Part 8

1.2K 354 106
                                    

مثل همیشه صدای همهمه و برخورد وسایل باهم تو فضای شلوغ آشپزخونه به گوش میرسید.

تابه ای که شسته بود رو به صورت برعکس رو سینک گذاشت و بعد از درآوردنِ دستکش، از کابینت بالایی یه کاسه و یه قابلمه پایین کشید و قدمی به سمت سرآشپزی که با مهارت مشغول خرد کردن هویچ و سیب زمینی بود، برداشت.

_ "قابلمه ای که میخواستی!"
اینو گفت و قابلمه رو به سمتش گرفت و باعث شد کای به سمتش برگرده.

_ "ممنون..."
کای نیمچه لبخندی زد و قابلمه رو از دستش گرفت.

_ "اینا رو کامل قاطی هم کن."
اینو گفت و به مواد خرد شده ای که به ردیف چیده شده بودن، اشاره کرد و سهون بی صدا سری به نشونه ی تایید تکون داد و مشغول خالی کردن اون مواد تو کاسه ی نسبتا بزرگ شد.

تقریبا یه هفته ای میشد که از اون شب کذایی گذشته بود.
یه هفته گذشته بود و کای همونطور که گفته بود، سعی در کمک کردنش داشت.

تقریبا هرشب وقتی رستوران خالی میشد، سهون رو تو آشپزخونه می کشوند و براش بولگوگی درست میکرد.
حتی چند بار وقتی خودش درست میکرد، سهون رو هم طرف خودش میکشید و بهش اجازه میداد بعضی کارا رو خودش انجام بده.

چطور میتونست اینقدر صبور باشه؟
وقتی حتی روزا کلی سرشون شلوغ بود و تا شب میشد، چشماش خستگی رو فریاد میزدن، اما بازم جداگانه براش اون غذا رو درست میکرد و حتی وقتی یه شب سهون خسته شد و گفت و دیگه نمیخواد این کارو انجام بدن، گونه ش رو با مهربونی نوازش کرد و با گفتن *ایرادی نداره... درست میشه*، کل افکارش رو از بین برد.

این ترسناک بود...
تاثیری که اون سرآشپز روش داشت...
تاثیری که حرفاش رو افکارش داشت...
تاثیر مهربونی هاش که رو احساساتش داشت...
اون احساسات ترسناک بودن.

اینکه گاهی اوقات بدون اینکه کنترلی رو خودش داشته باشه، تا چند دقیقه به اون مرد زل میزد... و وقتی مچش توسط همون مرد گرفته میشد، وحشت میکرد.

نمیدونست چه بلایی سرش اومده.
اما یه چیزو خیلی خوب میدونست!
از اون حس میترسید.
از هیچی مطمئن نبود.

سهون از اولشم گی نبود و اگه تن به اون رابطه داده بود، از دیوونگی ش بود.
با اینکه حدودا یه هفته از اعترافش گذشته بود، اما کای به جز بوسه های کوتاه و زودگذر پاشو جلوتر نذاشته بود.

و سهون با اینکه حس بدی داشت، اما خیالش یه جورایی راحت بود... هیچ دلش نمیخواست دوباره کارش به تخت اون مرد بکشه!
با اینکه همون بارم به اندازه ی کل رابطه هاش لذت برده بود، اما بازم میترسید.

از اون رابطه!
از اون وابستگی احتمالی...
وابسته نمیشد، مگه نه؟

نمیتونست صرفا بخاطر اینکه طعم لباشو حس کرده، یا تو آغوشش آروم شده، یا بخاطر لبخندای لثه ایش، یا بخاطر مهربونی ای که همیشه ازش دیده بود بهش وابسته بشه.

🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]Место, где живут истории. Откройте их для себя