یه افسانه آلمانی هست که میگه:
یه روز یه جنگجو توی آب در حال غرق شدن بوده و درهمون زمان معشوقه اش رومیبینه که توی خشکی در حال قدم زدنه.
پسر به خاطر وزن زیادِ لباس های خیسش نمیتونه خوب شنا کنه و خودش رو نجات بده.
در این بین یه دسته گل ، با گل برگ های کوچیک آبی ، میبینه. دسته گل رو سمت دخترک پرتاب میکنه.
و آخرین چیزی که دختر ازش میشنوه:"فراموشم نکن" بود.
و اون گل "فراموشم نکن" شد...
معشوقه ی بی خیال،
دسته گلی از ناکجا آباد،
افسانه ی کلیشه ای.
شاید همه اش تخیل جنگجو بوده باشه.
مَردَکِ دیوانه...
**********
آخرین نگاهش رو به میزی که با دقت و سلیقه چیده بود انداخت. دوتا بشقابسرامیکی سفید رنگ ، چنگال ها و چاقویی های استیلی که یک سمت بشقاب ها جا خوش کرده و جام های بلوریی که سمت دیگر بشقاب ها بودند.
و نهایتا دستمال های آبیِ توی لیوان ها به زیبایی با گل های آسمونی رنگِگلدون وسط میز، ست شده بودند.
شاید بهتر باشه جای چنگال ها و چاقو ها رو با جام ها عوض کنه؟!
نه!
اگه چنگال ها و قاشق ها هرکدومشون دو طرف بشقاب ها باشن قشنگ تره!
جلو رفت. چنگال رو برداشت و سمت چپ یکی از بشقاب ها گذاشت و کمی عقب اومد و با قیافه ای متفکر بهشون زل زد.
- جیمینا ! همه چیز مرتبه؟
از افکارش دست کشید و نگاه دلخورش رو به همسرش داد.
+ ا/ت؟! من که هنوز نگفتم بیای. تازه داشتم میزو میچیدم.
لب های صورتی رنگ دخترک به مهربونی کش اومدن و دندون هایمرواریدیش رو به نمایش گذاشتن.
- عزیزم ، نمیخواد اینقدر وسواس به خرج بدی! خیلی خوشگل شده.
+ تو لایق بهترینایی.
خم شد و بوسه ای روی لپ تپل و گل انداخته همسر دوست داشتنیش گذاشت.
پشت میز نشستند. دقیقا روبه روی هم. جیمین نمیتونست نگاهشو از لبخندخوشگل همسرش بگیره. نفس عمیقی کشید.
YOU ARE READING
𝐹𝒪𝑅𝒢𝐸𝒯 𝑀𝐸 𝒩𝒪𝒯
Romance:یه افسانه آلمانی هست که میگه یه روز یه جنگجو توی آب در حال غرق شدن بوده و درهمون زمان معشوقه اش رو » میبینه که توی خشکی در حال قدم زدنه. پسر به خاطر وزن زیادِ لباس های خیسش نمیتونه خوب شنا کنه و خودش رو نجات بده. در این بین یه دسته گل ، با گل برگ...