**********
لیوانِ آب رو دست جیمین داد و قرص های رنگارنگ رو هم کف دست دیگه اش ریخت.
+ الان؟!
- پس کِی؟ ناهارتو خوردی معدت خالی نیست.
با دیدن سکوت پسر ، ابروهاش رو بالا انداخت و به قرص ها اشاره کرد.
- زود باش! بخورشون. ازین به بعد هم خودم روی دارو خوردنت نظارت دارم.
جیمین، عقب رفتو روی لبه ی تخت مشترکشون نشست. لیوان و قرص ها روروی میزِسفید رنگِ کنار تخت گذاشت.
+ چند وقته میدونی؟
دخترک، دست هاشو جلوی سینه اش توی هم گره زدو رو به روش ایستاد.
- یکی دوهفته... از همون روزِ اولی که توی سطل زباله سرویس انداختیشون فهمیدم...
نگاهشو بالا آوُردو به همسرش داد.
+ چرا زودتر نگفتی؟
- نمیدونستم چجور باید باهات برخورد کنم دربارشون.
- بیخیال ا/ت...
نزاشت حرفشو ادامه بده.
- هر روز از قرصات کم میشدو توی سطل زباله سرویس پیداشون میشد. چطورانتظار داشتی منی که دوساله دارم باهات زندگی میکنم ، به این راحتی گول بخورم؟
+ ا/ت، ما الان باهم خوب بودیما؟!
میدونست جیمین از اینکه بینشون اختلاف بیوفته بیزاره. اونا هرگز باهم دعوایی نداشتن. زوج آروم و خوشبختی بودن.
گاردشو پایین آوُردو کنارش نشست.
- جیمین... تو حتی قرارات با دکتر کیم رو هم کنسل میکنی!
سرشو پایین انداخت و به جون پوستِ دور ناخن هاش افتاد.
+ دیگه نمیخوام ادامه بدم.
- چرا جیمین؟!
کلافه نگاهِ پریشونشو به معشوقه اش داد.
+ عزیزم، خودتم خوب میدونی این بحث تهِش به کجا کشیده میشه. پس بیا تمومش کنیم. هوم؟!
اینبار برعکس همیشه توجهی به خواسته همسرش نکرد. باید ادامه میداد تا قانع بشه. دستای لطیفِش رو روی دست های سردو رنگ پریده جیمین گذاشت.
- من نگرانتم جیمین. لااقل به خاطر من!
+ همه اینا بخاطر توعه!
- همین منو اذیت میکنه.
منتظر موند تا حرفی بشنوه ولی جیمین ، همچنان سکوت کرده بود.
- به خاطر من دور دوستات خط کشیدی، خانوادتو کنار گذاشتی...
+ دوستم تویی!خانوادم تویی!
کلافه نالید.
- جیمیــن!
ولی پسر، آروم بود.
+ جانم؟
- تا کی میخوای ادامه بدی؟
+ خسته شدی؟
- من از تو خسته نمیشم جیمین...
+ پس چی میگی؟
- بیشتر ازین با من تو بدبختی غرق نشو...
+ تو خودِ خوشبختی ای ا/ت!
دستشو از بین دستای دخترونه ی همسرش بیرون کشید و از جاش بلند شد.
بافتشو از تنش بیرون کشید. رکابی مشکی رنگی از کمدش برداشت و با یک حرکت تنش کرد.
- هوا سرده. این چیه کردی تنت؟
+ گرممه!
بدون اینکه حتی نیم نگاهی به دختر بندازه سمت پنجره اتاق رفت و بازش کرد. شهر رو برف گرفته بود و آسمون رو ابر. هوا سرد بود و سیلی های باد به پوست لُختِش می چسبید.
گرمش بود و اینکارا تاثیری نداشت. با لبخند بزرگی سمت همسرش برگشت.
- ا/ت؟! بریم بستنی بخوریم؟
دختر که تا اون لحظه با غمِ سنگینی بهش چشم دوخته بود و فاصله ای تا گریه کردن نداشت، سری ، به تایید تکون داد.
**********
ادامه دارد...
YOU ARE READING
𝐹𝒪𝑅𝒢𝐸𝒯 𝑀𝐸 𝒩𝒪𝒯
Romance:یه افسانه آلمانی هست که میگه یه روز یه جنگجو توی آب در حال غرق شدن بوده و درهمون زمان معشوقه اش رو » میبینه که توی خشکی در حال قدم زدنه. پسر به خاطر وزن زیادِ لباس های خیسش نمیتونه خوب شنا کنه و خودش رو نجات بده. در این بین یه دسته گل ، با گل برگ...