«نگرانش نباش اطلاعاتشو کامل برات در میارم و تا امشب خبرشو بهت میدم .»تهیونگ لبخند ارام و متشکری به صورت سفید یونگی زد و با تون بم و پر از ارامشی نجوا کرد.
«ممنون هیونگ فقط ..... لطفا این قضیه تا زمانی که از یه چیزای مطمئن نشدم پیش کسی درز نکنه ، فعلا نمیخوام کسی چیزی ازش بدونه »
یونگی ناخودآگاه لبخندی از شباهت تفکرات این پسر زیبا به فرمانده مغرور و کله شقش زد.
« تمام حرفای بینمون تو همین اتاق چال میشه و تا زمانی که خودت تصمیم به بازگو کردنشون بگیری از مرز این در بیرون نمیره.......... شاید پنهان کردن چیزی از فرمانده سخت باشه اما مطمئن باش برای انجام دادن این غیر ممکن پیش فرد مناسبی اومدی»
و در انتهای حرفش لبخند محوی روی صورت نشاند با این حرف به او اطمینان داده بود که از این موضوع حتی فرمانده هم مطلع نمیشود .
تهیونگ لبخندی از انتخاب درستش زد .
مطمعنا اسطوره ای نامجون هیونگش بهترین فرد برای اطمینان کردن بود .
«ممنونم یونگی هیونگ پس منتظرشم »
«حتما .............»مکثی کرد و با به یاد اوردن چیزی قبل از خارج شدن تهیونگ لب زد .
«راستی ، این روزا حس میکنم نام یکم بهم ریختس ...به من چیزی نمیگه (لبخند تلخی زد) دارم چرت میگم مگه نه ؟
مطمعنا بعد از گذشت این همه سال و بزرگ شدن و گذروندن اتفاقات عجیب غریبی که افتاده احساسات و خاطرات کوچیک از بین میرن.
نامجون اون حس راحتی و نزدیکی رو به من نداره ، اما من هنوزم میتونم بفهمم که چیزی اذیتش میکنه ، حتی اگه یکی از بهترین ها برای بروز ندادن درداش باشه و یاد گرفته باشه خودش رو چطور خفه کنه ...»تهیونگ با دیدن چهره ای ناراحت یونگی لب زد .
«تو خودت تو تمام این سالها ، خاطرات بچگی و وقت های که باهم گذروندید رو فراموش کردی ؟ »
«نه..... معلومه که نه ، شب روز جلوی چشمام بودن و هر روز تصویرش از دیروز برام شفاف تر میشد »
«پس چطور انتظار داری که نام فراموشت کرده باشه و به کل تو و تنها خاطرات شیرینی که ازت داشته رو کنار بزاره ؟ »
چشمان یونگی غمگین شد و با حس عذاب وجدانی دیوانه وار لب زد :
«نامجون بیشتر از چیزی که که فکرشو میکردم تغییر کرده .
درست مثل اینه که آسمونی که همیشه آبی بوده حالا برعکس گذشته رنگسبز به خودش بگیره و خورشید به جای طلوع کردن از شرق از غرب طلوع کنه نامجون به همین اندازه تغییر کرده .»«اینکه تغییر کرده دلیل نمیشه که گذشتش و معدود افرادی که براش مهم بودن رو از یاد ببره و کنارشون بزاره »
VOUS LISEZ
Beauty
Fanfictionدنیا بزرگ عجیب و زیباست ....چیزی که خیلی ها بهش اعتقاد دارن اما .......اون ها از یه حقیقت بی خبرن ، اون ها نمیدونن که دنیا ، سیاه تر و دردناک تر از چیزی هست که شاید خیلی از آدما تصورش رو میکنن . درد و سیاهی که شاید ، دامن زندگی بعضی از آدمای برگزيده...