو دید بغلم کرد و گفت پاشو بریم تا غذا میاد یه دست گیم بزنیم
پاشو ببینم
پاشدم و گفتم هیونگ اگه من ببرم فردام تو منو غذا مهمون کن بعد هردمون خندیدیمبعد از اینکه تو گیم باختم و کوکی هی بهم میخندید غذامون رسید و هر دوتامون با خنده و لذت مشغول خوردن بودیم
بعد تموم شدن غذا و پاک کردن آشپزخونه کوکی و بغل کردم و گفتم میشه لطفا باهم بخوابیم کوکی منو رو دوسش انداخت و برد اتاق تا بخوابم و تا امدن نامجونی بتونم کمتر استرس بکشمبا صدای گوشیم از خواب پاشدم
وقتی چک کردم خبر از تحویل کتاب به مقصد دیدم
واییی یعنی دید
الان چه فکری میکنه
خوشش امده؟
کی میاد خونه؟
تو پذیرایی مشغول قدم رو بود که در خونه باز شد
معمولا این موقع کسی نمیاد
وقتی چشمش به نامجون خورد خشک شد و فقط نگاش میکرد
هیونگ...
نامجونی با آرامش خاصی کنار جین امد بغلش کرد و پیشونیشو بوسید
نامجون: منم دوستت دارم ولی همیشه از اینکه به خودت اسیب میزنی ناراحت میشم
ولی تو همیشه پیشی کوچولوی منی
وقتی هدیه که برام فرستادی و دیدم از اینکه حواست به چیزایی که دوست داشتم بود
و اینکه نمیخواستی این دلخوری بیشتر ادامه پیدا کنه
مطمئنم شدم زودتر بیام خونه و بتونم بغلت کنمخوشبختی از این بزرگتر؟
....................................................
زندگی همین لحضه هایی است که زندگی میکنیم:)
VOCÊ ESTÁ LENDO
seokjin (short stories)
Contoتخیلات من از مکنه جین به روایت داستان💜 وضعیت داستان : پایان یافته