💛7

3K 233 8
                                    

خیره شدم تو چشماش
–خیلی راحت میتونستم مجبورت کنم ولی گفتم اینجوری هم امتحان کنم
پوکر نگاش کردم نمیزاره یکم دلم براش بسوزه فورا یکاری میکنه که دلم بخواد خفش کنم
–امشب ازادی
برگشت و رفت سمت اتاقش نفس حبس شدمو بیرون دادم اداشو دراوردم
+امشب ازادی
برو گمشو بابا ساعت دوازده بود من که الان بخوام بخوابم نمیتونم یعنی
بدون قرص خواب امکان نداره
رفتم تو اشپزخونه تو یخچال دنبال قرص خواب گشتم که بالاخره تونستم بین یه کوه قرص پیداش کنم
با دیدنش دهنم باز موند این دیگه خیلی دوزش بالاست یعنی اینو میخوره خدای من فقط یک چهارم قرص و خوردم وگرنه نمیتونستم بیدار شم رفتم سمت اتاق یعنی درواقع قفس خودم رو تخت دراز کشیدم تا دراز کشیدم اتفاقی که تو اتاق کوک افتاد اومد جلو چشمم چشمامو محکم بستم هنوز لب لعنتیشو حس میکردم به لبم دست زدم که دردم گرفت پسره ی وحشی
...
رفتم سمت اتاقش ساعت نزدیک هشت بود واقعا که حالا باید اینم من از خواب بیدار کنم؟ برای پیشگیری دو تقه به در زدم که اگه بیدار بود کلمو نخوره در اتاق و
باز کردم و رفتم داخل چشمم خورد بهش لباسشو انداخته بود زمین بالاتنش لخت بود و رو شکمش خوابیده بود
رو عضله هاش استپ زدم لعنتی عجب چیزیه اخه
کلمو تکون دادم یادت نره میسو باهات چیکار کرد رفتم سمتش بازم بوی سیگار و الکل میداد
+بیدار شو
احمق یکی تورو اینجوری صدا کنه بیدار میشی معلومه که نه گلومو صاف کردم و اینبار بلند تر گفتم
+بیدار شو ساعت هشته
بازم تکون نخورد از کلافگی موهامو چنگ زدم نوک انگشتامو گذاشتم رو شونه لختش دستاشو زیر بالشت گذاشته بود تکونش دادم
+بیدار شو دیگه
پوست داغش اذیتم میکرد
+بیدار ش...
حرفم با برگشتنش قطع شد سریع دستمو برداشتم کلشو برگردوند یکی از چشماش بسته بود و موهای لختش ریخته بود‌ رو پیشونیش خیلی بامزه شده بود ادم وسوسه میشد دستشو بندازه تو موهاش منو نگاه کرد که صاف موندم
+ساعت هشته
–خوب که چی
صدای لعنتیش خش دار شده بود
+خوب گفتی ساعت هشت بیدارت کنم
پوزخند زدو دوباره برگشت دیگه عصبانی شده بودم رفتم جلو تر و اینبار کل دستمو گذاشتم پشتش
+پاشو ساعت هشتههههه
یهو برگشت که دستم رد شد و افتادم روش پوستش حسابی داغ بود قلبم شروع کرد تند زدن برگشتم با چشمای گرد نگاش کردم دستاشو‌ گذاشته بود زیر سرش و با لبخند کج نگام میکرد با اخم بلند شدم و موهامو زدم پشت گوشم
–یکساعته ساعت هشته نه
با حرص نگاش کردم بیشعور منو دست میندازه برگشتم برم که مچمو گرفت و کشید هینی کشیدم و چشمامو بستم رو یجای سفت فرود اومدم چشمامو باز کردم که گره خورد به چشماش منو رو پاش نشونده بود تقلا کردم بیام بیرون
+ولم کن
بازم وول خوردم دستمو گذاشتم رو سینش و هلش دادم تا جدا شه اما نشد
–اوه مادمازل میدونی چند نفر ارزو دارن تا به این بدن دست بزنن
با اخم نگاش کردم
+من مثل اونا احمق نیستم
نیشخند زد و دستاشو باز کرد سریع بلند شدم و رفتم بیرون درو بستم
و تکیه دادم بهش قفسه سینم تند بالا و پایین میشد
عصبی بودم ریلکس باش ریلکس چندتا نفس عمیق کشیدم که یهو در باز شدت باز شد و پرت شدم عقب فکر کردم کوک منو میگیره اما محکم افتادم زمین که استخونام صدا خورد دستمو زدم به کمرم
+ای ای کمرم
صدای خندشو شنیدم دستاشو پشتش گذاشت و خم شد
–انقدر دوست داری نزدیکم باشی
با درد بلند شدم خواستم برم بیرون که عوضی زیر پایی انداخت و با کله خوردم زمین
با ناله دستمو گذاشتم رو سرم دوست داشتم جیغ بزنم و کتکش بزنم حیف که نمیتونستم صدای مسخره ای از خودش در اورد
–خیلی دست و پا چلفی هستی حیف این جامعه که روانشناسی مثل تو داره
سرم از شدت عصبانیت نبض میزد بلند شدم و جلوش وایسادم
+حق نداری شغل منو مسخره کنی و تحقیرم کنی
چشماش اتیشی شده بود پشت دندونای کلید شدش غرید
-چی گفتی
+همونی که شنیدی حق نداری...
محکم زد تو گونم موهام ریخت رو صورتم دستمو گذاشتم روش بازومو‌ گرفت و پرتم کرد که نیمه راست بدنم با شدت خورد به دیوار رو زمین سر خوردم و تو خودم جمع شدم اشک سمجی از چشم چپم افتاد پایین سایشو بالا سرم حس کردم ولی نگاش نکردم میلرزیدم –دفعه اخرت باشه باهام دستوری حرف میزنی یا از شغل بی ارزشت دفاع میکنی یادت نره بخاطر همون زندانی منی
محکم زد به پام که اخم دراومد
–فهمیدی یا نه
داد میزد با کمترین صدای ممکن نالیدم
+فه...فهمیدم
–بلندتر
دادش باعث شد چشمامو ببندم و اشکای دیگم سر بخورن رو گونم
+فهمیدم
تقریبا بلند گفتم لرزش صدام کاملا معلوم بود
–خوبه درستو گرفتی
سایش از بالاسرم که رفت شروع کردم گریه کردن بیرحم ترین ادمی بود که تا حالا دیدم نمیدونم چقدر گذشته بود یا چقدر داشتم گریه میکردم اما اخرش دیگه خسته شدم بدنم کرخت شده بود بلند شدم که بدنم درد گرفت خیلی محکم خورده بودم به دیوار دستمو گذاشتم رو بازوم کوک رفته بود امیدوارم هیچوقت برنگرده
...
بدون هیچ احساسی به ادمایی که اونجا بودن نگاه میکرد ادمایی که میخندیدن با خوشحالی مست میکردن یا ادمایی که با گریه لیوان شرابشونو سر میکشیدن و بیشتر گریه میکردن خسته شده بود از دیدن ادما
واسش سخت بود برای ادمی که کل زندگیش تنها بود
دیدن کلی ادم یهویی سخت بود فقط بیننده بود
–جان
برگشت سمت صدا
+بله
–بیا اینجا ببینم
رفت سمت مرد گنده و چاقی که صاحب این بار کوفتی بود بیحال زل زد بهش که مرده با عصبانیت لیوان ابجویی که دستش بود و پرت کرد سمتش تمام محتویات تو لیوان ریخت رو صورتش چشماشو بست
–پسره ی احمق مشتری گفت براش ویسکی ببری اما تو چیکار کردی
+متاسفم
–تاسف تو بدردم نمیخوره اون یارو مشتری ثابت بود و خیلی هم پولدار بود اما توی احمق اونو پروندی
زل زد بهش با چشمایی که هرکس بهش زل میزد میترسید چون سرد تر از یخ و تلخ تر از قهوه بود خالی بود بیحس بود
–برو دیگه بدردم نمیخوری
حوصله ی بحث کردن نداشت خسته بود از اون جمعیت شلوغ و حال بهم زن رد شد و از بار خارج شد
شب بود و هوا سرد به سمت خونه کوچیکی که داشت حرکت کرد البته انباری شاید بیشتر مناسبش باشه تا خونه چشماش به زمین بود که یهو ینفر محکم به شونش تنه زد برنگشت تا ببینه کیه طرف گرفتش و برگردوند و یه مشت محکم زد تو صورتش که پرت شد عقب
–بهت ادب یاد ندادن بچه؟
گلوشو گرفت و کوبوندش به دیوار سه نفر بودن دستشو محکم از رو گلوش برداشت و زل زد بهش
–اصلا از چشمات خوشم نمیاد
خواست بازم بزنتش که با ضربه مشت تو شکمش پرت شد عقب‌
–چه غلطی کردی
دونفر افتادن رو جان و دستاشو گرفتن همون پسر صاف وایساد زد تو صورت جان و لبش پاره شد سه نفری شروع کردن به زدنش اما جان بی دفاع بود و فقط کتک میخورد بالاخره خسته شدن
–بریم بچه ها درسشو گرفت
دوییدن و از اونجا رفتن جان از رو دیوار سر خورد و نشست چشماشو محکم بست و داد زد نمیتونست گریه کنه چون بلد نبود یاد گرفته بود درداشون مخفی کنه
بغضاشو قورت بده احساسی نداشته باشه همین ادما یادش دادن تنهایی یادش داد خسته همونجا نشسته بود و انگار حالا حالاها قصد نداشت بلند شه
...
صبح شده بود و کوک هنوز نیومده بود انگار ارزویی که کرده بودم‌ گرفته بود نه از کتاب خوندن خبری بود نه بیدار کردن رو کاناپه لم داده بودم و الکی کانال عوض میکردم ولی حواسم اصلا به تی وی نبود در صدا خورد که قلبم ریخت برگشتم که با دیدنش کنترل از دستم
افتاد‌ صورتش کلا خونی و زخم بود موهاش ریخته بود رو صورتش چش شده بود برگشت نگام کرد و خندید با درد
–چیه ترسیدی
فقط نگاش میکردم
–میدونی شخصیتای دیگمم روز خوش ندارن
رفت تو اتاقش پس تغییر شخصیت داده بود خدای من چقدر سخته چشمم به اتاقش بود که بعد چند لحظه از اتاق اومد بیرون رفت تو اشپز خونه و با جعبه کمک های اولیه اومد بیرون اومد رو به روم رو کاناپه نشست و جعبه رو گذاشت رو میز مطمئنا بخیه زدن بلد نیست زخمش نیاز به بخیه داشت دستامو مشت کردم کاش انقدر دلسوز و ساده لوح نبودم بلند شدم رفتم جلوش وایسادم و پنبه ای که دستش بود و ازش گرفتم کنارش نشستم زل زد بهم و خواست پنبه رو بگیره که دستمو بردم عقب
–کمکتو نمیخوام
خونسرد گفتم
+میشه ازت خواهش کنم انقدر مغرور نباشی من نگفتم کمک میخوای
لم داد و چشماشو بست یعنی هر غلطی میخوای بکن درسته روانشناسم ولی تو یکی از دوره های پزشکیم کمک های اولیه رو یاد گرفته بودم پنبه رو به پتادین اغشته کردمو رو زخماش گذاشتم چشماشو یکم جمع کرد
+میدونی خواهرم همش بهم میگفت اگه دردت گرفت خجالت نکش از اینکه نشونش بدی پوزخند زد
–اگه بقیه از درد کشیدنت سواستفاده کنن چی
+خوب بزار بکنن مهم اینه تو خودت نریزی
–میدونستی خیلی ساده ای
حقیقت و میگفت...هستم
+به طرز احمقانه ای اره
متوجه لبخند محوش شدم که سریع جمعش کرد سوزن و نخ و برداشتم و شروع کردم بخیه زدن زخم پیشونیش زخم عمیق ولی کوچیک رو گونش خودنمایی میکرد معلومه خیلی قدیمی بود درد داشت
–میگفت
+چی
–از فعل گذشته استفاده کردی
قلبم تیر کشید هیچی نگفتم اونم دیگه نپرسید چون دردش گرفته بود بعد بخیه بانداژ گذاشتم روش رو زخمای دیگشم پماد زدم و چسب زخم گذاشتم قیافشو ادم میدید دردش میگرفت
+تموم شد
بلند شدم جعبرو ببرم که صداش متوقفم کرد
–واقعا ساده لوحی با وجود کتکایی که بهت زدم تو زخمامو پانسمان کردی هرکس دیگه ای بود از زخمام خوشحال میشد‌ برگشتم سمتش صداش رگه های تمسخر داشت
+گفتم که من مثل بقیه نیستم من هیچوقت از زخم کسی خوشحال نشدم حتی دشمنم
پوزخند زد پاشو شل انداخت رو پاش یه دستشو دراز گذاشت پشت کاناپه اونیکی هم گذاشت رو لبش و به طرز مسخره ای این ژستش‌ خیلی جذاب بود
–انتظار نداری بخاطر کاری که کردی باهات مهربون باشم
منم متقابلاً پوزخند زدم
+گفتم از زخم دشمنم خوشحال نمیشم نگفتم از دشمنم انتظاری مهربونی دارم که
پوزخندش محو شده بود و فقط نگام میکرد رفتم تو اشپزخونه و جعبرو گذاشتم یه گوشه حضورشو پشت سرم حس کردم اروم برگشتم سمتش در یخچالو باز کرد و بسته یکی از قرصای دوز بالا رو برداشت دوتارو باهم انداخت بالا با تعجب ناخواسته گفتم
+چیکار میکنی اونا خیلی خطرناکن و خیلی دورشون بالاست
بلند قهقهه زد و نگام کرد
–کی گفته به تو ربط داره بچه هان امثال تو منو معتاد اینا کردن
+خوب اونا از قصد این کارو کردن
تیز نگام کرد
–میدونم همتون عین همین
اخم ریز کردم و زیر لب گفتم
+اشتباه میکنی
–میتونی ثابتش کنی؟
+اگه منو نمیاوردی اینجا و به اومدنت به مطبم ادامه میدادی.....ثابت میشد
به یخچال تیکه داد و دست به سینه موند
–خوب من فقط از اعتیاد بیشترم جلوگیری کردم
+تو نمیخوای بفهمی من چی میگم نه
–دقیقا چون یاد گرفتم اعتماد نکنم حتی به خودم
برگشت بره که با حرفم موند
+بعضی وقتا میتونی اعتماد کنی از خودت شروع کن
همه مثل هم نیستن
برنگشت
–تاحالا شده موقع حرف زدن زبونتو گاز بگیری
+اره
–از عمد بود
+نه
–پس حتی نمیتونی به خودتم اعتماد کنی
رفت و موندم با حرفاش میتونم درکش کنم بهش حق میدم کسایی که خیلی اذیت شدن نمیتونن به کسی اعتماد کنن و همه ی درداشونو میریزن تو خودشون
مثل من تنها کسی که بهش اعتماد داشتم تو کل سال های زندگیم فقط و فقط مینا بود که اونم رفت
و من موندم تنها شدم دختری که صداشو فقط بیماراش میشنون دختری که درداش معلوم نیست و احساساتشو تو خودش میکشه کوک خیلی منو یاد خودم میندازه و هروقت میبینمش باعث میشه بیشتر درمورد خودم فکر کنم ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم من تا حالا جلوی کسی گریه نکردم تا حالا در این حد عصبانی نشده بودم و اصلا داد نزده بودم جالبه اولین هام داره تو این خونه اتفاق میوفته حتی... انگشت اشاره گذاشتم رو لبم
حتی اولین بوسم
درسته بزور بود درسته دردناک بود درسته با شکنجه گرم بود اما خوب اولین بوسم بود قبل اون حتی نشده بود یه پسر لمسم کنه شاید بخاطر این بود که انقدر ضد اجتماع بودم هیچکس منو نمیدید یا زیادی کسل کننده بودم یاد اولین کراشم افتادم سال اول دبیرستان بود زیادی ساده بود و من جذب همونش شده بودم انقدر ساده بود که یه دختر خوشگل اومد و مخشو زد بعد من کل اون سالو بخاطرش گریه کردم و مینا هی میزد تو کلم و میگفت خستم کردی با یاد اوری اونروزا خندم گرفت الان که میبینم اصلا یادم رفته بود اون پسررو در حال خندیدن بودم سرمو برگردوندم و با دیدن کوک که دستشو رو
چونش گذاشته بود و رو کانتر گذاشته بود خندمو خوردم ایش دو دقیقه نمیزاره به حال خودم باشم
–خیلی شبیه بچه هایی مخصوصا وقتی میخندی
+این الان تعریف بود
نیشخند زد
–از بچه ها خوشم نمیاد
اخم کردم و سرمو برگردوندم برام اهمیتی نداشت
–برام یه قهوه بیار
حرصی نگاش کردم اومد تو و نشست رو کانتر نکنه
میخواد همینجوری نگام کنه خوب من دست و پامو گم میکنم سرشو خم کرد و نگام کرد
+معمولا اونجا میشینی
–نه الان نشستم تو رو بپام مشکلیه
+مگه من میخوام چیکار کنم
–درست کردن قهوه برای من
+خوب پس نیازی نیست منو بپایی
–میخوام ببینم موقع کار چه شکلی میشی
این پسر فقط بلده بره رو اعصابم زبونمو رو لبم کشیدم
+قهوه کجاست
با دستش به یه نقطه اشاره کرد برگشتم که کابینتو دیدم رفتم و قهورو برداشتم
–نه نه وایسا
برگشتم سمتش
+چرا
–حالا که میبینم قهوه حال نمیده
سوالی نگاش کردم
–هات چاکلت درست کن برام
چشمامو محکم بستم دلم میخواد خفش کنم
–چیه پشیمونی زخمامون ترمیم کردی
تیز نگاش کردم
+میشه هی بحث اونو وسط نکشی
یه تای ابروشو انداخت بالا و لباشو اورد جلو اصلا من چرا باید این کارا رو بکنم اها واسه اینکه ممکنه باز بزنتم اخ اگه من زورشو داشتما هی حالا که ندارم یه بسته هات چاکلت برداشتم ماگ برداشتمو محتویات بسته رو خالی کردم توش زیر چشمی هم کوک و نگاه میکردم مسقیم داشت منو نگاه میکرد دستام میلرزید از اینکه دارم کاری انجام میدم و کسی نگاه کنه استرس
میگیرم‌اصلا دست و پامو گم میکنم قاشق و برداشتم هم بزنم که از دستم افتاد زمین و صدای بلندی داد
با ترس به کوک نگاه کردم که یه وقت وحشی نشه باز ولی داشت با یهنیشخند مسخره نگام میکرد قاشقو برداشتم و پاکش کردم
+با شکر میخوری
–نه
همش زدم رفتم سمت کوک و جلوش نگه داشتم از دستم گرفت خواستم برم که نگهم داشت
–بهتره یه چیزو بدونی
کنجکاو نگاش کردم ماگ و خم کرد که همه هات چاکلت ریخت زمین جیغ خفه کشیدم و رفتم عقب
+چیکار میکنی
از کانتر اومد پایین و جلوم وایساد هنگ کرده به چشماش زل زدم چشماش بیحس بود
-من از هات چاکلت خوشم نمیاد
از خشم میلرزیدم
+پس چرا گفتی درست کنم اصلا چرا داری
–خوب معلومه واسه زجر دادنه تو
اخم کردم و نگاش کردم دستامو مشت کردم و فشار دادم حس میکردم ناخونام داره گوشت دستمو پاره میکنه صدایی از خودش دراورد که قصدش مسخره کردنه من بود
–حالا عین یه دختر خوب تمیزش میکنی
اگه میتونستم حتما یه مشت تو صورتش میکوبیدم تا از دستش راحت شم از کنارم رد شد و رفت وقتی صدای در اتاقشو شنیدم جیغ زدم و موهامو چنگ زدم تو دلم تا میتونستم فحشش دادم به کف اشپزخونه نگاه کردم بوی هات چاکلت همه جا پیچیده بود و این بیشتر رو مخم بود پارچه برداشتم تا تمیزش کنم انقدر که عصبی بودم حواسم نبود و دستمو سوزوندم خیلی داغ بود دادمو تو خودم خفه کردم‌ دستمو زیر اب سرد گرفتم کاملا قرمز شده بود و نبض میزد اب و بستم هنوز میسوخت ولی بهتر بود‌ اینجوری نمیتونم کاری کنم سریع دستمو با بانداژ بستم تا مزاحمم نشه اینو دیگه کجای دلم بزارم اخه اشپزخونه رو کامل تمیز کردم و رفتم تو‌ سرویس بهداشتی محکم به صورتم اب پاشیدم‌ تا یکم اروم شم و از عصبانیتم کم شه تا حالا انقدر عصبی نشده بودم البته به جز موقع مرگ مینا....شقیقم درد میکرد تو اینه به خودم خیره شدم‌ قرمز شده بودم داغی صورتمو  حس میکردم بازم اب پاشیدم تو‌ اینه به صورت خودم خندیدم چقدر بدشانسی میسو اب و بستم و از سرویس بهداشتی اومدم بیرون
–اوخی دستتو سوزوندی
کنارم بود
+دیگه چی از جونم میخوای
تکیشو از دیوار برداشت و اومد سمتم دست به سینه جلوم وایساد یه تیکه از موهام گرفت و بهش نگاه کرد من فقط تو چشماش نگاه‌ میکردم یکم که موهامو پیچ داد نگام کرد
–جونتو
+اوکی بگیر بگیرو خلاصم کن
دندون نما خندید
–یهویی حال نمیده بیب
+کوک بزار برم راجبت به هیچکس نمیگم به هیچکس
موهامو ول کرد و دستشو گذاشت رو صورتم دست داغش باعث میشد‌ بیشتر داغ شم
–اگه بزارم بری دیگه اسباب بازی ندارم
+ولی من ادمم
–اشتباه نکن عزیزم تو اسباب بازی منی
+بحث کردن باهات بی فایدست
گوشه لبشو برد بالا
–پس بحث نکن
دستشو برداشت از جلو چشمام رفت
من یه ادمم فقط
...
رو تختش نشست و به دیوار زل زد به نوشته ها نوشته هایی که نشون از احساسات کشته شدش بود برای هیچکس قابل فهم نبود فکرش درگیر بود درگیر ادمی که تازه‌ وارد زندگیش شده بود اینو فهمیده بود که میسو با بقیه فرق میکنه اما نمیخواست قبولش کنه میخواست اینطور فکر کنه که میسو مثل بقیست به بانداژ رو پیشونیش دست کشید اما میدونست اون دختر متفاوت بود اما میخواست نگهش داره خودشم نمیدونست چرا
شاید چون اذیت کردن میسو براش لذتبخشه یا شایدم داشت بهش وابسته میشد دستاشو مشت کرد و زیر لب غرید
+امکان نداره
فهمیده بود نباید به کسی عادت کنه چون اخرش خودش ضربه میخوره خودش میشکنه و تنها میمونه رو تخت دراز کشید و دستشو رو چشماش گذاشت اون بیمار بود نه یه بیماری عادی اون یه نفر نبود چند نفر تو بدنش زندگی میکردن و مطمئنن اجازه نداشت
به کسی وابسته شه یا عادت کنه اما دست خودش که نبود
بود؟
گوشیش زنگ خورد جواب داد
–اقای جون کوک
+حرفتو‌ بزن
–قرار بود دیروز کاری که ازت خواسته بودیمو انجام بدی
چشماشو از روی خستگی بست
+دیروز کار فوری داشتم
–پس لطفا امروز تمومش کن
+اوکی
تلفن و قطع کرد دیروز نتونست و امروزم اذیت کردن میسو باعث شده بود یادش بره نمیتونست باور کنه
اخه امکان نداشت کاری که میخواست بکنه رو فراموش کن از رو تخت بلند شد و رفت سمت کمد سریع لباسشو عوض کرد استایل تماما مشکی زد مثل همیشه چاقویی که داشت و گذاشت تو جیب داخل کاپشنش تفنگ کوچیکشم به کمربندش زد و با کاپشن پوشوندن کلاه پره دار مشکیشم رو سرش گذاشت موهاش بلند شده بود
و مقدار زیادی ازش از کلاه بیرون زده بود کوله پشتی بزرگ و مشکیشو رو پشتش انداخت و از اتاق خارج شد سرشو برگردوند که متوجه میسو شد رو کاناپه خوابش برده بود اروم رفت سمتش از سرما تو خودش جمع شده بود تو خواب بیش از حد معصوم و شبیه بچه ها بود چشمش به دستش خورد که بانداژ داشت یه لحظه
یه لحظه کوتاه
یه حس خیلی ضعیف
به اسم پشیمونی از سرش گذشت
فقط یکم
اما سریع اخم کرد
حقش بود مگه نه
نه
حقش نبود
گناهی نداشت
فقط
فقط میخواست
اخمشو شدید تر کرد بار اخر نگاش کرد و از خونه اومد بیرون درارو خوب قفل کرد تا اسباب‌بازیش از دستش در نره سوار موتورش شد هم کوچیک تر بود هم جلب توجه نمیکرد گاز داد و رفت تا کاری که ازش خواسته بودن رو انجام بده........

رو تختش نشست و به دیوار زل زد به نوشته ها نوشته هایی که نشون از احساسات کشته شدش بود برای هیچکس قابل فهم نبود فکرش درگیر بود درگیر ادمی که تازه‌ وارد زندگیش شده بود اینو فهمیده بود که میسو با بقیه فرق میکنه اما نمیخواست قبولش کنه میخواست اینطور فک...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
Unwanted Killer | Jeon JungkookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora