Part 1

719 69 17
                                    

یه افسانه آلمانی هست که میگه:

یه روز یه جنگجو توی آب در حال غرق شدن بوده و درهمون زمان معشوقه اش رومیبینه که توی خشکی در حال قدم زدنه. 

پسر به خاطر وزن زیادِ لباس های خیسش نمیتونه خوب شنا کنه و خودش رو نجات بده. 

در این بین یه دسته گل ، با گل برگ های کوچیک آبی ، میبینه. دسته گل رو سمت دخترک پرتاب میکنه.

و آخرین چیزی که دختر ازش میشنوه:"فراموشم نکن" بود.

و اون گل "فراموشم نکن" شد...

معشوقه ی بی خیال،

دسته گلی از ناکجا آباد، 

افسانه ی کلیشه ای.

شاید همه اش تخیل جنگجو بوده باشه.

 مَردَکِ دیوانه...


**********


آخرین نگاهش رو به میزی که با دقت و سلیقه چیده  بود انداخت. دوتا بشقابسرامیکی سفید رنگ ، چنگال ها و چاقویی های استیلی که یک سمت بشقاب ها جا خوش کرده و جام های بلوریی که سمت دیگر بشقاب ها بودند.

و نهایتا دستمال های آبیِ توی لیوان ها به زیبایی با گل های آسمونی رنگِگلدون وسط میز، ست شده بودند.

شاید بهتر باشه جای چنگال ها و چاقو ها رو با جام ها عوض کنه؟!

نه!

اگه چنگال ها و قاشق ها هرکدومشون دو طرف بشقاب ها باشن قشنگ تره!

جلو رفت. چنگال رو برداشت و سمت چپ یکی از بشقاب ها گذاشت و کمی عقب اومد و با قیافه ای متفکر بهشون زل زد. 

- جیمینا ! همه چیز مرتبه؟

از افکارش دست کشید و نگاه دلخورش رو به همسرش داد.

+ ا/ت؟! من که هنوز نگفتم بیای. تازه داشتم میزو میچیدم. 

لب های صورتی رنگ دخترک به مهربونی کش اومدن و دندون هایمرواریدیش رو به نمایش گذاشتن. 

- عزیزم ، نمیخواد اینقدر وسواس به خرج بدی! خیلی خوشگل شده.

+ تو لایق بهترینایی. 

خم شد و بوسه ای روی لپ تپل و گل انداخته همسر دوست داشتنیش گذاشت.

پشت میز نشستند. دقیقا روبه روی هم. جیمین نمیتونست نگاهشو از لبخندخوشگل همسرش بگیره. نفس عمیقی کشید.

𝐹𝒪𝑅𝒢𝐸𝒯 𝑀𝐸 𝒩𝒪𝒯Where stories live. Discover now