12

646 156 112
                                    

روزی که فرودگاه اینچئون رو به مقصد ججو ترک میکرد حتی یک درصد هم احتمال نمیداد وقتی برگرده با عزیزترین دونسنگش توی رابطه باشه!

از بین خبرنگارا حرکت میکردن و صدای همهمه ی مردم توی اوج بود ولی تیونگ عجیب حس ارامش داشت...

بند کوله ی جهیون رو محکمتر گرفت و بالاخره از بین اون جمعیت به ون رسیدن...

جهیون و تیونگ صندلیای عقب و جانی و تن توی ردیف جلوشون نشستن... تیونگ کلاه هودیش رو دراورد و از پنجره دودی نگاه کوتاهی به بیرون انداخت... با حس گرمایی روی دستش سرش رو چرخوند و جهیون رو دید که دستش رو محکم توی دست گرفته...

جهیون کمی نزدیک شد و به ارومی زمزمه کرد

+نگران نباش منیجر نونا نمیبینه!

تیونگ لبخند گرمی زد و دست جهیون رو فشرد...
همیشه گوشه ای از ذهنش از خودش میپرسید

«اگه یه روزی با جهیون وارد رابطه بشم چطور پیش میره؟؟»

جوابای زیادی به سوال توی ذهنش داده بود ولی چیزی که داشت رخ میداد از همه ی اون رویاها زیباتر و دلپذیر تر بود

اینکه با یه لمس کوچیک از سمت جهیون حس خوب قلبش رو پر میکنه...

اینکه برای بوسیدن یا دراغوش کشیدن هم از پیش چشمای بقیه دور میشن...

اینکه نگاه مراقبی همیشه روشه...

همه ی اینا تیونگ رو به یقین میرسوند عاشقی کردن با جهیون دنیاشو به بهشت کوچیکی تبدیل کرده که فقط خونه ی اونه و جهیون...

بی پروا سرش رو روی شونه ی جهیون جا داد و چشماش رو بست... خواب به ارومی چشماش رو فرا گرفت

*

سمت راست شکمش بدجور تیر کشید... چشماش رو باز کرد و جاستین رو دید... چشمای پر از نفرتی که بهش زل زده بودن... سرش رو کمی پایین برد و نفسش بند اومد... تیکه ی بزرگ شیشه ی سوجو پهلوش رو دریده بود و خون بس وقفه درحال بیرون ریختن بود... لگد محکم جاستین رو روی پهلوش حس کرد و ضجه ی دردناکش بلند شد

«یه بار دیگه اطراف یورا ببینمت بدون معطلی میکشمت بچه خوشگل!»

*

با فریاد بدی از خواب پرید... تموم تنش میلرزید... قطره های عرق بی وقفه از پیشونی روی گونه ها و بعد چونه ش سر میخوردن... نفس نفس میزد اما باز هم حس میکرد درحال خفه شدنه... صدای بم مردونه ای شنید

+ هیونگ... هیونگ... اروم باش... چیزی نیست...

توی اغوش مردونه ای کشیده شد که خوب میشناخت...
جهیونش بود... جهیون عزیزش بود که اونو بین بازوهاش میفشرد...

دستاش رو دور کمر جهیون پیچید و به لباسش چنگ زد
بغضش ترکید و صدای هق هق فضای ون رو پر کرد...
جهیون خوب میدونست تیونگ دوباره کابوس دیده... کابوس هایی که بزرگترین راز های زندگی عشق عزیزش رو پنهون کردن و ازارش میدن...

𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐜𝐚𝐥𝐥 𝐦𝐞 𝐡𝐲𝐮𝐧𝐠 ✥ 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠-𝐜𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞Where stories live. Discover now